اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جدید ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسیار کوچک بود. پنجرههای اتاقها با سیمان مسدود شده بود و هیچ روزنهای به داخل حیاط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزدیک سقف که آن هم با میلههای قطور آهنی پوشیده شده بود. مکانی بود بسیار بدتر از ابوغریب. مکانی تنگ و تاریک، بسیار مرطوب و کثیف. اتاقهای بسیار کوچکی که وقتی 4 الی 5 نفر در آن میخوابیدیم دیگر جایی نبود. جیرهء غذایی نیز بسیار کم بود. تشکها نیز بسیار کثیف و نمدار بودند. با مورس با بند مجاور تماس گرفتیم. آنجا نیز اسرایی از نیروی زمینی ارتش و ژاندارمری بودند. با توجه به وضع بسیار بد آنجا، تصمیم گرفتیم با مسئولان زندان صحبت کنیم تا رسیدگی کنند اما هیچ اقدامی نکردند. تا آن زمان، جزو مفقودین محسوب میشدیم، زیرا صلیب سرخ از وجود ما اطلاعی نداشت. به همین دلیل، مسئولان بعثی زندان، از آوردن افرادی مانند دکتر یا بنا به داخل زندان خودداری میکردند، زیرا حتیالامکان سعی داشتند کسی ما را نبیند.
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزی یکی از بچهها به برآمدگی زیر لایة گچ دیوار حساس شد. آن را تراشیدیم و با کمال تعجب، سیمی را دیدیم که امتداد آن به یک میکروفن مخفی ختم میشد. جستجو را در کل دیوارهای آسایشگاه ادامه دادیم و تقریبن 10 عدد از این میکروفنها را پیدا کردیم. باباجانی (مسئول رادیو) هم با استفاده از این میکروفنها، مقداری ابر و پارچه، یک گوشی عالی درست کرد. از آن به بعد باباجانی مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صدای رادیو هم بیرون نمیرفت.
شهریور 1361، بچههای طبقهء بالا را به آسایشگاه ما آوردند. در بین آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را دیدم. او به من گفت که رادیو دارند. آنها به طور مخفیانه رادیو داشتند و اخبار را گوش میکردند. مسئول رادیو، شبها زیر پتو میرفت و با میخ یا خودکاری که جوهرش تمام شده بود روی کاغذ سیگار (که اثرش روی آن میماند) اخبار را مینوشت و روز در مقابل نور آنها را برای همه میخواند.
دوماهی آنجا بودیم. روزی در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغریب بیرون آوردند. فکر میکردیم ما را به اردوگاه اسرا میبرند. آفتاب غروب کرده بود که ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زندانی که در ابتدای اسارت در آنجا بودیم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس کرده بودند. آن شب را آنجا ماندیم. دوباره ما را به ابوغریب بردند. دو روز بعد، چند افسر نیروی هوایی عراق آمدند و ما را تحویل گرفتند. آنجا متوجه شدیم که ما 25 نفر را تحویل نیروی هوایی عراق دادهاند.
رادیویی که داشتیم، هنگام مخفی کردن، خراب شد. یک روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدی» (خلبان اف-4 پایگاه شاهرخی) با زرنگی یک رادیو از محل خوابگاه سربازان عراقی برداشت. مسئولیت رادیو را به سروان خلبان «ابراهیم باباجانی» (از خلبانان هوانیروز) سپردیم چون ایشان اطلاعات بسیار خوبی از الکترونیک داشت. مشکل رادیو، باطری بود که آن را هم از باطری ساعت دیواری تامین میکردیم.
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسی کرده، تعدادی را به اردوگاه اسرا (که زیر نظر صلیب سرخ جهانی بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغریب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوشآمد گفت. در آنجا سرگرد محمودی، سرگرد حدادی و سرگرد سرشاد حیدری و همایون باقی را دیدم. ناهار برنج ساده بود و شام یک دیگ گوشت بخارپز بود که بوی بد آن، حال آدم را به هم میزد چه رسد به خوردنش.
