دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
نویسنده : علیرضا اشتری
ناشر: موسسه شهید آوینی
تاریخ نشر: 1384
چکیده:
"بچه تهرون" عنوان کتابی است که موسسه شهید آوینی با مشارکت نشر دانشجو در پاییز 1384 به چاپ رسانیده است. این کتاب مجموعه ای از خاطرات کامران فهیمی که به همت علیرضا اشتری نگارش شده است. در این کتاب خاطرات اعزام به منطقه، روزهای اول حضور در جبهه، شب های عملیات و رفتار رزمنده ها به خوبی توصیف و تبیین شده است. کامران فهیم رزمنده ای است که در سنین نوجوانی عازم جبهه می شود و محیط جبهه تاثیرات شدیدی بر او می گذارد و او هم می خواهد بهترین دوران خود را برای نسل آینده و کسانی که از آن صحنه و انگیزه های الهی دور بوده اند، به تصویر بکشد. او بازگو می کند صحنه شهادت یکی از همرزمانش را که برای اولین بار شاهد این لحظات بوده است. حرکات و نگاههایش را تصویر می کند و آن شهادت هنوز در خاطرش زنده است و با یاد آن هر بار منقلب می شود. او از نوجوانی سخن می گوید که در همان ابتدای ورود به گردان به دنبال قبر و نیایش و شب زنده داری است. روحیات و رفتار این نوجوان برایش جلب توجه می کند. نوجوانی با نام حسین که نماز شبش ترک نمی شود و عاقبتش همچون همه شیفتگان به شهادت ختم می شود. در جای دیگر از سختی ها و خطرات جبهه سخن به میان می آورد. از حجم آتش دشمن و مسائلی را که در شناسایی برایشان اتفاق افتاده بازگو می کند. عنوان کتاب یعنی "بچه تهرون" از آخرین خاطره این کتاب الهام گرفته شده است که جریان تحول و شهادت شخصی است معروف به بچه تهرون؛ که گذشته خوبی ندارد و از خلاف کارها بوده است و در این خاطره از اولین برخورد او تا سخنان قبل از شهادت به زیبایی به نگارش درآمده است. قبل از این که آرام بشود فکر می کردم که می ترسد. سعی می کردم کمکش کنم و دلداریش بدهم. هی می گفتم اشهدت را بگو، صلوات بفرست. هی یا حسین می گفتم و بلند ذکر می گفتم که بشنود. اما بعد که آرام شد فهمیدم از ترس نبوده. حالا خیال می کنم که شاید منتظر بوده، منتظر کسی یا حالتی یا عنایتی. وقتی انتظارش سر رسید، آرام شد و فقط با اشکش حرف زد؛ با من و با مرتضی و شاید با آن یک نفر دیگری که او می دیدش و ما نمی دیدیم. هنوز هم بعضی شب ها به یاد آن اشک ها می افتم و مدت ها توی رختخوابم بیدار می مانم و فکر می کنم؛ به او و به بقیه ی بچه های شهیدی که می شناسم. صلوات می فرستم و فاتحه می خوانم.

درست است که انتخاب موضوع برای ادبیات محدود نیست. اما درکشوری که مردم غیور و سربلند آن به مدت هشت سال درگیر جنگی نابرابر وناجوانمردانه بوده اند، چه طور می توان ساکت نشست و به غنای ادبیات ناب جنگ نیندیشید؟ هنوز هم مردم ما بمباران وحشیانۀ شهرهای بی دفاع وافراد غیرنظامی را فراموش نکرده اند. هنوز هم می شود درگوشه وکنار این خاک آثار زخم ها و ویرانی ها را پیدا کرد. بعضی ازصحنه های بمباران این داستان خیالی، بازسازی خاطرات کودکان و نوجوانان کشورمان از بمباران های وحشیانۀ شهرهای ایران اسلامی توسط هواپیماهای رژیمی بعثی عراق است. مقدمه رمان « آواز نیمه شب» نوشتۀ داود غفار زادگان اشاره مستقیم به بمباران شهرها دارد. آواز نیمه شب زمستان سال 1376 در 5000 نسخه و 181 صفحه به قیمت 500 تومان توسط نشر صریر منتشر شد. این کتاب در دوازده فصل تنظیم شده است. آغاز داستان با ترسیم حالات روحی اعضای یک خانواده در شرایط اعلام وضعیت قرمز و حمله هوایی دشمن است که از زبان دختر خانواده روایت می شود. پدر راننده کامیون است و برادرش احمد دانش آموز. دختر قصه ای برای یکی ازمجله های کودک و نوجوان می فرستد که به چاپ می رسد. او دوست دارد داستان هایش دریک کشور خارجی اتفاق بیافتد و از اسم هایی چون ماریا و جعفری و... استفاده کند. او دوست دارد آدم ها « فکل» بزنند. لباس های خوشگل بپوشند. ولی سرانجام به این نتیجه می رسد که از بمباران بنویسد. آصف برادر بزرگتر او درجبهه است. به همین خاطر، مادر نگران است مبادا فرزند کوچکترش، احمد، نیز به جبهه برود. ولی وقای آصف از جبهه برمی گردد نامه ای از احمد به مادر می دهد که نشان از اعزام احمد به جبهه دارد. خانواده او با وجود خطر بمباران، درخانۀ کوچکی در جنوب تهران زندگی می کنند. داستان با مرگ مادر بزرگ، تولد کودکی در خانواده و ازدواج برادر بزرگتر به پایان می رسد. نویسنده زندگی و شرایط یک خانوادۀ کوچک، روابط آنها با هسمایگان در زمان بمباران و تلاش آنها برای ادامۀ زندگی بیان می کند و برداشت دختر نوجوان از بمباران ها و پی آمد آن مجروح، کشته و بی خانمان شدن افراد را نشان می دهد. شخصیت اصلی این داستان آسیه است. او به همراه پدر، مادر، دو برادر و مادر بزرگ خود درخانه ای بسیار کوچک در جنوب شهر زندگی می کند. در ارتباط با شخصیت راوی، یعنی آسیه، باید گفت که وی نسبت به مسألۀ جنگ وبمباران بسیار حساس است و پیوسته می خواهد کاری کند. او می داند که دختر است و نمی تواند چون برادرش درجبهه ها حاضر شود. به همین دلیل داستان نویسی را بهترین راه برای مقابله با دشمن می داند. در حقیقت مسأله بمباران تمام ذهن او را اشغال کرده است. ازدیگر خصلت های مهم شخصیت اصلی این داستان، درک صحیح و اصولی از تحولات درونی خود اوست. او با توجه به سن کمش، تا حدودی خود را می شناسد و ازاحساسات ناب خودآگاه است. درکل می توان گفت که آسیه، نوجوان بسیار باهوش، پرتلاش وحساسی است. البته غفارزادگان تنها فقط دریک مورد از ضمیر ناخودآگاه راوی داستان خبر می دهد. زمانی که آسیه وارد دنیای تخیل شده و اجازه می دهد تا جریان سیال ذهن، او را با صحنه های ناخوشایند مواجه سازد. طرح چنین مسأله ای بیانگر وجود ترس شدید راوی داستان است. او به شدت می ترسد. میل به انتخاب دختر، به عنوان شخصیت اصلی داستان و تأکید غفارزادگان برجنبه های هوشیاری و زیرکی او، این ایده را به ذهن متبادر می سازد که داستان آواز نیمه شب در گروه آثار فمینیستی
( طرفداران حقوق زن ) قرار دارد. به طور کلی شخصیت های زن این داستان کلیشه ای نیستند. خواننده به راحتی می تواند با آنها ارتباط برقرار کند. نویسنده درعین حال که زن نیست به خوبی توانسته احساس بسیار ظریف زنان را به تصویر کشد، گویی یک زن خالق این اثر است. به همین دلیل
می توان ادعا کرد که این اثر با قاعدۀ اصل زن محور همخوانی دارد؛ هرچند که نویسنده این اثر زن نیست.
