دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در ماه مبارک رمضان واحد  اطلاعات عملیات به خاطر شهید شدن فرمانده خودش علی چیت سازیان به همدان آمده بود چون قرار بود عملیاتی در منطقه ماوت عراق انجام دهیم تیم ما رو مامور کردن که فردا عازم منطقه شویم .صبح چون قرار بود حرکت کنیم دیگه سحر چیزی نخوردیم و به محل اعزام که سپاه منطقه بود آمدیم. بنا بود ساعت ۹ حرکت کنیم که ساعت شد ۱۱ و نزدیک اذان ظهر داشت میشد و اگر از حد ترخیص خارج نمی شدیم میبایست تا افطار اونم در روزهای طولانی روز گرسنه و تشنه توی اتوبوس تا شهر بانه تحمل میکردیم و چون سن ما کم بود طاقتمان کمتر بود .بچه ها دیگه منتظر اینکه ماشین بیاد نشدن و خودشان دنبال ماشین رفتن چون خیلی دیر شده بود بلاخره یک اتوبوس جور شد و فوری سوار شدیم و با سلام صلوات حرکت کردیم و تنها چند دقیقه مانده بود اذان ظهر را بدهند و از منطقه مور ترخیص عبور کنیم و افطار خود را باز نماییم چرا که خیلی تشنه و گرسنه شده بودیم .هی ساعت و جاده را کنترل میکردیم و منتظره خارج شدن ماشین از حد ترخص بودیم که ناگهان اتوبوس با خودروی جلوی اصابت کرد و تا پایین آمدیم و افسر اومدو کورکی کشید و کارت گرفت و ..................اذان شد و تا ساعت ۹ شب گرسنه تشنه تا بانه زیر تابش خورشید گرمای تاقت فرسا تحمل کردیم و رفتیم

(0) نظر
1389/6/18 14:39
گوینده :
ابراهیم از افرادی که در جنگ شرکت می کردند انتطار این را داشت که آنان هر گونه اعمال رزمی را نیز فرا گرفته و به کار گیرند. یادم هست در آن ایامی که من مسئول پرسنلی گردان بودم، روزی پزشکیاری را به دفتر گردان معرفی کردم. آقای محبوب با دیدن ایشان از من پرسیدند: آیا این پزشکیار آر پی جی هم می تواند بزند؟ من گفتم: آقای محبوب ایشان کارش آمپول زنی است نه آر پی جی زنی. ایشان در جواب من گقت: من دوست دارم هر نیرویی که به اینجا می آید اهل سلاح و رزم و تاکتیک باشد و این شجاعت را در وجود خود داشته باشد که بتواند با تجاوز دشمن مقابله کند.
(0) نظر
1389/6/11 22:41

منظره ای از شهید محبوب دیدم که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت البته احتمال دارد که درک این مطلب برای برخی افراد مشکل باشد. یک روز ابراهیم محبوب، پدر مسن خود را به جبهه می آورد، در آنجا رو به ایشان کرده و می گوید: می دانی چه آرزویی دارم؟ پدر ایشان می گوید نه، ایشان می گوید پدرجان من آرزو دارم تا ببینم درون منطقه شما شهید شوید و در خون خود غلط زده و من نگاه کنم و لذت ببرم. این نمونه ای از حالات عرفانی و شناخت ایشان نسبت به اعتقاداتش بود.

(0) نظر
1389/6/11 22:39
X