پس از دو ماه تنهایی در سلولم، مرا به سلول جدیدی بردند. در سلول جدید، مرد قد بلند و قوی هیکلی ایستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولی از افسران عراقی بود که سعی میکرد با فارسی دست و پا شکسته از من اطلاعات کسب کند. زمانی که برای نماز ایستادم، هم سلول عراقی من، به من فهماند که جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خواندهام. فردا صبح که بلند شدم، دیدم همسلولیام با نگهبان عراقی صحبت میکند و لابهلای حرفهایش اینطور فهمیدم که به من اشاره میکند. گویا با نگهبان عراقی در مورد لباس من صحبت میکرد. فردای آن روز دوباره مرا به سلول قبلیم بردند. نگاهی به اطراف انداختم. پتویی تمیز در گوشهء سلول پهن شده و یک لباس عربی هم گذاشته بودند.
روزها و شبها در این سلول تاریک میگذشت. شب عید نوروز سال 1360 فرا رسید. نانی را هفت تکه کرده و به عنوان هفت سین روی لباسم قرار دادم. دهم فروردین 1360 مرا همراه 4 اسیر دیگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. همایون باقی (افسر مخابرات زرهی نیروی زمینی)، سروان خلبان «محمدرضا یزد» (اف-5)، ستوان خلبان «پرویز حاتمیان» (اف-5) و ستوان پیاده «داراب کریمی». در سلول جدید از روش مورس زدن برای ارتباط با اسیران سلولهای کناری بهره میگرفتیم. با فرستادن مورس فهمیدیم که در سلول شمارهء 3 (سمت راست) این اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... میرمحمدی (از فرماندهان ژاندارمری)
سرگرد فرهنگ عبداللهی فر (از فرماندهان ژاندارمری)
ستوان کیومرث ویسی (نیروی زمینی)
ستوان نادر محرابی (افسر وظیفه)
ستوان محمد فرزانه
در سلول شمارهء 7 این اشخاص بودند:
دکتر پاک نژاد
دکتر بیگلری
در سلول 9 هم سه نفر از خانمهای پرستار بیمارستان خرمشهر بودند. اسامی خود را به دکتر بیگلری و پاک نژاد دادیم تا به سلولهای بعدی بدهند، شاید بدین طریق اسامی ما از طریق صلیب سرخ به ایران برسد. همایون باقی پس از بیست روز به زندان مخوف «ابوغریب» منتقل شد.
نیمهشب 16 دی 1359 در باز شد و نگهبان عراقی به من گفت که مرا به هتل میبرند. مرا سوار ماشین کردند و در خیابانهای بغداد شروع به چرخاندن کردند. سپس مرا به ساختمانی بردند. سپس به داخل ساختمان هدایت شدم. مرا به داخل اتاقی بسیار کثیف که پر از لباسهای کثیف و کهنه بود بردند. فردی که آنجا بود لباسهای پرواز و متعلقات شخصی من را تحویل گرفت و به جای آنها، یکی از لباسهای بسیار کثیف نظامی خودشان را تنم کردند. فهمیدم که هتلی که صحبت آن بود، سلولی است انفرادی با بک در پولادین و سنگین. به یاد فیلم پاپیون افتادم که دارای چنین اتاقی بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و دیوارهایش را ورانداز کردم. هیچ چیزی توجهم را جلب نمیکرد جز کثیفی محیط و رنگ جگری ناخوشآیند اتاق. چند دقیقهای از خوابیدنم نمیگذشت که خارش شدیدی را در پشت سرم احساس کردم. مقداری پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهایم شروع به خارایدن کرد. بلند شدم و نگاه کردم. لشگری از شپش روی پتو و تنم رژه میرفتند.
صبح که شد دو قرص نان با یک عدد تخممرغ آبپز داخل سلول پرت کردند. یک لیوان چای جوشیده هم در ظرف پلاستیکی گذاشتند. بوی بد چای حالم را به هم میزد. آن را دور ریختم. تخممرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نیز خیس و ترش شده بودند. به ناچار کمی از پوستهء خارجی آنها را جدا کرده و خوردم که روی هم 4 لقمه نشد، غافل از اینکه این دو نان، جیرهء 24 ساعتم بودند.