غفارزادگان در طرح شخصیت های داستانی اش گوشه ای ازشخصیت افراد را درلحظۀ بمباران ها مشخص می سازد. هریک از افراد، به گونه ای در لحظۀ بمباران ها واکنش نشان می دهند. مادر عصبانی می شود، آسیه احساسش را بروز نمی دهد و حمیده ( دوستش) با شوخی و خنده قضیه را رد می کند. حمیده نمایندۀ افرادی است که واقع بینانه به مسألۀ جنگ و بمباران می نگرد. درحقیقت نویسنده توانسته است افراد مختلف و طرز برخورد و کنش هریک را درقبال بمباران ها به تصویر کشد. در داستان اشاره هایی نیر براعتقاد مردم نسبت ائمه و باورهای دین آمده است. در صفحه 139، نویسنده در زیباترین صحنه، عشق و ارادت مردم به پیامبر و امامان را به تصویر کشیده است: « این هم دستمالم است. پنجاه شصت سال است که ماه محرم به خاطر امام حسین (ع) گریه کرده ام و با این دستمال اشک هایم را پاک کرده ام. به جوانشیر می گویی با همین دستمال چشم هایم را ببندد.» در توصیف صحنه های بمباران، راوی داستان چون دوربینی درحال حرکت بوده و به توصیف
صحنه ها مشغول می باشد. نویسنده می خواهد با تصویری واضح وشفاف ازآن روزگار، زبان یک دختر نوجوان را به صورت رمانتیک به نمایش بگذارد. اگر معتقد باشیم که داستان تنها در بستر اجتماعی رشد می کند می توانیم مدعی باشیم که این رمان برپایۀ داده های اجتماعی آن دوره استوار شده است. در حقیقت رمان تصویرگر اوضاع و احوال اجتماعی است؛ خاصه این رمان که هدفش بیان اوضاع مردم در دوران حملات هوایی و بمباران های آن زمان است. به همین دلیل نویسنده بالاجبار، برای رسیدن به هدف خود، اثر خود را هم سو با مسـتندات مندرج در کتب تاریخی طراحی می کند و از عناصری چون زیباشناختی و فنون صناعات ادبی بهره بسیار می گیرد. جدای ازآن، استفادۀ به موقع نویسنده، درچنین آثار رئالیستی، نه تنها بر پیکرۀ داستان لطمه وارد نمی کند بلکه باعث می شود تا خشکی و بی روح بودن متون تاریخی و مجموعۀ آثار شبیه به آن کم شود. در صحنه ای که آسیه وارد دنیای تخیل می شود و در ذهن، صحنۀ بمباران خانۀ خود را می بیند؛ حالت تعلیق به خوبی به کار گرفته شده است. داود غفارزادگان، متولد 1388، اردبیل است. بیش از دو دهه است که قلم می زند و در حوزۀ داستان نویسی عرصه های متفاوتی را پیموده است. داوود غفارزادگان یک دغدغه بیش تر ندارد و آن « داستان نویسی» است. جایزۀ 20 سال ادبیات داستان نویسی( بزرگسالان) برای کتاب
« ما سه نفر هستیم»، جایزه نشان طلایی از جشنواره بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک و نوجوان به عنوان یکی از بهترین داستان نویسان دو دهه بعد ازانقلاب ( انجمن نویسندگان کودک ونوجوان) جوایزی از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مجلۀ سروش نوجوان، جشنوارۀ مطبوعات و جشنواره های ادبیات مقاومت و پایداری از جمله جوایز اوست. ازاین نویسنده تاکنون رمان های
« پرواز دُرناها»،« سایه ها وشب دراز»،« سنگ اندازان غارکبود» ومجموعه داستان های کوتاه
« زمستان در راه»،« کبوترها درقفس به دنیا می آیند» و « ما سه نفر هستیم» منتشر شده است. بعد از« زخمه» و« فال خون» سومین رمان جنگی غفارزادگان « آوازنیمه شب» است. « کلاغ آبی» یک داستان، پدر جانبازی را روایت می کند به رغم آن که بینایی خود را ازدست داده- که احساس لطیف خود را ازنقاشی دختر کوچکش بازگو می کند. « دختران دلریز» مجموعۀ شانزده داستان کوتاه از آخرین آثار غفارزادگان است. در رمـان « زخمه» اولین حملۀ هوایی به شهر باعث می شود که ایوب
( راوی داستان) همراه با جلیل ( یکی از دوستانش) به جبهه برود. او مادرش را ازدست داده است و برادرزادۀ کوچکش- نگار- را خیلی دوست دارد. هنگامی که ازدورۀ آموزشی برمی گردد، نگار درحملۀ هوایی دشمن سوخته است و اورا به تهران برده اند. درآخر ایوب پس از زخمی شدن وبازگشت
دوباره اش به جبهه، براثر ترکشی کور می شود و دیگر نمی تواند به جبهه بازگردد. در « فال خون» داستان درمورد یک ستوان و یک ستوان یار عراقی است که برای دیده بانی بالای کوه رفته اند. ستوان با دوربین به اطراف نگاه می کند و درنقشه علامت می زند. ستوان یار وارد سنگر می شود وبه مرتب کردن داخل سنگر می پردازد تا راحت باشند. درسنگر، مجله های مختلف، فال ورق و کتاب فال چینی را پیدا می کنند. بعد از غذا فال می گیرند. فال وقایع خونینی را به آنها نشان می دهد. افسر گاردی می رسد واز ستوان به خاطر ازبین نبردن ستون عشایر ایرانی ایراد می گیرد که منجر به درگیری آنها می شود . ستوان یارگاردی را می کشد. ستوان با ستوان یار درگیر می شود و او را
می کشد و خودش نیز دراثر گراهایی که داده است کشته می شود.

« ارمیا» نوشتۀ رضا امیرخانی برای اولین بار در سال 1374 توسط نشر سمپاد ( سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) در224 صفحه منتشر گردید و چاپ دوم آن توسط همان نشر درسال 1380 در2500 نسخه و به قیمت 950 تومان منتشر گردید. ارمیا دانشجوی جوان یک خانوادۀ مرفه وبیگانه بافرهنگ جهاد است. او برخلاف خانواده، عاشق جهاد است. برای همین تصمیم می گیرد به جبهه برود. هنگام ثبت نام با مصطفی آشنا می شود. مصطفی رزمنده ای است که ازجنوب تهران. آشنایی آنها با هم باعث می شود که مصطفی تأثیری زیادی روی ارمیا بگذارد وارمیا رفته رفته به کمالاتی می رسد که قبلاً حتی فکرش را هم نمی کرده است. آنها با هم به جبهه می روند و مصطفی درآنجا شهید می شود. شهادت مصطفی تأثیر شگرفی بر ارمیا می گذارد. پس ازمدتی جنگ به پایان می رسد و ارمیا به خانـۀ خود بازمی گردد . ولی افکار مصطفی هنوز با اوست. بالاخره خانۀ پدرش را ترک می کند ودرخطۀ شمال، در معدنی شروع به کار می کند. روزی خبر ارتجال حضرت امام(ره) را از رادیو می شنود؛ با شتاب به سوی تهران حرکت می کند و درمحل مرقد امام بر اثر ازدحام جمعیت جان به جان آفرین تسلیم می کند و درهمان حال مصطفی را می بیند که آغوش بازکرده و او را به خود می خواند.
او شهادت مصطفی را نشان برگزیدگی مصطفی نزد خدا برشمرده و ازوضعیت خود تأسف می خورد. به خاطر همین است که با این که در رفاه کامل به سر می برد پس ازپایان جنگ حاضر نمی شود به خانه، خود برگردد. حتی حاضر نمی شود به دانشگاه، که زمانی درآن جز بهترین های رشتۀ عمران بوده بازگردد؛ زیرا که او فاصله ی زیادی میان آنچه در جبهه وجود داشته و آنچه درپشت جبهه می گذرد می بیند. تحمل این تفاوت برای او غیرممکن است تا جایی که تصمیم می گیرد به جنگل پناه برد. او دراین محیط- معدن- با کارگرانی آشنا می شود و ماجراهای تازه ای برایش اتفاق می افتد. ارمیا درطول داستان دائم به دنیای ناشناخته ها پا می گذارد. چه در بسیج، چه درجبهه و چه در شمال و معدن، دنیایی که قبلاً هیچ گونه اطلاعاتی درباره ی آن نداشته است. مصطفی، دوست جبهه اش که طول آشنایی آنها بیش از شش ماه نیست، خیلی زود او را با جبهه و جنگ آشنا می کند، اما مصطفی شهید می شود و از او جدا می گردد. ارمیا عاشق می شود وعارف مسلک پیش می رود. دنیای خود را با مصطفی یکی می بیند و هرگز نمی خواهد از او جدا شود. مصطفی، آن رهرو عاشق، در تمام زندگی او تسری یافته و منفک ناپذیر است. کسی را مثل مصطفی نمی بیند و نمی یابد. هرچه هست، او تنها خاکی روی زمین است که می تواند به او اعتماد کند. چون او بیندیشد و چون او زندگی کند. ناسازگار به هر وصلتی، مردم گریز و جامعه گریز می شود وهیچ کس بوی تازۀ خودش را ندارد. ازجامعۀ می برد؛ از دوستان، خانواده، دانشگاه و شهر. صحرا و کوه تنها مأمن ارمیا می شود. اما چرا؟ آیا فقط ارمیا درست می بیند؟ ازنگاه بی مانند او، بله! چون جامعه فقط یک ارمیا دارد. به نظر می رسد امیرخانی در « ارمیا» گاه درموضوعی اغراق کرده است؛ یعنی آن موضوع را برجسته تر از زمینه و ظرفیت موجود می سازد و درچشم بیننده بزرگ می نماید که اگر اغراق بیش ازحد و ظرفیت موجود باشد دیگر دیده نمی شود. درست است که ارمیا مرد میدان است و ازهمه خواسته ها و دارایی هایش می زند اما نکتۀ مهم این است که اطراف او- بعد از مصطفی- همیشه خالی است. انگار که امیرخانی جامعه را تهی از مردم سازگار گرفته است و همه در برابر ارمیا نقطۀ زیر صفر هستند. و ارمیا درون قابی قرار گرفته است که از شدت بزرگ نمایی از کادر بیرون زده و دیده نمی شود. و یا شاید هم او چنان شیفتۀ مصطفی می شود که دیگر هیچ چیز را نمی بینـد وجامعه برای او خالی می شود. با خواندن « ارمیا» سؤالاتی برای خواننده ایجاد می شود که بی پاسخ می ماند؛ چرا نسبت به مردم بدبین است؟ هدف او درسیر الهی چه بوده است؟ آیا سیرالهی برای ارمیا یک آرزوست؟
اما فضاسازی در داستان « ارمیا» بسیار خوب است . نثر امیرخانی روان وپیش برندۀ موضوع است. لحن ونوع نگاه او درفضاسازی، جزئی نگری وتوصیف، شگفت انگیز است. او عمل وعکس العمل را درافراد، به تناسب موقعیت اجتماعی، خوب نشان می دهد. توصیف فضا نیز زنده وقابل لمس است. شاید همین عناصر است که خواننده را پیش می برد. اما روایت در « ارمیا» کاملاً کلاسیک است برعکس رمان « من او» که به شکلی کاملاً مدرن نوشته شده است. در « ارمیا» انگار که صحنه های ابتدایی خیلی سریع و مقطع است تا به نوعی گذر زمان مرئی شود. در صحنه های جنگل نوعی تحول روحی را شاهد هستیم و به همین دلیل صحنه ها به کندی روایت می شود. او در رمان « من او» درخیلی جاها و صحنه ها نویسنده سریع گذر کرده است و شاید همین امر باعث شده است که نوع روایت دراین دو رمان متفاوت باشد. در « من او» درظاهر، بعضی ار مؤلف های جنگ را می توان دید: موشک باران وشهید شدن مریم و مهتاب، دفن علی فتاح در قطعۀ شهدا ومثلاً هانی که یک جانباز است. اما این رمان با این چند مؤلفه رمان جنگ نمی شود بلکه می شود آن را رمانی دربارۀ انقلاب اسلامی دانست. برعکس در « ارمیا» همۀ مؤلفه های آن نشان ازجنگ دارند. درحالی که در « من او» شاهد نوعی حلول روح انقلاب در اثر و یا شاید درخود نویسنده می باشیم، همان گونه در« ارمیا» شاهد حلول نوعی تحول و دگرگونی درشخصیت وجامعۀ جنگ دیده هستیم که می توان آن را رمان جنگ نامید. ارمیا یک بسیجی کامل نیست. ارمیا شخصیتی است میان جامعۀ گستردۀ بسیج. امیرخانی طوری شخصیت ارمیا را خلق کرده که خواننده نمی تواند او را نمونۀ تام وکاملی بداند. و واقعاً آیا چنین چیزی ممکن است؟ و یا برای خواننده مطلوب است؟
رضا امیرخانی درسال 1352 درتهران متولد شد. از دبیرستان « علامه حلی» ( سازمان ملی پرورش استعداد های درخشان) فارغ التحصیل گردید. در دانشگاه صنعتی شریف در رشته مهندسی مکانیک درس خواند. در سال 1371 به عنوان جوان ترین خلبان شخصی کشور معرفی شد. وی پیش ازآن که به عنوان داستان نویسی مطرح شود، شعرهایش به چاپ رسید که عمدتاً به انقلاب و دفاع مقدس مربوط می شد؛ « هفت سپهر» نام مجموعه شعری است که از طرف « سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان» چاپ ومنتشر گردید، که درآن اشعاری از او نیزدیده می شود. مجموعۀ
« روایت»، ضمیمۀ فصلنامۀ استعدادهای درخشان، از نشریاتی بود که با همت امیرخانی و دوستانش منتشر شد. آخرین رمان اوکه شاید بتوان گفت از رمان های ماندگار تاریخ داستان نویسی ایران است، « من او» نام دارد که دربیش ازپانصد صفحه برای اولین بار درسال 1387 منتشر گردید وآخرین چاپ آن « چاپ دهم» درسال 1385 منتشر شد. آثار دیگر او که تا کنون منتشر شده است عبارتند از: ناصر ارمنی، مجموعه داستان کوتاه که درسال 1387 توسط کتاب نیستان منتشر گردید وچاپ جدید آن درسال 1385 منتشر شد. ازبه ، داستان بلندی است که زندگی خلبانی را که پایش را از دست داده است و آرزو دارد دوباره پروازکند روایت می کند در سال 1380 منتشر شد. داستان سیستان، که روایتی ازده روز سفر با رهبر معظم انقلاب به سیستان و یادداشت های شخصی رضا امیرخانی است. که توسط انتشارات قدیانی در سال 1382 منتشرگردید کتاب نشت نشاء مقاله ای است بلند درباره فرار نخبگان و علل آن وسفر کوتاهی که امیرخانی به آمریکا داشته است. این کتاب درسال 1383 منتشرگردیده است . آخرین اثراو که مدتهاست خبر از چاپ آن درمحافل ادبی به گوش می رسد رمان « بی وتن» است که چندسالی برای نوشتن آن وقت گذاشته است.

