دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
گاه با خود می اندیشم ، یک کودک 3 ساله چگونه می تواند خاطره ای از پدرداشته باشد.من هیچ خاطره ای از پدر به یاد ندارم . تنها چیزی که مرا به او پیوند می زند، گرمای خاطرات شیرینی است که دیگران از محبت و ایثار و فداکاری پدرنقل کرده اند: آن شب در گوشه ای از آسمان چند ستاره پیدا بود. باد لای بوته های خشک می پیچید.صدای تانکهای آن طرف جاده ، به گوش می رسید. تیر اندازی لحظه ای قطع نمی شد بوی باروت فضا را پر کرده بود. صدای ناله سوزناکی که کمک می خواست ، از جای نامعلومی به گوشش رسید. کسی در آن سو به کمک احتیاج داشت . مجروحی به زمین افتاده بود. فقط می توانست اندکی حرکت کند همین حرکت را چشمهای تیزبین ساجد دید. خودش را به سرعت بالای سرش رساند. او را شناخت : «سیدمسعودسیادتی ». از خونهای روی زمین پیدا بود که مسافتی خودش را بر روی خاک کشانده است . تیر به پاهایش خورده بود.مسعود، ساجد اسکندری را بالای سر خود دید. با نگاه خسته اش لبخندی زد. ساجد روی هر دو پا نشست . خیلی عجله داشت رزمندگان در حال پیشروی بودند. او باید به دیگر رزمندگان می پیوست . از طرفی هم نمی توانست مسعود را با چنین حالی رها سازد. بند پوتینش را باز کرد و آن را محکم به رگ بالای محلی که تیر خورده بود بست ، به مسعود گفت : «همین جا بمان ، الان بچه های امداد از راه می رسند.» مسعود بی هوش شد، قامت پر صلابت ساجد را می دید که به جلو می رفت . بعدها، مسعود متوجه شد که ساجد هم در آن عملّیات ترکشی گرفت که تالحظه ی شهادت مهمان وجودش بود. دیروز وقتی به گلزار پدر رفتم ، مسعود را دیدم که کنار پدر نشسته است واشک می ریزد. وقتی ما را دید سلام کرد و گفت من همیشه مدیون ساجد هستم و هیچ گاه خاطره اش را فراموش نمی کنم . آنگاه ایستاد و با چهره ای اندوهگین از مزار پدر دور شد
منبع :کتاب روایت عشق استان خراسان یک هفته به اعزام مانده بود.پدر هنوز ساز مخالف می نواخت . هر چه اصرارکردم فایده ای نداشت . وقتی از او ناامید شدم ،از برادر خواستم جبهه را فراموش کند؛ امّا این هم بی فایده بود. به همان اندازه که پدر در نرفتن اصرار داشت ، برادر به رفتن علاقه مند بود؛ نمی دانستم عاقبت چه خواهد شد. دعا تنها سلاح برنده ای بود که در اختیار داشتم و دریغ نکردم . هر روز که به زمان موعود نزدیک می شدیم ،اضطراب و هراس من هم بیشتر می شد؛ تا آن روز ماندگار فرا رسید. خیلی زود از خواب بیدار شدم . برادر در رختخوابش نبود. پنداشتم برای همیشه ما را ترک کرده است . امّا نه !در گشوده شد و برادر به آرامی وارد حیاط شد.صبورانه توضیح داد که ساک مخصوص اعزامش را برده و در راه آب مخصوص باغ جا داده است . چیزی به ساعت 8 صبح نمانده بود. برادر لباس پوشیده و خمیده از زیر پنجره اتاق پدر عبور کرد. نگران ، رفتن برادر را می نگریستم . ناگهان سایه ای بر سرم سنگینی کرد پدر قرآن به دست ، کنار من ایستاده بود. پدر، با آب و آینه و قرآن برادر را بدرقه می کرد. انگار فهمیده بود فرزندش ،محمود می رود که باز نگردد. نگاه برادر، به آب نشست و او رفت . چندی بعد، خبر پروازش را به ما دادند. مادر صبور و آرام ، در بریدن کفن ، به اندازه ها دقّت می کرد و نقل و شیرینی می داد و می گفت : «برای تو که به آرزوهایت رسیده ای گریه نمی کنم !» مادر، تمام 17 سالگی اش را در کفن پیچید. آنگاه شانه های مهربان شهر، تاخوابگاه ابدی بدرقه اش کردند. ترنّم باران بهاری ، پایان روز پانزدهم فروردین سال 62، راز آن بیداری های نیمه شب را بر من آشکار ساخت .
مکان : سنندج - پادگان محمد رسول الله راوی :خانواده شهدا منبع :افلاکیان(خاطرات شهدای دانش آموز کردستان) برای آموزش نظامی به پادگان محمد رسول الله سنندج اعزام شده بود ، با تمام وجود مشغول آموختن فنون جنگ بود ، در یکی از جلسات آموزشی نارنجک ، مربی آن‌ها گفت : هر گاه ضامن نارنجک ناخواسته کشیده شد ، یک نفر باید خود را روی آن بیندازد تا جان بقیه را نجات دهد ، چند جلسه بعد یک روز همان مربی در حین آموزش ، هراسان و سراسیمه ، نارنجک را پرتاب کرده و گفته بود : ضامن آن کشیده شده ، ابراهیم با جسارت و شهامت تمام ، خودش را روی نارنجک می‌اندازد . اما انفجاری رخ نمی‌دهد ، مربی ابراهیم را از روی زمین بلند می‌کند و می‌گوید : برای امتحان شما برادران نارنجک را پرتاب کردم .
X