مشغول حک کردن اسمم روی دیوار شدم. به ذهنم رسید که ممکن است قبل از من کسانی چنین کاری کرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاری با چهارده خط و سروان حسین کریمینیا با یازده خط را پیدا کردم. (از خلبانان اف-4 پایگاه شاهرخی)
آخر دی ماه 1359، در باز شد و یک نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحویل شخص دیگری داد. مرا داخل اتاقی بردند و مرا به مدت یک ساعت بازجویی کردند. از من پرسیدند: «آیا در ماموریتهای خود، نیروهای ما را زدهای؟» من هم حقیقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پیاده، ستونهای زرهی، پارکینگهای موتوری و . . . » با گفتن این جمله، باران کتک بر سرم باریدن گرفت. یکی از بعثیها چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که احساس کردم پردهء گوشم پاره شد. (طوری که تا سالها بعد، هر وقت فوت میکردم از گوشم هوا زوزه میکشید و خارج میشد) سپس ورقهای را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چیزهایی را که گفتهای امضاء کن.» من علیرغم تهدید به اعدام، امضاء نکردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.
فردای آن روز، سلولم را عوض کردند. چند سلول آن طرفتر، اسیری بود که روزی سه بار با صدای بلند اذان میگفت. اکثر اوقات دعا میخواند و تکبیر میگفت. گهگاه هم نگهبانان غولپیکر عراقی، او را به شدت کتک میزدند. بعدها فهمیدم که آن شخص آقای تندگویان (وزیر نفت ایران) بوده است. روز و شب میگذشت و چون هیچ دریچهای به بیرون نداشتم از روز و شب اطلاعی پیدا نمیکردم. بعضی اوقات، افرادی را از سلول بیرون میآوردند و تا سرحد مرگ شکنجهاش میکردند. وقتی هم کسی را شکنجه نمیکردند، نوار شکنجه پخش میکردند. چهارده روز پس از بازجویی اول، سربازی آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقی برد. آنجا افسری بود که در پایگاه هوایی الرشید دیده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسیدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانیروز نفسشان را گرفتهاند و ضربهء سختی به آنها زدهاند و خلبانان خودمان هم برای آنها CAP ایستادهاند. من هم جوابهایی کاملن اشتباه به آنها دادم طوری که انگار برق سروان عراقی را گرفت.
در راس کلیه مناسبت ها، تاسوعا و عاشورای حسینی بود. در عراق سینه زنی و زنجیرزنی و نوحه خوانی برای شهدای کربلابه طور کلی ممنوع بود و شیعیان عراق از عزاداری برای شهیدان حماسه و خون سال ها محروم بودند. سال اول بود و ما بی خبر از همه جا، شب شروع به عزاداری کردیم یکی نوحه ای خواند و بقیه سینه زدند صداها کم کم اوج گرفت ناگهان ده ها سرباز عراقی کابل به دست به داخل اردوگاه ریختند و در آسایشگاه ما را باز کردند دست و سر و پا بود که در زیر کابل کبود می شد. “ممنوع ... لطم ممنوع”! سینه زدن ممنوع است. گفتیم: “برای امام حسین ممنوع”؟! و زوزه شلاق، پاسخ را کامل می کرد دست یکی از بچه ها در رفت دیگری پشتش به خون افتاد عراقی ها رفتند و عزاداری ما با آه و ناله مصدومین پایان پذیرفت. تازه فهمیدیم چرا این حزب را کافر می گویند.
سال بعد، وضع متفاوت بود پشت پنجره ها نگهبان گذاشتیم و صدای نوحه هم زیاد بلند نبود هر وقت عراقی ها نزدیک می شدند عزاداری قطع می شد و بچه ها سر جای خود می نشستند عراقی ها می فهمیدند که ما عزاداری می کنیم حتی سینه سرخ بچه ها را نگاه می کردند؛ ولی مدرکی نداشتند. دو سه سال بعد چاره دیگری اندیشیدند؛ درست در ایام عاشورا و تاسوعا اعلام می کردند که باید واکسن بزنید. چه بیماری؟ نمی گفتند! آنفولانزا، شبه وبا و غیره! میزان تزریق واکسن ها طوری بود که همه را برای 48 ساعت از پای می انداخت. همه تب می کردند و کسی حال بلند شدن و عزاداری نداشت؛ البته عزاداری برپا می شد؛ اما به علت کسالت، جمع بسیار فشرده و محدود بود.
حیله موثری بود؛ ولی روز عاشورا را در تب سپری کردن هم حال و هوایی داشت.
