دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یکروز که علی مشغول صحبت با من بود گفت: من باید بروم و در راه اسلام و قرآن شهبد شوم و اما تو خواهرم؛ باید با حجابت مشت محکمی به دهان دشمن بزنی که حجاب تو سنگر توست.

(0) نظر
1389/6/16 14:45

برادر توکلی یکی دو مرتبه قبل از شهادتشان مجروح شده بودند، و فکر میکنم در یکی از عملیاتهای پاکسازی ایشان از ناخیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند و مجروح شده بودند. من در آن صحنه حاضر نبودم ولی بعدا از بچه ها شنیدم که ایشان در همان حالی که مجروح بودند طوری رفتار می کردند که روحیه بچه ها شکسته نشود. و در هر حال اگر یک گروهی فرمانده آنها آسیب بپذیرد ممکن است اثرات سوئی بگذارد و از نظر روحیه برروی بچه ها تاثیر بگذارد. اما آقای توکلی خیلی مقاوم و در واقع سخت کوش، مدتی را تحمل می کند و اجازه می دهند که درمان اولیه بر روی ایشان صورت بگیرد. ولی در نهایت به ناچار به اجبار مسئولین بالاتر قبول می کند که به پشت منطقه عملیاتی منتقل بشود و تا جایی که به خاطر دارم ایشان حتی مرخصی درمان خودشان را به طور کامل استفاده نکردند و بلافاصله پس از بهبودی به منطقه عملیاتی و محل خدمتشان بازگشتند.

(0) نظر
1389/6/16 14:44

در یکی از روزهایی که کاظم از جبهه به مرخصی آمده بود به من می گفت: برادر جان دلم گرفته فکر می کنم وقتی به مرخصی می آیم من را از زندانی کرده اند. گفتم چرا؟ گفت: به جبهه می رئم و آن حال و هوا و نورانیت بچه ها را که با جان و دل با پروردگار حویش به راز و نیاز پرداحته اند را مشاهده می کنم دلم باز می شود و می گویی در این دنیا نیستم.

(0) نظر
1389/6/16 14:44

وقتی که اعلام شد برای جبهه نیرو لازم است ایشان ماشینی داشت که با آن کار می کردو آن ماشین را به دست راننده ای سپرد و مقداری از او پول گرفت و عازم جبهه شد.پس از 6 ماه که از جبهه برگشت اول به دیدن مادر پیرش که در روستا زندگی می کرد رفت. چون پدرش مرحوم شده بود. او در همه حال نگران مادر پیرش که در روستا زندگی می کرد رفت چون پدرش مرحوم شده بود او در هر حال نگران مادر پیر و خواهر و برادرش که بدون یرپرستی پدر زندگی می کردند بود و به من گفت: کاش من هم مثل شما پدری داشتم که سرپرستی خانه را بعهده داشت و من آزادانه به جبهه می رفتم.

(0) نظر
1389/6/16 14:43

چون ما با هم همکار بودیم. زمانی که برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، به او گفتم: مگر می شود من اینجا تنهایی زحمت بکشم و تو به جبهه بروی و درس هم بخوانی؟. گفت: نگاه کن ما 5 برادر هستیم که یکی از ما باید در جبهه باشد. یا باید تو بروی یا من. حالا که من از همه کوچکترم و خانواده ( همسر و فرزندی ) ندارم، سهم من است که به جبهه بروم. من دیدم در جواب او چیزی برای گفتن ندارم. گفتم: خوب تو برو.