باغ بلور، نوشتۀ محسن مخملباف، درسال 1365 توسط انتشارات برگ در11000 نسخه و352 صفحه منتشر گردید. مخملباف که تنها داستان کوتاه قصه ای برای جبهه را پیرامون جنگ نوشته بود، این بار با نوشتن داستان بلند باغ بلور، عنوانی دیگر را به کارنامۀ خود اضافه کرد. داستان باغ بلور دربارۀ جنگ است ونه ازجنگ. مخملباف دراین داستان به وضعیت خانواده های شهدا وجانبازان پرداخته است؛ آن هم با یک چاشنی اجتماعی- سیاسی- انتقادی. درخانۀ مصادره شده ای، که صاحبش به خارج ازکشور فرارکرده، چند خانواده کنارهم زندگی می کنند. محل اسکان آنها قبلاً محل سکونت مستخدمان این خانه بوده است. لایه و فرزندانش ساره وسلمان خانواده شهید هستند. شش هفت ماهی ازشهادت منصور، شوهر لایه می گذرد. مشهدی وعالیه زنش با هم زندگی می کنند. آنها پسرشان اکبر را درجنگ ازدست داده اند. سوری، زن پسرشان به همراه فرزندانش سمیره ومیثم با آنها زندگی می کنند. احمد پسرکوچک شان به جبهه رفته است. حمید جانبازی است که با همسرش ملیحه دراتاق دیگری ازاین خانه زندگی می کنند. خورشید نیزمستخدم صاحب خانه است که بعد از رفتن آنها به خارج، مانده تا اموال باقی مانده را حفظ کند ومواظب خانه باشد. اونیز با همسر معتادش، قربانعلی، ساکن یکی دیگر از اتاق هاست.
لایه، به تشویق خورشید، زنی هفت خط و کارکشته، با مرد مجهول الهویۀ زشتی به نام کریم ازدواج می کند و مرد بعد ازآن که موفق می شود، به خاطر این ازدواج، یک وانت نو از بنیاد شهید بگیرد، لایه را می گذارد و می رود. لایه در پایان داستان، همراه خورشید، راهی مشهد می شود تا سرنوشتی حتی شومتر ازخورشید پیدا کند. حمید همچنان به خاطر قطع نخاع اش گمان می کندکه همسرش نه به خاطر علاقه به او بلکه به خاطر ثواب، به این ازدواج تن داده است. اما سرانجام، پس ازنبش قبراکبر، شوهر شهید سوری، با دیدن جسد عطرآگین او، منقلب می شود، ونوع نگاهش به خود وزندگی تغییر می کند. او وهمسرش، سرانجام با قبول دختربچه ای بی سرپرست می کوشند تا بخشی ازکمبودهای زندگی خود را جبران کنند. سوری، با اصرار پدرشوهر خود، به همسری برادرشوهرش احمد درمی آید. اما بعد ازچندی به او می گویند که شوهر اولش شهید نشده بلکه اسیرشده است، او دچار بیماری روحی روانی شدیدی می شود. اگرچه با نبش قبر ودیدن جسد شوهراولش، این شبهه برطرف می شود، اما تأثیراین قضایا ونیزشهید شدن شوهردومش، باعث می شود که بعد از زایمان بچه ای که ازاحمد درشکم دارد، دربیمارستان بیماران روانی بستری شود. درنتیجه پرستاری فرزند سومش ازهمان بدو تولد به مادرشوهرش عالیه محول می شود. عالیه که خود دو فرزند و شوهرش را درجنگ از دست داده و مدتی نیز به خاطر بحران های روحی شدید ناشی ازاین قضایا دربخش بیماران روانی یک بیمارستان بستری بوده،با مرخص شدن ازبیمارستان، مجبور به نگه داری سه فرزند خردسال دو پسر شهیدش می شود. صاحب طاغوتی خانه، که با تغییر فضای سیاسی کشور نه نفع طاغوتیان و زیان انقلابی ها، به کشور برگشته، ازطریق قانون وقوۀ قضاییه، اموال خود و ازجمله همین خانۀ مذکور را پس می گیرد و خانواده های شهدا را ازآن بیرون می کند. سه خانواده، تنها دریک اتاق بزرگ دریک هتل مصادره ای اسکان داده شده اند و با وضعی سخت و دشوار زندگی مشکلی را می گذرانند. تا آن که، با رفتن لایه به همراه خورشید، به دوخانواده، تقلیل می یابند. درآخر داستان، با گریه های شدید نوزاد سوری ناشی ازگرسنگی و استیصال عالیه ودیگران درآرام کردنش مواجه هستیم که درنهایت، با جوشیدن مهجزه آسای شیر درسینه های عالیه، داستان پایان می پذیرد. مخملباف با هوشیاری تمام داستان خود را با شرح کنش زایمان، که فصل ممیز زن ومرد است، آغاز می کند تا در ادامه جایگاه اجتماعی زن های داستان خود را نشان دهد. در واقع زن های داستان او آدم های فقرزده، جاهل و بی اراده ای هستند که دست تقدیر آنها را به سویی می کشد. آن ها نه تنها کنش های طبیعی خود را برنگزیده اند، بلکه مسئول کنش های اجتماعی خود نیز نیستند. مخملباف با تأکید بر موقعیت طبیعی زن ازهمان آغازداستان او را برای نقش اجتماعی ضعیفش آماده می کند. او درسه موقعیت زن های داستانش را گرد می آورد واعمال و روحیات آنها را تشریح می کند. اولین بار همه زن های داستانش را به حمام می برد وبه بهانه حمام زایمان، آن ها را وا می دارد تا دنیای کوچک شان را به خواننده نشان دهند. درموقعیت دوم آنها را به مجلس عروسی می برد وجهان بیمارگون هرکدام را به تصویر می کشد. در موقعیت سوم هم آنها عزادار مردان شان هستند. مردانی که با شهادت شان رستگار می شوند وازجهان ناامن وپست به باغ بلور راه می یابند. دراینجا زن ها می مانند که راه رستگاری برآنها بسته است. و دروازه های باغ بلور بر روی آنها قفل می باشد. و رستگاری مختص مردان است. زن ها پریشان و درمانده، دروضعیتی ناامن، زندگی را ادامه می دهند. رستگاری درکار نیست، و اگر راهی یافت می شود این راه به انحراف و ذلت منتهی می شود. لایه و خورشید این راه را برمی گزینند. مخملباف به موقعیت زن بودن، همسربودن، مادربودن در داستانش تا به انتها می پردازد. کنش های آنها همه درجهت موقعیت طبیعی آنهاست. گویی زن ها وارد عصر مدنیت نمی شوند. آنها موجوداتی طبیعی همانند دیگر جانوران مؤنث هستند. رمان باغ بلور از زوایای گوناگونی قابل بررسی است. دراین داستان مخملباف به شیوه نویسندگان رئالیست سوسیالیست، شرایط ومناسبات اقتصادی رادر شکل گیری رفتارها وکیفیت زندگی آدم ها مؤثر می بیند. مخملباف در سراسر داستان، به نفی مناسبات سرمایه داری می پردازد. اما این نفی مانع ازآن نمی شود که حرکت شخصیت هایش را برمبنای مناسبات اقتصادی تعیین نکند. سرنوشت شخصیت ها در پرتو این مناسبات رقم می خورد. در رمان باغ بلور، جماعتی ازمردمی که خود را وارثان انقلاب می دانند، دربخشی ازیک ساختمان مصادره ای ساکن هستند. شگفت این است که این درخواست کنندگان « عدالت اجتماعی» درجایی ساکن هستند که پیش ازانقلاب نیزدرهمان جا قرار داشته اند. آن ها نه درساختمان اصلی که دراتاق های متعلق به مستخدمین اقامت دارند، گویی انقلابی که برای غربال کردن وایجاد جامعه بی طبقه توحیدی، صورت گرفته بود، به هیچ یک از آرمان هایش جامه تحقق نپوشیده است. و جهان نگری تراژیک مخملباف ازهمین جا سر برمی آورد وخود را نشان می دهد، که بین آرمان وتحقق آن وشعار وعمل فاصله ای پرناشدنی وجود دارد. درواقع باغ بلور ازجهت مضمون، چندان تفاوتی با فیلم « عروسی خوبان» ندارد وتقریباً به همان اندازه نیز شعاری است. بر سراسر داستان باغ بلور تقدیری محتوم سایه افکنده است؛ تقدیری که دربعد فلسفی، برای نویسنده و شخصیت های رمان، موقعیت وجودی ناامنی ایجاد می کند. و مرگ بیش از زندگی در داستان وجود دارد، و همگان را درگیر خود کرده است. سردرگمی و ناتوانی درتصمیم گیری از ویژگی های اساسی زن های باغ بلور است. آنها تن به تقدیر می سپارند. اندیشه مرکزی رمان باغ بلور، اندیشه « شکست» است. نسلی آرمان گرا، انقلابی و فعال، اکنون به خود، اجتماع و آرمان هایش می اندیشید. باورهایش دربرخورد با واقعیت واپس می نشیند، سرخورده و مأیوس می شود و درهم می شکند. مخملباف درابتدا آنقدر به شخصیت لایه می پردازد که خواننده فکر می کند داستان داستان لایه است، اما بعد به شدت او را مورد بی مهری قرار می دهد ونقشش را به حاشیه می برد. مخملباف گاه بعضی از صحنه های جزیی و کم اهمیت را لحظه پردازانه وصف کرده، اما از به تصویر کشیدن صحنۀ باخبرشدن عالیه و مشهدی و سوری از رفتن ناگهانی و بی مقدمۀ احمد به جبهه و نیز خبر شهادت او، به کلی خودداری کرده است. حال آن که این دو صحنه می توانست دارای بار نمایشی ( دراماتیکی) بسیار قوی باشد. این داستان به طور کلی داستانی برای زنان است. تقریباً از مردهای این داستان خبری نیست؛ چون یا شهید شده اند یا درجبهه اند یا نقشی بسیار منفی چون کریم دارند. حمید هم کاملاً منزوی و افسرده است. درمیان زنان نیز نمی توان یک شخصیت اصلی پیدا کرد. درواقع شخصیت فرعی نداریم وهمه دراین داستان شخصیت اصلی هستند. رمان با یک معجزه به پایان می رسد؛ معجزه ای زیبا که انگار جواب خداست به صدایی که ازدل شکستۀ عالیه در می آید. عالیه ای که هرچند مادر دو شهید است اما فرشته نیست. یک زن است و می تواند شیر بدهد. محسن مخملباف متولد 1336 تهران است. او که درنوجوانی به دنبال انقلاب گری و آرمان خواهی، پلیسی را مورد حمله قرارداده به زندان محکوم می شود و بعد ازپنج سال درسال 1357 با پیروزی انقلاب آزاد می شود و بعد با عده ای ازهنرمندان به تأسیس حوزۀ هنر و اندیشه اسلامی( حوزۀ هنری) می پردازد. بعد ازآن به نوشتن فیلنامه و ساختن فیلم روی می آورد. مخملباف تاکنون فیلم های متفاوت زیادی ساخته است؛ از « گبه» گرفته تا « سلام سینما». او با تأسیس خانه فیلم مخملباف، درچند سالۀ اخیر، دست به تولید و تهیه کنندگی فیلم در افغانستان و تاجیکستان زده است او با نوشتن داستان های کوتاه و رمان باغ بلور و حوض السـلطون به جمع نویسندگان پیوست. او، چه درآثار سینمایی وچه درآثار داستانی اش، به نوعی در جست وجوی هویت وهویت بخشیدن به انسان معاصر است. انسانی که دچار درد بی خویشتنی و بحران شده است.