دشمن که از این خبری نداشت! سال های آخر، مجالس عزاداری بسیار باشکوه برپا می شد مداحان که در اسارت رشد خوبی هم داشتند دل های غصه دار اسرا را به رنج های ائمه(ع) پیوند می زدند و اشعار و نوحه های لطیف و نغزی در این باب سروده می شد. (جا داشت که آن اشعار و نوحه ها جمع آوری می شد و متاسفانه تاکنون در این جهت تلاشی صورت نگرفته است.) اربعین حسینی، 28 صفر و ایام شهادت دیگر ائمه(ع) نیز با برپایی مجالس عزا و نوحه سرایی، گرامی داشته می شد.
روایت کننده : آقای سیامک عطایی
ساعت ده صبح بیست و پنجم مردادماه ۱۳۶۹ تلفن اتاق به صدا درآمد و یکى از برادران قرارگاه نجف خبر قطعى شدن ورود آزادگان را به من اطلاع داد.
براى لحظاتى ازخودبى خود شدم و اشک شوق بر گونه هایم جارى شد. دستهایم را به سوى آسمان بلندکردم و شکرنعمت آزادى فرزندان دلیر این مرزوبوم را به درگاه الهى به جاى آوردم.
درهمان حال از جاى خود برخاستم و به سمت تصویر زیباى حضرت امام(ره) رفتم.
مقابل عکس امام که در حسینیه جماران نشسته و براى رزمندگان سخنرانى مى کرد ایستادم. حال و هواى حسینیه جماران و دوران دفاع مقدس برایم زنده شد و درحالى که بشدت مى گریستم، گفتم: دربهارآزادى جاى امام و شهدا خالى است.
پس از دقایقى به خود آمدم و براى حضور دراین مراسم تاریخى آماده شدم و به همراه یک گروه فیلمبردار و عکاس عازم باختران شدیم.
ساعت ۸ شب وارد باختران شدیم و پس از هماهنگى هاى لازم و دریافت کارت ویژه تردد از قرارگاه نجف عازم قصرشیرین شدیم.
هنگام عبور از تنگه چهارزیر (مرصاد) و اسلام آباد غرب یاد حماسه آفرینى هاى رزمندگان اسلام درعملیات مرصاد با منافقین وطن فروش و خائن وصدامیان عهدشکن و متجاوز برایم زنده شد هنوز تانکها و نفربرهاى منهدم شده منافقین وبعثى ها دراطراف جاده دیده مى شد.
پس از ساعتها رانندگى به شهر ویران شده قصرشیرین رسیدیم. هرچند که نیمه هاى شب بود اما اکثر برادران بیدار بودند و آماده حرکت به سمت خسروى بودند شهر یک پارچه شور و شوق بود باورنمى کردیم که ساعت ۲بامداداست.
همه فعال بودند رانندگان اتوبوسها درحال تمیزکردن شیشه هاى اتوبوس، بچه هاى تبلیغات درحال نصب پرچم و پوستر، امدادگران هلال احمر درحال چادرزدن، برادران تدارکات درحال آماده کردن وسایل پذیرایى از آزادگان و خوشحال بودند. گویى این لحظات بهترین زمان عمرشان است.
ازماشین پیاده شدم و درمقابل مسجد قصرشیرین به دیوارى تکیه دادم. حال و هواى دوران دفاع مقدس و زیرآتش قرارداشتن قصرشیرین را به یاد آوردم و درهمان حال به خواب رفتم. دقایقى نگذشته بود که فریاد یکى از دوستان مرا به خود آورد که مى گفت:
حاج آقا اتوبوسها حرکت کردند. بلافاصله به طرف اتوبوسها رفتیم کاروانى از وسایط نقلیه از قصرشیرین حرکت کردند و سیاهى شب را درنوردیده و به سوى شهرمرزى خسروى راه افتادند.
ساعت پنج صبح به شهر ویران شده خسروى رسیدیم و در نقطه صفرمرزى متوقف شدیم نمازصبح را درمقر سپاه خواندیم وپس از استراحتى کوتاه و صرف صبحانه به میدان ویران شده شهر آمدیم.
