دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

اولین باری که به صورت رسمی از طرف آقای فرودی به من اعلام شد که شما باید این کار را انجام بدهی راهپیمایی خواهران در تاریخ 56/10/17 بود که از میدان شهداء قرار بود به سمت چهارراه خسروی انجام شود . قرار شد ما نقش انتظامات و حفاظت از خواهران را به عهده بگیریم . راهپیمایی با حضور 100 الی 150 نفر از خواهران شروع شد . یک پرده ای هم که روی آن نوشته شده بود ما خانواده های زندانیان سیاسی خواهان آزادی مبارزان دربند هستیم را در پیشاپیش خود حمل می کردند . مقداری که رفتند نیروهای شهربانی و ساواک حمله کردن که بلافاصله ما خواهران را متفرق کردیم و تعدادی از این خواهران هم دستگیر شدند

سال53 یا 54 یادم هست که آقای فرودی یک سری کتابهایی داشت آورد و در چاه منزل ما مخفی کرد بعداً هم توسط ساواک به اتفاق آقای حقیقت نیا و برادرم دستگیر شدند و پس از 48 ساعت که بازداشت بودند به دلیل این که ساواک نتوانست از این ها مدرک و سندی بگیرد آنها را از زندان آزادکردند

در رابطه با منطقه مانور قرار بود یک کاری انجام شود و سپس مقرر گردید . یک کانالی هم در پشت اروند حفر کنند . سردار قالیباف هم حضور نداشتند ، مسئولین مربوطه مرتب مراجعه می کردند و می گفتند که چکار کنیم . شهید فرومندی گفتند : در این رابطه به من دستوری داده نشده است ، هر وقت خود برادر قالیباف آمدند یا تماس گرفتند کسب تکلیف می کنیم .

من یادم است در یک عملیات که آقای قالیباف فرمانده تیپ امام رضا ( ع) بود ، به ایشان مأموریت داد . شهید فرومندی می گفت : امکان دارد این کار عملی نشود. واقعاً یک راهکار سخت و دشوار بود فرماندة تیپ اصرار می کند گفت : حتماً می روم . این موضوع را با بچه ها حل می کنیم و این مسیر را درست می کنم بعد من خودم به او می گفتم : آقای فرومندی با چه ابزار و امکاناتی می توانی بروی ، این افراد قادر نیستند ، حتی نیروها نمی توانند این مسیر طولانی را طی کنند . گفت : توکل به خدا انشاء ا... به تکلیفمان عمل می کنیم ، تدبیر می کرد و از خداوند کمک می خواست و می دیدم در کارهایش هم موفق هست .

در عملیات والفجر 4 با این شهید بزرگوار ، به خط رفتیم ، دیدیم چند دستگاه بولدزر درحال کار هستند می خواستند خاکریز بزند تا جان پناهی برای برای رزمندگان ایجاد کنند . در مسیر رفتن تیر مستقیم و آتش توپخانه و ادوات دشمن روی بچه ها خیلی سنگین بود چند دستگاه بولدزر جلو در حال انجام مأموریت بودند . دیدم که یکی دو تا از رانندهای دستگاه مهندس مجروح شده اند . بلافاصله فرومندی احساس کرد که بچه ها مقداری از روحیه خود را از دست داده اند . رفت کنار راننده یکی از بولدزرها نشست و تا زمانی که خاکریز به اتمام رسید بدین وسیله به نیروهای مهندسی روحیه داد .

در شجاعت ایشان همین بس که در عملیات بدر سوار قایق با گردانهای خط شکن وارد عمل شد . تقسیم کاری انجام داده بود و مقرر شده بود که خودش و دو نفر معاون او هر کدام به یک گردان بروند و از نزدیک هدایت عملیات را به عهده بگیرند . _ ایشان شهید فرومندی_ با اولین گردان حرکت کرد که در همان عملیات بدر مجروح شد . روحیة شهادت طلبی و ایثار شان این گونه بود که خودش به عنوان یک فرمانده تیپ با اولین گردانی که پا به خط می گذاشت حرکت کرد .