چاپ اول داستان « برخورد» نوشتۀ محمود اکبرزاده در سال 1376 توسط معاونت فرهنگی بنیاد جانبازان در5500 نسخه و 294 صفحه منتشر گردید. این رمان در سال 1384 به چاپ دوم رسید. در آستانۀ عملیات، حاج صابر که از همرزمان شهید چمران بوده و حالا فرمانده یکی ازگردان های اطلاعاتی- عملیاتی است ازناحیه پا مجروح می شود؛ یعنی پای او درهنگام گشت شناسایی و عبور ازمیدان مین دراثر انفجار قطع می شود. حسین، یکی از نیروهای بسیجی، تنها فرد باقی مانده درکنار حاج صابر است که سعی دارد درکنار او بماند تا درفرصتی مناسب او را به عقب برگرداند. صابر از او می خواهد به همراه اطلاعاتی که دارد به پشت خط مقدم برگردد تا همراه اطلاعات، به اسارت نیروهای بعثی درنیاید. حسین مقاومت می کند ولی صابر او را قانع می کند وحسین با نگرانی به عقب برمی گردد. صابر از نواحی مختلف بدن مجروح است. روده های بیرون ریخته اش را درشکم جمع می کند تا این که اسماعیل از کانال مقابل بیرون می آید و صابر را بر دوش می گیرد تا به عقب برگرداند. دربین راه با شلیک خمپاره ای ازجانب نیروهای بعثی پای اسماعیل قطع می شود وبا اصابت ترکش به گردنش به شهادت می رسد. صابر چادر رزمندگان را از دور می بیند. با وضعیت وخیمی که دارد جنازۀ اسماعیل را نیز با خود حدود 500 متر به سمت آنها می کشاند، اما به تخته سنگی می رسد وپی می برد که سراب دیده است. گرمای آفتاب پیکر زخمی او را بی حال می کند واو دراین وضع درعالم خواب خاطرات پیش از اعزامش را مرور می کند. صابر با شنیدن صدای نیروهای عراقی به هوش می آید. او حرف های آنها را متوجه می شود. زیرا که پدر صابر سال ها قبل، به خاطر فعالیت های سیاسی، به عراق تبعید شده و دراین سال ها خانواده را نیز همراه خود برده است. نیروهای عراقی او را درون جیپی قرار می دهند تا به بغداد اعزام کنند. یکی ازنیروهای عراقی مشتی نان ویک قمقمه آب به صابر می دهد تا ازتشنگی و گرسنگی در مسیر اعزام به بغداد درامان بماند. درهنگام ورود به بغداد او را به بیمارستانی می برند ودکتری بعد ازمعالجۀ پایش به او اطمینان می دهد نام اسراء را به صلیب سرخ بدهد. بعد از ترخیص از بیمارستان، او به میان سایر اسراء برمی گردد. یک از روزها، چند افسر عراقی با یک راهنما به بند آنها می آیند. راهنما افسران را معرفی می کند. صابر درچهرۀ تک تک آنها دقیق می شود و یک ازآنها به نظرش آشنا می آید. صابر به خاطر می آورد که او جاسم عراقی است که دربحران انقلاب، درگیری های متعددی با صابر داشته است. جاسم عراقی نیز صابر را می شناسد. او را به اردوگاه رمادیه احضار می کند. جاسم که با صابر درجریان انقلاب به عنوان جاسوس درگیر شده بود ودر اهواز دست به انواع شرارت ها زده است با دیدن صابر سعی در انتقام دارد، به همین خاطر جاسم آزارهای متعددی را برای صابر درنظر می گیرد وآنها را یکی پس ازدیگری به اجرا می گذارد. جاسم نقشه ای برای صابر می کشد تا او را درمیان اسراء جاسوس نشان دهد. اما با این که نقشۀ زیرکانه ای می کشد موفق نمی شود صابر را جاسوس نشان دهد و دراین راه شکست می خورد تا این که چند نفر از اسراء تصمیم به فرار می گیرند. صابر در ابتدا با رفتن با آنها مخالف است اما اصرار آنها باعث می شود از راه تونلی که ازحمام زده شده بروند. جاسم که از فرار صابر باخبر می شود با افسرانش به دنبال او می رود. تعقیب و گریز آغاز می شود. و سرانجام به یک باتلاق ختم می شود. جاسم در باتلاق می افتد و صابر هرچه تلاش می کند که او را بالا بکشد فایده ای ندارد وبرعکس جاسم می خواهد صابر را با خود به پائین بکشد. دراین گیرودار، دست هایش ازدست های صابر جدا می شود وبه در باتلاق فرو می رود. درون مایۀ رمان « برخورد» اسارت است و زندگی و روحیات دو شخصیت حاضر درآن را کنکاش می کند. صابر، اسیری مجروح در اردوگاه رمادیه مقابل جاسم، افسر بازجوی عراقی قرار می گیرد؛ افسری که با صابر خاطراتی قبل از زمان جنگ دارد. برخورد این دو شخصیت متضاد عدم تعادل ساختار رمان را شکل می دهد و در ادامه، روحیات آن دو برای خواننده برملا می شود. دراین داستان، مضمونی عینی به نام پدیدۀ جنگ دو شخصیت را مقابل جاسم تنها برای ارضای تمایلات درونی خود به اذیت وآزار اومی پردازد. جنگ بهانه ای برای این رویارویی می شود و می توان ریشۀ آن را درگذشته های قبل ازجنگ جست وجو کرد. این ارجاع به گذشته قبل ازهرچیزی اتفاقات انقلاب اسلامی و حوادث بعد ازآن را درذهن مخاطب تداعی می کند که ریشۀ کینه و کدورت صابر و جاسم به آن روزها برمی گردد. صابر درآن زمان درمقام یک شهروند مسؤول، در برابر امنیت شهر به مبارزه با افراد غریبه (جاسوس ها) می پردازد. یکی ازاین جاسوس ها جاسم است که درچندین مرحله با صابر درگیرمی شود وهر بار ازدست صابر صدماتی را متحمل می شود. این اتفاقات اینک به صورت فلاش بک از ذهن صابر، در اردوگاه، می گذرد.اکبرزاده در داستان « برخورد» تمام تلاش خود را کرده است که اهداف و آرمان های این دو شخصیت در پایان رمان، برای مخاطب، به روشنی جلوه کند؛ اهداف و آرمان هایی که برای آن جنگیده اند وحالا در آستانۀ مواجه با آن هستند.