یک روحانى جوان و چندرزمنده با نصب پرچم وپلاکارد و نقاشى برروى دیوارها، خسروى را آباد کرده بودند.
شهرمرزى عراق ازدوردیده مى شد همه چشم ها به آن طرف بود. آنجایى که آزادگان براى آزادى لحظه شمارى مى کردند.
ساعت ۸ صبح انتظار به پایان رسید، اتوبوسها آماده حرکت به سمت منظریه عراق شدند.
خبرنگاران، فیلمبرداران و عکاسان و تعدادى از فرماندهان و مسؤولین سپاه سوار بر اتوبوسها شدند. ما هم به داخل یکى از اتوبوسها رفتیم، غوغایى به پاشد همه دوست داشتند به منظریه بروند و همرزمان خود را درآغوش بگیرند ولیکن امکان بودن آن همه مشتاق وجودنداشت.
اتوبوسها حرکت کردند و یکى پس از دیگرى از دژبانى مرزى گذشتند. صلوات خبرنگاران و فرماندهان فضاى اتوبوس را عطرآگین کردند.
پس از گذشت یک ربع به منظریه عراق رسیدیم و خیمه هاى اسراى ایرانى مانند خیمه هاى اسراى کربلا درسمت چپ این شهر کوچک نمایان گشت.
دژبانى عراق اتوبوسها را متوقف کردند. تعدادى از فرماندهان عراقى درحال قدم زدن در خیابان اصلى دیده مى شدند. نیروهاى بعثى تغییرموضع داده و با چهره خندان اهلاً و سهلاً مرحبا مى گفتند، کلماتى که به آنها دیکته شده بود.
ابتدا خبرنگاران و فرماندهان را پیاده کردند و سپس اتوبوسها را به سمت خیمه ها هدایت نمودند. نیم ساعتى که در کنار مأمورین بعثى معطل بودیم با یکى از آنها که زبان فارسى را مى دانست صحبت کردم و از او پرسیدم آیا مى دانید براى چه با ما جنگیدید؟ و این همه خرابى و آوارگى و تلفات براى خودتان درست کردید؟
آیا براى آن بود که پس از هشت سال جنگ و خونریزى، صدام بگوید من اشتباه کردم؟ و ادعاى خود را پس گرفتم؟ اما آن افسر جوان جوابى نداشت و فقط گفت:
حالا وقت این حرفها نیست و باید با کویت وعربستان و آمریکا بجنگیم؟ در همین حال اجازه ورود خبرنگاران و مسؤولین ایرانى داده شده و ما در یک چشم بر هم زدن خود را به کنار خیمه هاى اسرا رساندیم.
اسراى ایرانى از داخل خیمه ها که به شکل خیمه هاى بادیه نشین داراى یک سقف و دیوارهاى کوتاه بود براى ما دست تکان مى دادند، مى خندیدند و مى گریستند.
پس از یک ساعت معطلى اولین گروه آزادگان از خیمه ها بیرون آمدند و در محوطه اى توسط نیروهاى سازمان ملل و نمایندگان ایران وعراق کنترل مى شدند و پس از امضا دفتر و دریافت غذا و میوه به سمت اتوبوسها مى آمدند اکثر آزادگان غذا و میوه هاى دریافتى را به روى زمین مى انداختند و شعارا... اکبر، خمینى رهبر سر مى دادند.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و به آنها خیر مقدم گفتیم بعضى از آزادگان خود را به پاى فرماندهان و علما مى انداختند و گریه مى کردند. فرماندهان وعلما هم آنها را در آغوش گرفته و بر دست و بازوى آنان بوسه مى زدند.
رانندگان اتوبوسها بى اختیار گریه مى کردند و به نشانه شادى بوق مى زدند.
یکى از آزادگان پس از آنکه دفتر سازمان ملل را امضا کرد وچندقدم فاصله از زیر پیراهن خود عکس حضرت امام را در آورده که به روى پارچه نقاشى شده بود به دست گرفت و فریاد برآورد «مرگ بر دشمن خمینى».
صحنه هاى فراموش نشدنى و زیبایى خلق مى شد و فیلمبرداران و عکاسان ایرانى در حالى که به شدت مى گریستند از این صحنه ها تصویر تهیه مى کردند.
