دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
شکنجه و آزار و اذیت عراقى ها حدى نمى شناخت. گاه ضربه هاى کابل آن ها، کار عده اى را به فلج شدن مى کشاند؛ همچنان که در مورد «حسین» و«حمید» شد. آن ها از بچه هاى تهران بودند و به خاطر خوردن بیش از حد ضربه هاى کابل، از کمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آن ها را به پشت مى گرفتند و حرکت مى دادند و مشکلات آن ها را بر طرف مى کردند. در شب عاشوراى حسینى سال ۶۵ این دو برادر با چشمى گریان به خواب رفتند. صبح که از خواب بلند شدم، صداى گریه شدیدى را شنیدم. سر از بالینم که برداشتم، دیدم حسین است. رفتم بالاى سرش و احوالش را پرسیدم. داشت چشم هاى غرق در اشک خود راپاک مى کرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید که چه اتفاقى افتاده است و او طفره مى رفت. وقتى اصرار کردم گفت: «دیشب خواب مولایم حسین (ع) را دیدم. به من گفت: فکر نکنید اینجا غریب و بى کس هستید، من و خانواده ام نگهدار شما هستیم. به حضرتش گفتم: آقاى عزیز من! من نمى توانم راه بروم. از برادرانم خجالت مى کشم. امام دستى بر شانه هایم گذاشت و کمرم را گرفت و گفت: جوان!بلند شو که ان شاءالله خداوند به شما صبر بدهد. مرا از زمین بلند کرد و چند قدمى به جلو حرکت داد و نشاند. همین موقع بود که از خواب پریدم و منقلب شدم.» بچه ها که این شرح حال را شنیدند، از شوق گریه کردند و حسین را در میان موج دست ها و گل بوسه هاى خود غرق کردند. حسین به کمک بچه ها دست خود را روى دیوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقیه کارها کمکش کنند، اما او نپذیرفت و گفت: «مولایم گفته است بلند شو و من باید خودم بقیه کارهایم را انجام بدهم.» و شروع کرد به راه رفتن. او طنین صلوات بچه ها را در فضاى آسایشگاه انداخت؛ چون واقعاً معجزه شده بود. او که تا قبل از این روى زانو هم نمى توانست حرکت کند، حالا چند قدم راه رفته بود. حسین بعد از چند روز تمرین به روزهاى عادى خود برگشت. اتفاقاً همین عنایت حضرت امام حسین(ع) شامل حال حمید هم شد. سایه سار آن امام شهید، قامت او را نیز به روزهاى سبز و آفتابى برگرداند. • محمود آزادى پور
(1) نظر
1389/6/11 17:35
X