اکبرزاده داستان « پرواز بر فراز ویوودینا» را درسال 1357 منتشر می کند. داستان درجبهه های جنگ ایران وبوسنی وهرزگوین اتفاق می افتد وقهرمان های آن دو رزمنده به نام های « سردار» و « زمان» از اهالی خرمشهر هستند. دراین داستان، تشابه رویدادهای جنگ ایران وعراق با جنگ در سارایوو نشان داده شده است. اکبرزاده داستان « درامتداد سپیده» را درسال 1373 منتشر کرد. این داستان ابتدا به صورت پاورقی در مجلۀ اطلاعات هفتگی تحت عنوان « درپناه شب» منتشر شد وبعد تبدیل به کتاب شد. « درپناه شب» داستان شیرزاد است که پس ازسال ها اسارت به وطن بازمی گردد و به معتاد شدن برادرش اردشیر پی می برد. برادرش درباند فروش مواد مخدر گرفتار شده است و ریاست آن را فردی به نام پرویز به عهده دارد. شیرزاد با پرویز در می افتد و سرانجام پرویز توسط نیروی انتظامی کشته می شود و باند قاچاق او نیز متلاشی می گردد. اکبرزاده مبنای داستان هایش را براساس تضاد شخصیت هایش با دیگران و یا گروه و جامعه می گیرد واین تضاد را درموقعیت جنگ قرار می دهد. و ازآن کشمکش نتیج متفاوتی می گیرد. شخصیت هایی که درمقابل هم قرار می گیرند وهریک ازجبهۀ متفاوتی هستند. دغدغۀ شخصیت های اصلی داستان های اکبرزاده در واقع پیدا کردن خود و رسیدن به معرفت و کمال است و این شخصیت ها همه درموقعیت جنگ تعریف می شوند. در صورتی که می توان آنها را درموقعیت های متفاوت دیگری نیز قرار داد وهمان نتیجه را گرفت و صرف این که یک شخصیت دریک موقعیت جنگی قرار گیرد و واکنش متفاوت نشان دهد را نمی توان داستان جنگی نامید. بلکه نویسنده می تواند به لایه های درونی اشخاص نیز وارد شود و لایه های پنهان رفتار و اعمال آنها را به خواننده نشان دهد. اما متأسفانه اکبرزاده دراین مورد موفق نیست و شخصیت های داستانش درسطح می مانند وبه عمق نمی رسند.

رمان « پل معلق» نوشتۀ محمد رضا بایرامی توسط نشر افق در سال 1381 در 2200 نسخه و 132 صفحه منتشر شد. آغاز رمان با این جمله شروع می شود:
منشی آتش بار گفت: « لازم نیست ازکسی بپرسی. اون جا آخر خطه. خودت متوجه می شی.»
از جملۀ اول رمان مشخص می شود که راوی، دانای کل است. به مرور که پیش می رویم می فهمیم که دانای کل محدود است به شخصیت اصلی داستان، پسری 18 ساله به نام نادر صدیف، از خانواده ای کاملاً معمولی که به خدمت سربازی می رود و ازآنجا دوران جدیدی در زندگیش آغاز می شود. زندگی درجنگ و درکنار انسان های دیگر و طبیعتی که درآن همه چیز نابود شده است؛ از اشیاء گرفته تا جانداران و این خاصیت هرجنگی است. نادر خود را از شهری پر هیاهو به گوشه ای پرت ازاین سرزمین می رساند و درآنجا، به مرور خاطرات تلخ گذشتۀ خود می پردازد و به جایی می رسد که نه دیگر حال نوشتن دارد ونه دیگر هوای ماندن. یعنی او به آخر خط رسیده است. همان طور که درابتدای داستان منشی آتش بار به او می گوید، و ما متوجه می شویم که نادر به جایی می خواهد برود که آرامش درآنجا حاکم نیست.
« گاهی انسان فراموش می کند که عابر است و پل موقت، وگرنه چه دلیل یا سودی دارد افسوس خوردن و ماتم گرفتن یا مقصر دانستن خود یا دیگری و عجیب انگاشتن این که پلی- که تکیه گاهی باید باشد- ناگهان زیرپا خالی بشود و فرو ریزد؟ چرا نباید فکرکرد همۀ پل ها روزی ویران می شوند؟»
واین درداستان « پل معلق» با عنوانش کمی موضوع را لو می دهد که هیچ چیز امن نیست. همچنین نادر احساسی در وجودش دارد. او از تهران به منطقه ای اعزام می شود و درکنار پلی قرار می گیرد که ویران شده است و پلی موقت برای عبور و مرور زده اند. نادر و اصرافیانش دائم در انتظار هستند؛ انتظار رسیدن قطار، انتظار آمدن باران و انتظار رفتن ازآنجا. و فلسفۀ این انتظار یعنی رسیدن به نقطه ای از حرکت؛ حرکتی که به زندگی ختم می شود نه به مرگ. در نیمۀ داستان یک شخصیت بسیار خوب ظاهر می شود به نام استوار پورحیدری؛ که از شخصیت های بسیار برجسته اثر است. با این که فرعی و درسایه است. دیدن حرکاتش درست نقطۀ مقابل راوی داستان است وگاهی هم مثل اوست. بایرامی زبان داستان را بسیار دقیق انتخاب کرده است. درمورد شخصیت نادر، گاهی این سوال در ذهن خواننده پیش می آید که چطور می شود یک سرباز 18 ساله این قدر فلسفی فکر کند و موضوعاتی را درک و عنوان کند که ممکن است یک آدم 40 ساله هم نتواند آن را درک کند. چرا که اقتضای سن هجده سالگی این است که یک زبان بیرونی داشته باشد. اما بایرامی درابتدای داستان در به تصویر کشیدن زبان بیرونی نادر چندان موفق نبوده است. و ازصفحۀ 45 به بعد شاید بتوان گفت که زبان بسیار شیوا، راحت و پخته است. داستان، حرکت معلقی بین مرگ و زندگی را نشان می دهد. ارتباط شخصیت اصلی داستان یا آن ارتباطی که نادر سعی می کند با طبیعت اطراف خود داشته باشد تا او را از ناامیدی به درآورد. ارتباطی که با پل موقت، صدای قطار، صخره ها، باران و... دارد و ما را با فضای زندگی درجنگ و تنهایی انسان ها در آنجا آشنا می کند. یکی از ویژگی های بایرامی ارتباطش با طبیعت است . درآثار ایرانی کمتر نویسنده ای داریم که این چنین با طبیعت ارتباط برقرار کرده باشد وآن را نشان دهد. به طوری که اگر بایرامی را رها کنیم سراغ کوه و دشت وطبیعت می رود؛ یعنی جایگاهش اینجاست.
شاخص ترین کار بایرامی، در زمینۀ کودک و نوجوان، « کوه مرا صدا زد» است که درآنجا ارتباط بسیار زیبایی با طبیعت می بینیم. حتی درکار متوسطی مانند « دود پشت تپه»، که بایرامی برای نوجوانان نوشته است با وجود سفارشی بودنش، صحنه های زیبایی دارد که ارتباط انسان و طبیعت را در زندگی و جنگ نشان می دهد. بایرامی در خاطره « هفت روز آخر» در اوج سختی ها و تحمل رنج ها ناگهان به یاد مادر، خانه ، خانواده و طبیعت اطرافش می افتد و آن ارتباط قطع نمی شود. انسانی که از زندگی به دور افتاده و در دل جنگ است، در اوج سختی ها، ذهنش به طبیعت زندگی باز می گردد و خود را درآنجا حس می کند.
بایرامی درسال 66 به خط مقدم جبهۀ دهلران اعزام می شود ودو سال درآنجا می ماند. او چند دفترچۀ صد یا دویست صفحه ای خاطره می نویسد و بعد ها آنها را در« هفت روزآخر» و « دشت شقایق ها» می آورد. « دشت شقایق ها» دقیقاً روزشمار اوست. یعنی حوادث آن درهمان روزهایی که تاریخ دارند نوشته شده اند. برای همین احساس می شود درآن نوعی تحمیل موقعیت بوده است و نثر به نظر بریده بریده می آید. اما در« هفت روزآخر» این گونه نیست و مشخص است که نویسنده بعد از اتفاق آن را نوشته است. در« دشت شقایق ها» خواننده با منطقۀ بکر و عجیبی روبه رو است وتوصیف روییدن گل های شقایق، لطافت را درکنار خشونت جنگ نشان می دهد وطبیعت را درکنار خشونت قرار می دهد. در « هفت روزآخر» ما شاهد ارتباط انسان با طبیعت و اطرافش هستیم؛ برای رهایی ازتشنگی، تشنگی ای که جنگ باعث آن شده است وشخصیت های سعی در فراموشی و رهایی از تشنگی دارند. همان طور که ازکوه بالا می روند بخشی از زندگی شان را مرور می کنند. و ما دراینجا از طبیعت کوه را داریم و انسان را با خاطراتش برای رهایی از تشنگی و مرگ. بایرامی در« عقاب های تپۀ شصت» به کمک راوی داستان موقعیت خط مقدم جبهه را وصف کرده است؛ که به صورت یک هلال درمیان تپه های پرگل واقع شده است وطبیعت زیبایی دارد. به تپۀ شمارۀ شصت اشاره می کند. تپه ای که بلندترین ارتفاع آن منطقۀ آشیانۀ چند عقاب است. او و دوستش برای پیدا کردن لانۀ عقاب ها به تپۀ شصت می روند و درهمین زمان عراقی ها تپه را زیر آتش می گیرند وعقاب ها دراثر ترکش می میرد. در« عقاب های تپۀ شصت» بایرامی به خوبی ارتباط انسان با طبیعت و حیوان را به تصویر کشیده است.ارتباطی که در جنگ شکل می گیرد. در آثار بایرامی تطابق های ظریف میان شخصیت ها ، طبیعت معتدل و غیر معتدل با تمام تغییراتش گسرتده شده اند . شخصیت های بایرامی چه در داستان و چه در خاطره، چه در کودک و نوجوان، چه در بزرگسال با آهنگی کند زندگی می کنندو حتی درآنها درامی نهفته است ، مشاهده یا بارورسازی سادۀ طبیعت بخش وسیعی از خوش بختی لحظه ای آنها را تشکیل می شدهد. درآثار بایرامی فضا نقش اساسی را ایفا می کند و او با پرداخت و توصیف زیبایی طبیعت و گاه غیر زیبای ان، شخصیت های خود را به جایی می رساند که بتواننند در طبیعت سعادت از دست رفتۀ خود را بازیابند . اما «پل معلق» با وجود توصیف موفق فضای طبیعی و طبیعت محل، از لحاظ حوادث، داستان تقریباً تا تخش انتهایی کند و از جاذبۀ کمی برای خواننده برخوردار است. عشق بین و نادر و خواهر، چنانچه از اول داستان وارد می شد می توانست ارتباط عاطفی خوبی در کل داستان داشته باشد و این جذابیت تا انتها ادامه یاد . اما این عشق ناگهانی و تحمیلی وارد شده و تا آخر داستان جایگاه خود را پیدا نکرده است. در شخصیت پردازی بعضی افردا گاه غلو و گاه کم کاری شده و کمبودی در این زمینه احساس می شود. به عنوان مثال نقش بسیار اساسی در تکوین حوادث نیلوفر است که بیشتر از او باید بدانیم. افرادی مثل مهران و پدر مهران می توانند اصلا وجود نداشته باشند. در عوض نقش پدر و مادر نادر می بایست بسیار پر رنگ تر می بود. و یا آیا اگر نیلوفر بیماری لاعلاج نداشت، در روند حوادث داستان فرقی می کرد؟ چرا که ماجرای کشته شدن او به وسیلۀ بمباران است نه بیماری اش. و یا اگر مهران نبود ، در روند حوادث یا در عشق خواهر و برادری نادر و نیلوفر تغییری حاصل می شد و در تحول شخصیت نادر چقدر می توانست مؤثر باشد؟اگر چه « پل مقلق»برای وصل شاهرگ حیاتی به مکان جبهه ها با موفقیت در کتاب بازسازی شده است اما به نظر می رسد بایرامی در پل ارتباطی بین خوانندهو خود ، یعنی متن داستان، پل مستحکم و قابل اعتمادی نمی تواند به وجود اورد.اما با این حال این رمان را نمی توان نادیده گرفت و جزء آثار محکم مکتوب دربارۀ جنگ ندانست. محمد رضا بایرمی متولد 1344 اردبیل است. او نویسنده ای است فعال که تاکنون بیش از بیست جلد کتاب از او به چاپ رسیده است. برخی از آثار او عبارتند از: «عقاب های تپۀ شصت»، « کوه مرا صدا می زند»، «لبۀ پرتگاه»، «صدی جنگ»، «سایۀ ملخ»، «دود پشت تپه»، «سه روایت از یک مرد»،«هلت ها نام ترا می خوانند»، «هفت روز آخر »و «دشت شقایقها».