پس از چند ساعت عملیات تحویل اولین گروه آزادگان به اتمام رسید و قرار شد پس از خروج آزادگان اولین گروه اسراى عراقى با اتوبوسهاى ایران وارد منظریه عراق شوند.
فیلمبرداران، عکاسان و گروه ما سوار بر آخرین اتوبوس شده و از اردوگاه عراق خارج شدیم و پس از یک ربع ساعت به خسروى رسیدیم.
با رسیدن کاروان اسراى ایرانى به خاک ایران و توقف اتوبوسها صحراى محشرى بپاشد. ناگهان آزادگان از اتوبوسها خارج شدند و خود را برروى خاک مقدس ایران اسلامى انداختند و در حالى که خدا را شکر مى کردند و بوسه بر این خاک مقدس مى زدند و با صداى بلند مى گریستند، رزمندگان مستقر در مرز خسروى هم زنجیرهاى دژبانى را برهم ریختند و به سمت آزادگان آمدند آزادگان از زمین برخواستند و در حالى که سینه مى زدند و دستان خود را تکان مى دادند خطاب به رزمندگان و همرزمان خود مى گفتند: اى امت حسینى، کو رهبرم خمینى؟ صداى گریه و ضجه آزادگان فضاى منطقه را پر کرده بود و همه در فقدان از دست رفتن امام (ره) مى گریستند خانواده هاى شهدا و مسؤولینى که به نقطه مرزى آمده بودند آزادگان را در آغوش گرفتند و دست نوازش بر سر آنها مى کشیدند و به آنها دلدارى مى دادند.
اسراى عراقى که در داخل اتوبوسها نشسته و آماده رفتن به عراق بودند از مشاهده این استقبال گرم و صمیمى تعجب مى کردند و شاید تصور مى کردند در منظریه مورد چنین استقبالى از هموطنان خود قرار گیرند.
پس از اعزام اولین گروه آزادگان به سمت قصرشیرین اولین گروه اسراى عراقى با چندین دستگاه اتوبوس به سمت عراق راه افتادند و ما هم براى تهیه عکس و فیلم سوار بر یکى از این اتوبوسها شدیم. اسراى عراقى برخلاف آزادگان ما سکوت کرده بودند و حرفى نمى زدند سکوت مرگبارى بر کلیه اتوبوسها حاکم بود. هر لحظه که به خاک عراق نزدیکتر مى شدیم دلهره بیشترى اسراى عراقى را فرامى گرفت و وحشت در چشمانشان دیده مى شد. پس از رسیدن اسراى عراقى به شهر منظریه عراق دژبانهاى مسلح عراقى اطراف اتوبوسها را گرفتند و برخلاف استقبال گرمى که رزمندگان و مسؤولین از آزادگان عزیز ایرانى داشتند، عراقى ها با خشم و غضب اتوبوسها را متوقف کردند. فرماندهان عراقى به داخل اتوبوسها رفتند و به زبان عربى مطالبى را به اسرا گفتند.
پس از خارج شدن فرماندهان عراقى از اتوبوسها از یکى از اسرا که فارسى را مى دانست پرسیدم چه به شما گفتند؟ آیا مقدم شما را گرامى داشتند؟ پاسخ دادخیر، آنها دستور دادند بدون اجازه از اتوبوسها خارج نشویم و باکسى سخن نگوییم. پس از گفت وگو با این اسیر عراقى به اتفاق دیگر خبرنگاران و عکاسان از اتوبوس پیاده شدیم. اتوبوسهاى حامل اسراى عراقى به محوطه سمت چپ شهرک هدایت شدند و در کنار هر اتوبوس ایرانى یک اتوبوس عراقى با فاصله پنج متر قرار گرفت و پس از آماده شدن فیلمبرداران و عکاسان عراقى که لباس نظامى برتن داشتند چند تن از بعثى هاى عراق اطراف اتوبوسها ایستادند و به ترتیب درب هر اتوبوس را باز مى کردند و پس از توجیهات لازم آنها را از اتوبوس ایرانى پیاده و به اتوبوس عراقى سوار مى کردند.
بعثى ها براى سوژه تلویزیون عراق، اسرا را وادار مى کردندکه خود را روى زمین بیندازند و صورت بر خاک بمالند.