شهید خزایی می گفت: ما به دستور حاج آقا قرار شد که به منطقه هلالی برویم تا ایشان از نزدیک ببیند که چرا گیر کرده؟ و گره کار کجاست؟ به هر صورت ایشان بالا رفته و نگاه کردند. در حین برگشتن حالت خنده و صورت برافراخته ای داشت. اما در حین ورود خمپاره ای کنارش اصابت کرده و ایشان افتاد. من و برادر شاندیزی که از اقوام نزدیک است، ایشان را بلافاصله سوار موتور کردیم. ایشان روی موتور دائماً امیدواری می داد و می گفت: نگران نباشید می رسیم. عجله نکید و خودتان را به خطر نیاندازید. وقتی به آب رسیدیم و باید ایشان را با قایق می بردیم. وی در همان حال که ضعف بر وی غالب می شد، گفت که مجروحین دیگر را ببرید و قایقی را صرفاً برای ما نگیرید. بهر ترتیب به بیمارستان بردیم و تلاش زیادی کردیم تا نظر دکترها جلب شود که ایشان وجودش لازم است و سعی کنند وی را سریعاً درمان نمایند و آنزمان دیگر نهایت ضعفش بود و خودش هم احساس کرده بود که قدمهای آخر را در دنیا برمی دارد و شروع کرد به نصیحت کردن. دائماً ذکر می گفت و سعی می کرد که از اعماق وجودش ذکر صحیحی بگوید. دائماً لا اله الا ا... می گفت و رو به ما کرد و گفت: به برادرها بگویید که ما را ببخشند و از قول ما از برادرها طلب بخشش بکنید. ولی در زمان شهادت ذکر لا اله الا ا... و محمد رسول ا... می گفت و آخرین کلمه ای که از دهانش خارج شد منتهی الیه کلمه لا اله الا ا... بود.

صبح روز اولی که به خط رفتند تا شب سوم که کار خودمان می خواست شروع شود، ایشان برای برنامه ریزی کارها آنجا ماند. ایشان جانشین لشکر بود. صبح روز سوم عملیات که گردانه ها کار کرده بودند، بنده به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات و ایشان به طرف جلو برای سرکشی رفتیم که یک بی سیم چی هم همراهمان بود. و هر چه به ایشان اصرار می کردیم که اگر اطلاعاتی می خواهی ما به سر خاکریز یا گردان ها می رویم و می آوریم. ایشان می گفت: شما حق ندارید بالا بیایید. من خودم می روم. بالا و می رفت سر خاکریز می نشست و همه جا کار می کرد که با اصرار شدید ما چند لحظه ای به درون سنگر آمده. بهر حال آتش دشمن سنگین بود و احتمال خطر برای ایشان می رفت، اما چند لحظه ای بیشتر طاقت نیاورد و باز بیرون رفت و گفت شاید لازم بشود و بالا رفت. تا من خواستم از سنگر خارج بشوم، خمپاره ای آمد و دیدم دیگر ایشان در سنگر پیدایش نیست. رفتم بالای خاکریز و دیدم به درون سنگر افتاده پایین خاکریز آوردمش. تنها وسیله ای که صبح به آن زودی می توانست رفت و آمد کند، موتور بود. یعنی اگر ماشین می آمد عراقی ها دید داشتند و حتی با تیر کلاش و کالیبر هم می توانستند به راحتی بزنند. یک نفر نفر جلو و یک نفر پشت سر ایشان روی موتور سوار شد و ایشان را به اورژانس بردند. ایشان هیچ آه و ناله ای نمی کرد و از جراحت ایشان فقط جراحت بینی ایشان را دیدم که بینی چیزی نیست که انسان را از پای درآورد. ولی خوب نگران شدیم. چون از صحنه می رفت، نزدیکیهای ظهر کسی که ایشان را برده بود برگشت که باز خود ایشان هم به نام شهید رضا خضرایی قائم مقام طرح و عملیات لشکر بعداً شهید شد که خدا انشاءا... ایشان را رحمت کند. گفت: که ایشان تا اورژانس نگفته بود که کجایش ترکش خورده و وقتی در اورژانس اورکتش را درآورد دیدیم که ترکش به سرشانه راست ایشان اصابت کرده و به اندازه یک دست ایشان را شقه و نصف کرده ولی ایشان آخی هم نگفته بود و ایشان روحیه مقاوم و عجیبی داشت و صوت اذان ایشان در گوش همسنگران ایشان به گوش می رسید که صوت اذان خوبی داشتند و مقید به نماز اول وقت بودند و توصیه می کردند که نماز در شب اول عملیات در هر وضعیتی حتی در آن شلوغی کار اول وقت خوانده شود و به جماعت باشد و تأکیدی شدیدی روی این مطلب داشتند. حرکات ایشان هم برای همه درس بود و نه تنها ایشان نظامی بود، بلکه مربی اخلاق جمع هم بود.