رمان«جنگی که بود» نوشتۀ کاوه بهمن با موضع دفاع مقدس در سال 1377 توسط نشر صریر در 5000 جلد منتشر شد . داستان اعضای یک خانواده را در آغاز جنگ تحمیلی در خرمشهر روایت می کند.
در شروع داستان ، در اولین جمله، حبیب پیشنهاد سینما رفتن می کند. این نشان می دهد که شخصیت های داستانی در امنیت جانی هستند. مشکل خاصی ندارند. جنگ به پایان رسیده است و داستان اوضاع پس از جنگ است. رمان «جنگی که بود» داستان زندگی دو جانباز به نام های حبیب و رضا است.رضا دو چشم خود را در جبهه از دستداده است . و حبیب نیز بر روی صندلی چرخدار می نشیند و دوپای خود را از دست داده است. درجریان داستان، رضا به یاد دوران کودکی خود می افتد.مرگ مادر ، گم شدن خواهر و پدرش را هنگام حملۀ عراقی ها به خرمشره به یاد می آورد. در ابتدا خواننده به اشتباه گمانمی کند حبیب مورد توجه نویسنده است و گذشتۀ او باز آفرینی می شود. درصورتی که پس از به پایان رسیدن فصل اول مشخص می شود که رضا و گذشته اش، محور اصلی حوادث داستانی است.رضا مقاومت مردم ومسلح شدن آنها را در تلاض برای دفاع از کشورشان به خاطر می آورد .حال،پس از جنگ ، رضا به دنبال خواهرش زهرا به تهران آمده است و در این حین قبر پدرش را یم یابد .تمیز بودن قبر پدر ، امیدی تازه را در دل رضا می تاباند. رضا بالاخره خواهرش زهرا را سر قبر پدر می یابد و شور و شعف آنها ازپیدا کردن یکدیگر و عظمت این لحظات، رزمندۀ دیگری را که در قبرستان است متحول می کند و باعث می شود تا او هم به سوی خوانواده اش بازگردد.
موضوع رمانف به روزهای آغلزین جنگ برمی گردد؛ روزهاییکه دشمن خرمشره را به محاصره درآورده وشهر ، با وجود مقاومت مردمی، درحال سقوط است.کاوه بهمن با دست مایه قرار دان چنین ایام پرالتهابی، اعضای یک خانواده ار محور قصۀ خود قرار می دهد؛ مادر به شهادت رسیده است؛ پدر که در آغاز حملۀ دشمن مفقود شده و از او خبری نیست؛ خواهر و برادری که تصمیم گرفته اند در شهر بمانند و مقاومت کنند. زهرا و رضا مظهر دو نوجوان مقوم در حماسۀ هشت سال دفاع مقدس هستند که به کمک رزمنده ها شتافته اند. بخش هایی از رمان،نمایی نزدیک از مقاومت مردم خرمشهر را نشان می ردهد. کاوه بهمن نگاهش به مردم است. به ویژه مردم خرمشهر که به خاطر حملۀ ناجوانمردانۀ دشمن چه مشکلات و سختی هایی را تحمل می کنند.
در بخش دیگر ، داستان به سقوط خرمشره و اسارت رضا، در حالی که بینایی خود را از دست داده اسارتش به دست نیروهای بعثی ، مسائل مربوط به بیمارستان و اردوگاه عراقی ها می پردازد.
کاوه بهمن در توصیف صحنه ها و بیان دیدگاه هایش نسبت به شخصیت های داستانی از نثر روانی استفاده نکرده است.جابه جایی افعال و تغییر چارچوب جمله بندی ، نه تنها نثر را روان نکرده بلکه باعث سکته های بی مورد در کلام راوی شده است و به طور کلی باعث خسته شدن خواننده می شود. از طرف دیگر پراکنده گویی ها و از این شاخه به آن شاخه رفتن راوی مشکل را برای خواننده دو چندان می کند. راوی ابتدا می گوید که حبیب به عمد می خواهد از زیر بار کمک به رضا شانه خالی کند و از سویی می گوید که او سالیان متمادی است که به رضا کمک می کند. این توصیف ها در حالی گفته می شود که کاوه بهمن به طور منسجم به ارایۀ شواهد خود نمی پردازد.
تنها نکتۀ بسیار زیبا در این ارتباطۀ توصیف محیط و رفتار رضا در لحظۀ درک محیط پیروامونش است. به عبارت دیگر ، نویسنده در نشان دادن جهان از منظر یک فرد نابینا توانسته است قدرت قلم خود را نشان دهد. کاوه بهمن به خوبی توانسته است همچون یک فرد کور در محیط پیرامونش قدم بزند. اشیاء را لمس کند، و جهان پیرامونش را با همان احساس و همان طریق تجربه کند. خواننده با وجود این که با دو شخصیت در همان ابتدا مواجه می شود بیشتر از آن که احساس یک فرد فلج را دریابد، به درون ذهن یک فردکور می رود و از دریچۀ چشمان نابینای او محیط را تجربه می کند. در نتیجه خواننده بیشتر از آن که با تو صیف صحنه ها مواجه شود با اصوات مختلف آشنا و از طریق صدای اشیاء و افراد پی به ماهیت وجودی اشیاء می برد؛ درست همان گونه که یک فرد کور پیرامونش را درک می کند.
رضا همچنین حبیب را دوست دارد و بیش از هر چیز دوست دارد با او معاشرت کند، اما چون نمی خواهد و بال گردن حبیب باشد، سعی می کند از او فاصله بگیرد. چنین عملکردی به دلیل تناقض موجود میان کلام راوی و گفته های دو شخصیت داستان –حبیب و رضا- آن چنان که باید مطرح نشده است.
ضمن آنکه، نویسنده ،برای مطرح کردن عشق بی پایانمردم جنوب به زادگاهشان، فردی به نام صادق را وارد داشتان می کند و در کنار حبیب و رضا قرار می دهد.صادق چون حبیب اهل جنوب است و دردرگیری های گذشته شرکت داشته است. دراین بخش از داستان به شوق و میل حبیب به سرزمین مادری اش و خاطرات و گذشتۀ آن مناطق بیش از حد تأکید شده است. صادق در واقع عامل اصلی تداعی گذشته ها و خاطرات جنگ و خاطرات جنگ است. پس از مطرح شدن خاطرات گذشته و اوضاع و احوالی که برمردم جنگ زده گذشته است، نوبت به زمان حال می رسد و این موضوع عنوان می شود که زمانه تغییر کرده است و آن چه امروز می گذرد با زمان جنگ بسیار فرق دارد. نویسنده تنها به اشارۀ صادق اکتفا می کند وتمامی مسایل و حوادثی را کهبرمردم گذشته است را تنها در صحنه ای کوتاه نشان می دهد.
کاوه بهمن در رمان « جنگی که بود»بیش را هر چیز، به ارزش های موجود در هشت سال دفاع مقدس واقف است و تا آن جا که توانسته این موارد را به تصویر کشیده است. شجاعت و از خود گذشتگی اهالی بومی منطقه یکی از مواردی است که بسیار دقیق و در نمایی نزدیک به آن پرداخته شده است .او برای بیان رخدادهای جنگ و برای رسیدن به مقصود خود انگار دوربین نصویربرداری را را برداشته و نمایی نزدیک از جنگ و سخصیت های داستان آن، در قاب های متقاوت، ثبت کرده است. در صفحات اولیه، داستان، فاقد کشمکش است و کاوه بهمن بیشتر سعی داشته تا اوضاع و احوال خانوادۀ رضا و شرایط ناخوشایند اقتصادی آنها را به تصویر بکشد. همچنین او، طی این صفحات، دوارن و عوالم پاک کودکی را در تقابل با مقولۀ جنگ ، که بسیار خشن و بی رحم است، نشان داده است. در چنین حالتی است که هم مظلومیت مردم و هم چهرۀ بی رحم جنگ بهتر مشخص می شود و به اصطلاح نزدیک نمایی می شود. با توجه به اینکه مضمون راوی داستان بیشتر پیروامون توصیف رضا و زهراست جاداشت نویسنده بخشی از داستان خود را اختصاص به درگیری و کشمکش روحی و روانی آن دو می داد. در چنین حالتی داستان بیشتر باور پذیر می شد و شخصیت هر دو بیشتر قوام می یافت.
شاید از دیگر نواقصی که در اثر می توان دید، فضاسازی ناصحیح و نادرست محیط جنگی است. جنگ آغاز شده است و دشمن در حال نفوذ به شهر است. با این حال در هیچ جا اشاره ای به اوضاع جنگ نیست. زهرا و رضا در حالت عادی به سر می برند. کاوه بهمن در این رمان به مسایل و مصائب زنان درجنگ نیز پرداخته است. زنان دوشادوش مردان در مقابل دشمن می ایستند. نکت، جالب، آشنایی زهرا و سیما با جنگ و شگردهای عملیاتی است.
به نظر می رسد نویسنده به خوبی قدرت بهتصویر کشیدن صحنه ها را دارد و قادر است صحنه های بسیار حس برانگیزی خلق کند. اما بزرگ ترین ایرادی کهدر این اثر ارزشمند به چشم می خورد تغییر نابه جای زاویۀ دید، و وجود صحنه های زاید است.