به خوبى یادم هست یک پرچم کوچک عراق را آوردند و از بیرون اتوبوس به اسراى عراقى مى دادند که هر چند لحظه یک بار اسرا با در دست داشتن پرچم عراق از اتوبوس خارج شوند و پس از فیلمبردارى توسط نیروهاى بعثى مجدداً آن پرچم را مى گرفتند و از پنجره اتوبوس به دیگر اسرا مى دادند.
صحنه هاى مصنوعى فراوانى را براى اسراى عراقى به وجود مى آوردند تا از آنها فیلم و عکس تهیه کنند. من که استقبال بسیار گرم و پرشور مسؤولین، خانواده هاى شهدا و رزمندگان در شهر مرزى خسروى از آزادگان قهرمان ایرانى را دیده بودم نسبت به این برخورد خشک و خشن عراقیها با اسرایشان تعجب کردم.
خاطره از : سرتیپ ۲ پاسدار ـ محمدعلى آسودى
چند روزی بود که مشمراد حسابی اوقاتش تلخ بود. او مسئول تدارکات بود و ریش همة ما پیش او در گرو. تا قبل از این، با آنکه راهبهراه به حیلههای مختلف به سنگرش دستبرد زده و کمپوت و آبمیوه کش رفته بودیم، او همیشه خوشاخلاق و باگذشت بود. اما حالا با دیدن چهرة اخمو و غضبناکش جرئت نمیکردیم نزدیکش بشویم، چه رسد به پاتک زدن به سنگر تدارکات.
تا اینکه مسئولمان که از ما سنوسالش بیشتر بود رفت سراغ مشمراد و کمکم قفل زبان او را باز کرد و ما فهمیدیم چرا مشمراد برزخ است.
چند روزی بود که یک بیمزه ضمن دستبرد به اموال تدارکات، باقی مواد غذایی را روی خاک و خل پخشوپلا و حرام میکرد. هم غذا کش میرفت، هم توی باقیماندهاش خاک میریخت. چند تا کمپوت برمیداشت چند تای دیگر را باز میکرد و روی زمین میریخت و نانها را تکهتکه میکرد و شکر و نمک را با هم قاطی میکرد.
ظنّ مشمراد بیشتر از همه به من بود. از بس که پروندهام سیاه بود، حق را به مشمراد میدادم. حالا من بودم و نگاههای سنگین دوستانم. آخر سر طافت نیاوردم و با صدایی مثلاً پر از بغض و گریهدار گفتم: دستتون درد نکنه، شما هم؟ شما دیگر چرا؟ خوبه همگی خوب مرا میشناسید. من هر خلاف و کار اشتباهی بکنم، شماها خبردار میشوید. اگه کمپوت و آبمیوه باز کنم تکخوری نمیکنم و با یکیتان شریک میشوم. تازه کجا دیدید یا شنیدید که من چیزی را که میشود به خندق بلا فرستاد، حیف و حرام کنم، هان؟
بچهها کمی به سخنان حکیمانه و البته کمی تا قسمتی چرت و پرت من با جان و دل گوش دادند. بعد اسمال دوگوش گفت: به دل نگیر، شیطان رفت تو جلدمون و ما به تو بهتان زدیم. اما اگر من به جای تو بودم، اون جانی بیمعرفت رو موقع ارتکاب جنایت دستگیر میکردم تا هم خودم خلاص شوم و هم حساب او را برسم.
کمی دو دو تا چهارتا کردم، دیدم حرف اسمال دوگوش چندان بیربط نیست. پس تصمیمم را گرفتم. رفتم و دوربین فرماندهمان را قرض گرفتم و دور از چشم بچهها دورتر از مقر یک جای خوب دست و پا کردم و دوربین را روی سنگر تدارکات تنظیم کردم و نشستم به زاغ سیاه چوب زدن.
روز سوم بود و چشمهایم بس که باز و تنگ شده بود، داشت باباقوری در میآورد که یکهو دیدم یک سیاه زنگی دولا دولا و بیسروصدا دارد به سنگر تدارکات نزدیک میشود. دیدم که مشمراد دم در سنگر، نشستهْ خوابش برده است. مطمئن شدم که آقادزده دارد دم به تله میدهد. میخواستم داد و هوار راه بیندازم. اما متوجه شدم که اولا آقادزده هنوز کارش را شروع نکرده. از این گذشته باید او را هنگام ارتکاب جرم دستگیر کنم تا سند و مدرک داشته باشم.