یکی از خاطراتی که از یادم نمی رود ، این است که یک سری از روستای شم آباد (که الان معروف به روستای شهید آباد است ) چند پیرمرد از شورای روستا آمدند . یک پاسدار یا بسیجی برای آموزش به آنها دادند . تازه از آموزش آمده بودیم . من و حسن عربشاهی را معرفی کردند . سن عربشاهی از ما بیشتر بود این آقایان هم اصرار داشتند که ما آمدیم یکی را باید با خود ببریم چون می خواستند به جبهه اعزام شوند . آموزش می خواستند ببینند . از بچه های پاسدار کسی در سبزوار نبود و اکثراً در منطقه بودند . بسیجی هم بودند . ایشان ما را معرفی کرد و گفت : این آقا شما را آموزش می دهد متوانید بروید ، آموزش ببینید که هر وقت اعلام آمادگی شد ، به جبهه برویم . این آقایان که دنبال بسیجی آمده بودند ، تا ما را معرفی کردند ، تعجب کردند گفتند : این کیه که بیایدما را آموزش بدهد سنی ندارد ، بچه است . نمی پذیرفتند که برویم و آن ها را آموزش بدهیم . آن موقع 15 یا 16 ساله بودم . ایشان اصرار کرد ، من حرفی می زنم گوش کنید و بروید . مشکل پیدا نمی شود ، ایشان آموزش دیده است . اینها اصرار داشتند ، یک پاسدار حرفه ای بیاید و ما را آموزش بدهد . و حتماً آرم سپاه روی سینه اش باشد . ما بسیجی بودیم ، قبول نمی کردند . با اینکه سرش شلوغ بود . گفت 5 دقیقه بایستید تا به شما ثابت کنم که این آمورش دیده است و می تواند شما را آموزش دهد . گفت فلانی اینجا بشینید . ما را روی زمین نشاند چشمانمان را بست گفتم : خدایا می خواهد چه کاری را بکند ؟ رفت از اسلحه خانه اسلحه ای آورد به آقایان گفت : بفرمایید بنشینید . به من گفت این چیه ؟ گفتم : اسلحه است . گفت از هم بازش کنید . تمام قطعات اسلحه را باز کردم و بغل دستم چیدم . ایشان طوری که من متوجه نشوم یکی از قطعات اسلحه را برداشتند . هنگامی که می خواستم اسلحه را جمع کنم ، متوجه شدم . من هم می فهمیدم این شوخی را عمداً کرد ، تا کار آیی من را بفهماند . بلافاصله دست به طرفش دراز کردم و گفتم : سوزن اسلحه را بدهید . این را گفتم ، چشمانم را باز کردند و به آنها گفت : حالا قبول دارید یا نه اگر قبول ندارید ، باز ثابت کنم اینها مات ماندند و گفتند : فکر نمی کردیم ، ایشان در این کار مهارت داشته باشد . 4 سؤال دیگر هم از ما کرد دربارة عقیدتی و نماز پرسید تا ثابت شود که ضمن آموزش عقیدتی هم دیده ایم از نظر روزه و نماز ، حتی پیش آنها چند سؤال از ما کرد که بدانند آموزش سیاسی دینی هم دیده ایم این مسئله در 3 / 4 / 59 بود .

پدر عملیات والفجر 3 تیپ امام جعفر صادق از دو محور شروع به عملیات و شکستن خط کرد یک محور در آن موقع فرمانده گردانش شهید عزیزمان طاهری بود که ایشان یک مقدار کارش گیر کرد و همان اول یک عده از بچه ها رفتند روی مین و دشمن متوجه کار اینها شد و تیر اندازی سنگین را روی اینها اجرا کرد . که شهید طاهری اعلام کردند که ما دیگر اینجا متوقف شدیم و قادر به پیشروی نیستیم .الان تعدادی از نیروهایمان داخل میدان مین افتاده اند . عده ای مجروح و عده ای هم شهید شدند . وضع زیاد خوب نبود که شهید بزرگوارمان ( شهید فرومندی ) همانجا با بی سیم با ایشان صحبت کردند و او را دلداری می دادند می_ گفتند فلانی شما تکلیفتان را انجام دهید . حالا موفق شدید چه بهتر نشدید اصلاً جای نگرانی نیست . ولی شما سعی کنید موضعی را که گرفته اید حفظ کنید ما الان از سمت راست برایتان یک معبر باز می کنیم . خیلی با صبر و حوصله با من مشورت کردند و گفتند : الان ما چه کار بکنیم که همانجا گفتم : سمت راست آن معبر یک معبر دیگر است . ولی میدان مین باز نشده است . اگر آنجا یکی از بچه های تخریب باشد و این میدان مین را که عرضش هم زیاد نیست باز کند اینها راحت می توانند از آنجا کارشان را ادامه بدهند . سپس شهید با خونسردی با شهید طاهری صحبت کردند و گفتند : که فلانی ، آن مسؤل تخریبتان و آن اطلاعات عملیات را فلان جا بفرستید و این کار هم انجام دهید که الحمد لله رفتند و معبر را باز کردند و نیروها هم به هدفشان رسیدند .

X