کاوه بهمن، متولد 1344، تهران است. نویسندگی را از نوجوانی شروع کرده و بیش از یک دهه است که به طور جدی قلم می زند. نویسندگی را با همکاری در نشریه های ادبی –هنری و عضویت در گروه تحریریۀ ماهنامۀ تخصصی ادبیات داستانی آغاز کرده است. چاپ شعر، داستان و نقد داستان در جراید از جمله کارهای اوست. اولین اثر داستانی او در سال 1370 با نام « بازی آن روزها» و سپس «خروس در استوانۀ سیمانی» با موضوع انقلاب اسلامی منتشر شده است. همچنین کتاب « رمان تو در غیاب انسان» -مجموعه مقاله ونقد ادبی_ از او منتشر شده است. «جنگی که بود» اولین رمان جنگی اوست.

کتاب « در جست وجوی من» نوشتۀ منیژه جانقلی سال 1387 در 211 صفحه و 5500 نسخه به قیمت 700 تومان توسط دفتر هنر و ادبیات ایثار( بنیاد جانبازان) منتشر شد. داستان« درجست و جوی من» ازآنجا آغاز می شود که خرمشهر درآستانۀ سقوط است. هانیه پزشک جوانی است که به مداوای مجروحان می پردازد. درمانگاه های خرمشهر پر ازمجروح است و هانیه و مریم که دوست صمیمی اوست تمام تلاششان را به کار می گیرند تا مجروحان را مداوا کنند. خرمشهر که به تصرف عراقی ها درمی آید، هانیه مادرش را ازدست می دهد و از برادرش جدا می شود. برادر برای جنگیدن درخرمشهر می ماند و اسیر می شود. هانیه به همراه عده ای با قایق از بهمن شیر می گذرد و به نیمۀ دوم شهر می رسند. خبر می رسد عراقی ها پل بهمن شیر را زده اند. جادۀ ماهشر- آبادان و خرمشهر- آبادان بسته شده است. زن جوانی به نـام آذر به همراه پدرش قصد دارد از خرمشهر به همدان برود. پای مرد ترکش خورده و آذر از هانیه می خواهد پای پدرش را مداوا کند. هانیه گوشزد می کند که نمی تواند و باید به مجروحان بدحال دیگر برسد. آذر از دست او به شدت عصبانی می شود. هانیه که سخت درگیر مداوای مجروحان است داوطلب می شود تا مجروحی را که خمپاره ای عمل نکرده درشکم دارد عمل کند. درطی عمل، خمپاره منفجرمی شود ودست های هانیه قطع می شود واین درحالی ست که محسن، شوهرمریم، هانیه و مریم را با لنج می رساند. بعد با هواپیما به تهران می فرستد وخود به خرمشهر باز می گردد. هانیه به پیشنهاد مریم دوران نقاهت خود را درخانۀ مادر شوهرمریم( مادرمحسن) می گذراند. و درآن جاست که برای بار دوم با آذر( نوۀ زهرا خانم، مادرمحسن) رو در رو می شود. آذر با یادآوری خاطرات گذشته بنای آزار و اذیت مریم را می گذارد. سعید، پسرمریم، بهانۀ پدرش را می گیرد و سرانجام مریم برای سراغ گرفتن از همسرش، محسن، راهی آبادان می شود. با انجام عمل بر روی استخوان های قطع شدۀ هانیه، دو استخوان ساعد را ازهم جدا می کنند. پس ازعمل جراحی، او به آسایشگاه می رود و پس ازبهبودی به جنوب برمی گردد. هانیه قصد دارد برادرش را ببینـد. او درآبادان مریم را پیدا می کند. مریم می گوید عراق دارد انتقام « کوی ذوالفقاری» را می گیرد. او تنها امید باقی مانده را خلع بنی صدر می داند. در روزهای بعد، مریم به شهادت می رسد ومحسن و هانیه به خانۀ مادر محسن برمی گردند. هانیه به شدت افسرده می شود و تصمیم می گیرد در دبیرستانی مشغول تدریس شود. این دبیرستان همان دبیرستانی است که آذر درآنجا درس می خواند. آذر یک روز که ازمدرسه برمی گردد نامه ای را می بیند که به او یک ملاقات کوتاه را یادآوری کرده است. آذر چیزی ازآن نامه سر درنمی آورد. زنی غریبه دائم او را تعقیب می کند. تا این که یک روز آن زن را می بیند و زن غربیه خود را نوشین معرفی می کند و می گوید از انگلیس آمده است ومدعی می شود که آذر او را به یاد دخترش می اندازد. او می گوید آمده است ایران تا خانه اش را بفروشد و دوبـاره به انگلیس برگردد. آذرناگهان به یاد می آورد این زن غریبه همان است که در آبادان به او کمک کرده است. آذر مجبور می شود نوشین را که حالش بد شده تا خانۀ مجللش برساند.
کم کم هانیه و آذر در دبیرستان رابطۀ صمیمانه ای پیدا می کنند. مادربزرگ با مشورت محسن از هانیه خواستگاری می کند و هانیه براساس وصیت مریم با محسن ازدواج می کند. از طرفی آذر بار دیگر به سراغ نوشین می رود تا با او بیشتر آشنا شود. نوشین، مردی به نام مردخای را به او معرفی می کند و می گوید که برادر شوهرش است. مردخای با چرب زبانی آدرس محسن( دایی آذر) را از او می گیرد. آذرمتوجه می شود که مردخای اسلحه دارد. هم نشینی ها و بحث ها وگفت وگوهای آذر ونوشین روز به روز بیشتر می شود. همین زمان است که آذرمتوجه می شود که نوشین سرطان دارد. نوشین ازآذر درخواست می کند که پیش او بماند و با او به انگلیس بیاید. اما آذر احساس خوبی نسبت به مردخای ندارد. این درحالی ست که مردخای، براساس اطلاعاتی که محسن و دوستانش بدست می آوردند، جاسوس آمریکاست. مردخای دریک توطئۀ پیچیده محسن را ترور می کند. درپی جست و جوی قاتلان محسن، آذر به یاد می آورد که تنها مردخای آدرس محسن را داشته است. پس عاملی اصلی اوست. به سراغ نوشین می رود و آدرس مردخای را می خواهد و نوشین می گوید به علت بستری شدن در بیمارستان نمی داند او کجاست. سرانجام نوشین آدرس مردخای را که دریک داروخانه کار می کند به آذر می دهد. نوشین درآخرین لحظات زندگی خود راز بزرگی را با آذر درمیان می گذارد. او به آذر می گوید، که مادر اوست و زمانی که او به دنیا آمده او را با بچه ای که مرده به دنیا آمده بود، جابه جا کرده و درتمام این مدت دو را دور مراقب او بوده است و حالا بسیار دوست دارد که او را درآغوش بگیرد. نوشین به آذر یادآوری می کند مردخای نیز پدر اوست. آذر با شنیدن این حقیقت احساس تنفر می کند. نوشین وصیت نامۀ خود را به آذر می سپارد وجان می دهد. آذر این موضوع را نمی تواند با هانیه درمیان بگذارد. فردای آن روز هانیه برای به دنیا آوردن بچه اش به زایشگاه می رود. دراین زمان خبرآزادی خرمشهر می رسد. از طرفی هانیه، دختری به دنیا می آورد. آذر تمام ماجرا رابه هانیه می گوید. بعد هم به سروان زنگ می زند وجریان داروخانه و مردخای را می گوید. سروان به آذر می گوید به کمک او احتیاج دارد و از او می خواهد که قسمتی از ارثیه اش را برای کمک به جبهه ها درنظر بگیرد. سرانجام سروان به کمک آذر مکان مردخای را در داروخانه می یابد و مردخای در درگیری با نیروی انتظامی کشته می شود. داستان « درجست وجوی من» در ردیف داستان هایی قرار دارد که درکنار پرداختن به مقولۀ جنگ، به مسائل دیگری چون جاسوسی نیز می پردازد واین خود در موضوع قصه تأثیرگذار می شود. منیژه جانقلی تمام تلاش خود را کرده است که ارتباط تنگاتنگ این مقوله را درداستان خود پررنگ کند، اما این اتفاق بسیار دیر به وقوع می پیوندند. به نوعی رازداری درداستان، معما را تا انتهای رمان سربسته نگه می دارد. با افشای آن در پایان داستان به یکباره به مخاطب حس بازندگی دست می دهد. چرا که اگر این راز به صورت تلویحی ازآغاز داستان مطرح می گردید خواننده تکلیف خود را با شحصیت های داستان از همان ابتدا روشن می کرد در حالی که این گونه نمی شود . تعدد موضوع های پراکنده یکی دیگر از ضعف های عمدۀ این داستان محسوب می شودکه یکدستی و یکپارچگی آن را به خطر می اندازد. در داستان های جنگی پرداختن به موضوعات دیگر و پراکندگی آنها و گاه نامرتبط بودن موضوعات با مقولۀ جنگ می تواند خود موضوع جنگ را در حاشیه قرار دهد و اصل فدای فرع شود. دراین داستان هانیه می توانست به عنوان شخصیت اصلی در داستان جای بگیرد. اما متأسفانه با ورود آذر و به موازات آن هانیه ، پیش رفتن او و گاه پررنگ شدن شخصیت او و تعددد ماجراهای پیش آمده باعث می شود که خواننده سردرگم شود و پایه و اساس شخصیت اصلی به کلی به هم ریزد. زندگی هانیه با جنگ گره خورده است. اعمال و رفتار و گفتار او با این موضوع هماهنگ است در حالی که آذر با مقولۀ جنگ بیگانه است. جانقلی می توانست تنها داستانش را بر شخصیت هانیه استوار کند و پیش ببرد . وارد کردن آذر و مسألۀ جاسوسی لطمۀ زیادی به داستان زده است. اگر به تنهایی به مسئله و مشکلات و درگیری ها و درونیات هانیه می پرداخت در شخصیت پردازی هانیه موفق تر عمل کرده بود و شخصیت پردازی هانیه موفقتر عمل کرده بود و شخصیت او به یادماندی و ماندگار می شد.

« درۀ جذامیان» نوشتۀ میثاق امیر فجر درسال 1366 توسط انتشارات فردوس در 428 صفحه منتشر شد.