دیدم که به آرامی خزید توی سنگر تدارکات، من هم شلنگ تختهزنان دویدم طرف مقر. اول سر راه سلاحم را از سنگرمان برداشتم و مسلح کردم. اسمال دوگوش که داشت خواب بعد از ناهار را به جا میآورد، پلکهایش را باز کرد و گفت: کجا به سلامتی؟
اگه میخوای یک تئاتر کمدی ببینی، بسماللّه!
فیالفور و تختهگاز دویدم طرف سنگر مشمراد. اسمال هم پشت سرم میآمد. دم در سنگر که مشمراد هنوز خروپف میکند. به اسمال اشاره کردم سروصدا نکند. سلاحم را گرفتم طرف سنگر و فریاد کشیدم: بیا بیرون جانی اسم خراب کن!
مشمراد که از خواب پرید و با هول و ولا دستانش را گذاشت روی سرش و جیغ زد: نزن، نزن من تسلیمم، الدخیل الخمینی!
اسمال پقی زد زیر خنده. خندهام را خوردم و گفت: نترس مشمراد. سر بزنگاه رسیدم. آقادزده تو سنگره. مشمراد چند لحظه با بهت و حیرت نگاهم کرد، بعد کفری شد و فریاد زد: کوفت و زهرمار، زهرهام آب شد.
بعد سکوت کرد. حالت چهرهاش عوض شد و پرسید: گفتی چی شده؟
ـ آقا دزده تو سنگره. خودم زاغ سیاهش را چوب زدم. الان میبینی بعد یک تیر هوایی شلیک کردم. یک دفعه یکی از تو سنگر به عربی نتله کرد:
ـ الامان، الامان، الدخیل الخمینی، الدخیل الاسلام!
بعد یک عراقی گردن کلفت سیاه سوخته با یک بغل کمپوت و نان و غذا آمد بیرون. پدر نامرد تو دهانش یک عالمه پسته و تخمه تپونده بود. چشم و دهان مشمراد به اندازه نعلبکی گرد شد. اسمال با حیرت گفت:
ـ آی بر پدرت لعنت. این هیولا از کجا سروکلهاش پیدا شد؟
خودم هم مانده بودم معطل.
خلاصه فرید که زبان عربیاش خوب بود، آمد و زیر زبان آقادزده را کشید و فهمید که او چند روز پیش در منطقه گم شده و سر از مقر ما در آورده. میخواسته به خط خودشان برگردد. اما میترسیده و همانجا مانده. در این چند روز هم با دستبرد زدن به سنگر مشمراد شکم گندهاش را پر میکرده است.
فرماندهمان گفت: آفرین، حالا میفرستمش عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشود.
به چشم خریدار به آقادزده نگاه کردم و گفتم: فعلاً ایشان پیش ما میمانند.
اسمال با تعجب پرسید: چی، بماند اینجا، واسه چی؟
گفتم: من به خاطر دلهدزدی این سیاه سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالام تا انتقامم را از او نگیرم ولش نمیکنم. من با این جنایتکار کار دارم!
آقا دزده یک هفته دیگر پیش ما ماند. در این یک هفته نظافت محوطه و سنگرها و شستن ظرف و لباس بچهها، پرکردن منبع آب، خالی کردن باروبنه سنگر مشمراد و سه نوبت در روز واکس زدن به پوتین بنده بر عهده او بود. ظرف یک هفته اشکش را در آوردم. فکر کنم ده، بیست کیلو وزن کم کرد.
روز آخر که داشتند او را میبردند، چنان خوشحال بود که نگو. حیف که فرمانده اجازه نداد، والا تصمیم داشتم او را به دهاتمان ببرم و ببندمش به خیش تا زمینهایمان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهایمان را بچراند و شیرشان را بدوشد. اما حیف شد که او را زود بردند.
رفتم و دوربین فرماندهمان را قرض گرفتم و دور از چشم بچهها دورتر از مقر یک جای خوب دست و پا کردم و دوربین را روی سنگر تدارکات تنظیم کردم و نشستم به زاغ سیاه چوب زدن