(0) نظر
1389/6/16 14:42

در دوران دفاع مقدس، با حضور در جبهه های جنگ تح میلی ایشان به مجرد اینکه بحث حضور فعال نیروهای مردمی در جبهه های نبرد حق علیه باطل از طرف رهبرکبیرانقلاب اسلامی اعلام شد و عملیات های بزرگی چون فتح المبین وبیت المقدس شکل گرفت، ایشان به ندای رهبر اسلامی لبیک گفت وبرای اولین مرحله به عنوان بسیجی در اواخر سال 1361و یا اوایل1362 به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد وبه طور کلی تا زمان شهادت در همان یگان رزمی ماندند و مدت های محدودی را برای استراحت یا مرخصی یا دیدار والدین به پشت بهه مراجعه می کردند و میتوان گفت: نصر ا... از پیشگامان دفاع مقدس بود واز کسانی بود که جبهه را به پشت جبهه ترجیح می داد، وتمام عمر مفیدش را در راه دفاع از انقلاب اسلامی وکشور عزیزمان فدا کرد. انگیزه ی نصرا.. از رفتن به جبهه این بود که جوانی پاک فطرت وپاک سرشتی بود و ظمیر پاکی داشت و جوانی بود که آلوده به مسایل دنیوی و آنچه که انسان را از راه الهی باز می داردنشده بود. از طرفی هم همان تفکری که از کودکی ونوجوانی بر او حاکم بود،مبارزه با ظلم وظلم ستیزی و مبارزه با هر متجاوزی طبیعتا این روحیه را در ایشان ایجاد کرده بودکه به صورت داوطلبانه در جبهه حضور پیدا کند وبه جبهه اعزام شود.

(0) نظر
1389/6/16 14:42

یک روز اسماعیل خیلی اصرار می کند که به جبهه برود پدرش به اسماعیل می گوید که الان نمی خواهد به جبهه بروی فعلا بمان تا چند وقت دیگر نادرت از سفر حج بیاید بعد می روی ولی او در جواب پدرش می گوید دیگر طاقت ماندن ندارم و باید بروم.

(0) نظر
1389/6/16 14:41

هنوز مجروحیت حسن آقا تمام نشده بود و به بهبودی کامل نرسیده بود و از یک طرف هم دکترها از رفتن ایشان به جبهه ممانعت می کردند. ولی حسن آقا مخالف بود و می گفت: من در آنجا راحت هستم. وقتی اصرار ایشان را برای رفتن دیدم گفتم: وای دکترت که هنوز به تو اجازه نداده به جبهه بروی. گفت: از قول من به دکتر بگویید: من از حال و روز خود بیشتر از ایشان آکاهم. به هر حال با اینکه با عصا راه می رفت ولی با همان خال ساکش را بست و دوباره به جبهه رفت.

(0) نظر
1389/6/16 14:41

یاد دارم یکسری از طرف مدرسه ابلاغ شد تمامی دانش آموزان پدر و مادرشان را بیاورند. آنزمان کلاس سوم بودم. وقتی موضوع دعوت به مدرسه را برای پدرم بازگو کردم پرسید کلاس چندمی؟ گفتم سوم. تعجب کرده بود ! چرا که بیشتر وقتش را در جبهه بود . بهر حال به مدرسه مان آمد و با معلمان صحبت کرد. هنگامیکه از مدرسه خارج می شد معلمم به من گفت: علی این آقا داداشت بود؟ گفتم: نخیر ایشان پدرم بودند. بعد از اینکه به خانه رفتم پدرم سوال کرد معلمت در مورد من چیزی سوال نکرد گفتم چرا. شما را با برادرم اشتباه گرفته بود. خندید و گفت: یعنی چهره من اینقدر جوان است که اشتباه کرده است؟

(0) نظر
1389/6/16 14:40

به یاد دارم عملیات کربلای4 آغاز شد، و بنا بود که من و برادر کاظمیان در محور2 عمل کنیم. محور1 عمل کرد و ما همچنان منتظر بودیم که وارد عمل شویم، که صبح شد و ما هنوز وارد عمل نشده بودیم، که مارش را زدند. وقتی برادر کاظمیان صدای مارش را شنید با یک حالت که فکر می کرد جاش گذاشته اند خیلی ناراحت و عصبانی بود، که ما را خبر نکردند و ما عقب ماندیم. بعد وقتی خبردار شد که این عملیات ناکام مانده است، خیلی ناراحت و عصبانی ترشد ولی این امید را به همه داد و گفت: ما خیلی زود پیروز می شویم وایشان تا عملیات کربلای5 به مرخصی نرفت! و درعملیات کربلای5 شلمچه به شهادت رسید.

X