فرخ فرهمند، پس از گذراندن دورۀ دانشکده پزشکی ، به آسایشگاه جذامیان بابا باغی در بیست کیلومتری تبریز میرود. در آن جا با جذامیان ، راهبه های فداکار مسیحی ، بسیجیان فداکار و بمباران تبریز آشنا می شود. با کریستیان-راهبۀ مسیحی-رابطه نامشروع پیدا می کند. راهبۀ مسیحی او را لو نمی دهد. فرخ به ایتالیا، کشور کریستیان می رود. در این میان با چندین شخصیت دیگر نیز آشنا می شویم؛ شخصیت هایی که هر کدام نقشی در جنگ ایران و عراق ایفا می کنند. درآن میان عارف –یکی از ساکنان آسایشگاه-برای کمک به مجروحان جنگی به تبریز می رود. فرزندش شهاب را که در جبهه مجروح شده نمی شناسد. روز دیگر بمب افکن های عراقی به بیمارستان هجوم می برند و با فروختن بمب های خود، تعداد زیادی از مردم و بیماران را به شهادت میرسانند. داستان با فرخ فرهمند شروع می شود، سپس با معرفی کریستیان، عراقۀ بیشتر خواننده را جلب می کند. اما داستان با سولماز، جنگ، شهاب و عارف تمام می شود که این مسأله به پراکندگی داستان کمک کرده است. در حقیقت مرگ کریستیان نقطۀ اوج و سپس فرود داستان است و حوادث بعد از آن جذابیتی ندارد. میثاق امیر فجر از تلفیق دو زاویۀ سوم شخص و اول شخص، در پداخت داستانش سود برده است. گرچه جنگ دررمان درۀ جذامسان در حاشیه قرار گرفته است اما بحث های فلسفی و بنیادینی را به خود اختصاص داده است. در چند فصل از کتاب تنها صحبت از جنگ ، علل، انگیزه و عواقب آن درمیان است. در حثیقت می توان گفت، نویسنده با طرح مسأله جذام و ریشه یابی آن یعنی فقر، قصد آن دارد عواقب جنگ را به جامعه ای تشبیه کند که دچار جذام شده است . گفت و گوهای طولانی ، فلسفی و غیرعادی ، رنگ حقیقت را از چهرۀ رمان می زداید. طرح شخصیت ها و حوادث غیر ضروری از دیگر ضعف های این اثر است.، چنان که شخصیت هایی از جمله سولماز، خصوصاً پس از مرگ کریستیان ، به هیچ وجه لازم و ضروری نمی نمایند و در پیشبرد روند داستان نقشی ندارند. میثاق امیر فجر در این اثر از قدرت بسیار خوب و حوصلۀ قابل تقدیری درتوصیف زمان ومکان برخوردار بوده است. او قبل از «درۀ جذامیان» ، مجموعه داستان« دوقدم تا قاف»را در سال 1361 نوشته که از میان ده داستان آن، دو داستان « خاکسترهای آشیان» و «سرباز» به مسائل جنگ می پردازد. امیر فجر در هر دو داستان این مجموعه ، که مربوط به جنگ می شود، به انسان هایی می پردازد که دچار حادثه ای برای خود و یا دیگری در جنگ شده اند و طرز برخورد آنها با آن حادثه را به تصویر می کشد. در داستان« خاکسترهای آشیان» ، احسان، شخصیت اصلی داستان، صورتش درجنگ سوخته است ودلش نمی خواهد که با همسرش لیلا روبه رو شود. از طرفی لیلا در جست و جوی اوست تا این که بالاخره او را در سنگرش می یابد . در داستان «سرباز» یک رزمنده با شهیدی مواجه می شود که تن پوش ندارد و به گفت و گو با او می پردازد. امیر فجر ، چه داستان بلند خود« درۀ جذامیان» و چه درهر دو داستان کوتاه خود« خاکسترهای آشیان»و «سرباز» به حادثه و رویداد جنگ و تأثیرات آن بر روابط انسان ها و خود انسان ها می پردازد. از یک سوی این آدم ها هستند که با جنگ مواجه
می شوند و از سوی دیگر این تمامیت جامعه است که با جنگ درگیر می شود. برای امیر فجر تأثیرات جنگ بر روی جسم ، روح و روان انسان ها مهم است و طریقۀ مواجه شدن و کنار آمدن با آن تأثیرات است که داستان های جنگی اورا شکل می دهند.
میثاق امیر فجر متولد 1328 تهران است. دوره های لیسانس ادبیات انگلیسی و فوق لیسانس فلسفه را در دانشگاه تهران به پایان برد. با پی گیری تحصیلات بیست ساله در موسیقی، اکنون متخصص «سه تار» و «تار» است. او همچنین در انگلستان و دانشکدۀ « الشرق الاوسط» بیروت به مطالعۀ ادبیات، فلسفه وعرفان اسلامی و مسیحی پرداخت. او ضمن تدریس در دانشکدۀ هنرهای زیبا دانشگاه تهران ، در گروه ادبیات در اماتیک به کار ادیتوری نیز روی آورده است. فجر از آغاز انقلاب اسلامی کار نوشتن و ترجمه را آغاز کرد. حاصل تلاش چندین سالۀ او علاوه بر ترجمه و تحشیۀ ده جلد تفسیر عرفانی «کشف الاسرار» ، آثار چاپ شدۀ ذیل است: «ورقا» ، «فجر اسلام»، « انسان میوۀ نخل» ، «کمدی شیطانی»، «انجیر و زیتون»، «فیلسوف ها»، «شاعر افلاکی امیر کبیر»،«مضحکۀ ضحاک»،«زندگی پیامبران» برای نوجوانان ، مجموعه فیلمنامه و ... است.

رمان دو جلدی « دل دلدادگی» نوشتۀ شهریار مندنی پور توسط نشر زریاب سال 1377 در 928 صفحه و 3000 نسخه منتشر گردید.
روجا دختری است که از میان سه عاشق سینه چاک خود-کاکایی ، زال و داوود- داوود را انتخاب می کند. اما داوود خیلی زندگی با روجا به رذالت کشیده می شود و به جای مطالعه و سرودن شعر به دنبال در آوردن پول بیشتر و خریدن زمین تعاونی می افتد. در تمام روز تلاش می کند، دروغ می گوید و شب به حقارت خود می خندد. دراین میان است که زال وارد زندگی آنها می شود و داوود را برای ساختن خانه اش یاری می دهد. داوود جریان عشق زال به روجا را، می فهمد. و از طرف دیگر کاکایی که پیش تر به امید پیوند با روجا به خدمت سربازی رفته، بعد از شنیدن خبر بی وفایی دختر مورد علاقه اش، به جبهه بر می گردد و پس از پایان دورۀ سربازی به بسیج می پیوندد و تا درجۀ فرماندهی گردان پیش می رود و به شهادت می رسد.
روجا در جریان زلزلۀ رودبار دخترش گلنار را از دست می دهد. زال تمام تلاشش را می کند تا با تقدیم تندیس طلایی گران قیمتی به داوود، روجا را تصاحب کند، اما دراین کار موفق نمی شود. داوود که خود را در مرگ گلنار مقصر می داند دست به خودکشی می زند و روجا به همراه دختر کوچکترش زیتون و پدرش مندآ، تصمیم به بازسازی خانه می گیرد؛ خانه ای که نماد رنج های داوود شده است. در خاتمه روجا با پذیرفتن دخترکی لوچ، که مادر و پدرش را در زلزله از دست داده، امیدوارانه به ادامۀ زندگی می اندیشد.
هر چند که جنگ در حاشیۀ حوادث اصلی داستان« دل دلدادگی» واقع شده است. ولی همین مقدار هم که با حضور یکی از زنده ترین شخصیت های داستان –کاکایی-توصیف می شود. چنان زنده و جاندار ارائه می گرددکه مخاطب می تواند همپای حضور کاکایی حال و هوای جنگ را حس کند. شهریار مندنی پور نگاه منتقدانه ای به جنگ ندارد و در «دل دلدادگی» جنگ به عنوان یک واقعیت در زندگی کاکایی تأثیر شگرفش را به جا می گذارد و از او که پیشتر یک روستایی ساده دل بوده فرماندهی شجاع می سازد. توصیفات شهریار مندنی پور از جبهه و لحظات رزم رزمندگان، جاندار و با قدرت صورت می پذیرد . این توصیفات تا حدودی نشان گر فضای روزهای نبرد رزمندگان است. اما شهادت کاکایی و تحول او، ضمن بیان تأثیرات جنگ بر شخصیت های داستان، نشان دهندۀ علاقۀ راوی به زندگی کاکایی هاست . رمان « دل دلدادگی » از سه بخش تشکیل شده است که این سه بخش تاریخ ایران را مورد بررسی قرار می دهد؛ حوادث انقلاب ، سال های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و زلزله رودبار. هر چند که به مقولۀ اول کمتر پرداخته شده است. سخن از انقلاب در حد جدال های ذهنی از طرف یکی از شخصیت های اصلی داستان یعنی داوود انجام می گیرد و بیشتر تمهیدی است برای شناخت بیشتر شخصیت ها. ولی دو حادثۀ دیگر یعنی زلزلۀ رودبار و جنگ، با قدرت پرداخت شده اند و حوادث و شخصیت های این بخش، چنان پر کشش اند که صرف نظر از برخی حوادث فرعی، مثل زندگی زال و برخی حوادث فرعی دیگر در خلال جنگ ، این رمان را می توان از آثار یکدست و خوب رمان نویسی فارسی محسوب نمود.در این اثر مندنی پور به خوبی از پی ارائه حالات مختلف جسمی و روحی شخصیت ها برآمده است و درنهایت، رمان، مخاطب را با وجود تلخی های بسیار به دیدن روزنه های نور و امید هدایت می کند و می تواند اثری برای شناخت بیشتر از زندگی باشد. رمان « دل دلدادگی» از پیچیدگی های قابل قبولی برخوردار است. گره های مختلف داستانی، یعنی وضعیت گلنار، داوود،کاکایی، پس از فراز و نشیب هایی جذاب، باز می شود. این در حالی است که داستان پیچیدگی های فرعی را همچون وضعیت گنج زال و برخی حوادث جبهه را هم مفصلاً بیان می کند که به نظر می رسد، با وجود جذابیت ، به کلیت یکدست اثر لطمه وارد کرده است. کشمکش های «دل دلدادگی» به دو بخش اصلی درونی و بیرونی تقسیم می شوند. درگیری های کاکایی و روجا، داوود و زال ، با خودشان، از نوع کشمکش های درونی است. کشمکش انسان با طبیعت، کشمکش انسان با انسان است. کشمکش جامعه با جامعه (جنگ ایران و عراق) و کشمکش انسان با جامعه (داوود با جمعۀ حاکم) را هم می توان از نوع کشمکش های بیرونی به شمار آورد. «دل دلدادگی »، نه تنها خصوصیات فیزیکی شخصیت ها را به خوبی توصیف می کند،بلکه به ویژگی های روحی و روانی ، اعتقادی و اخلاقی شخصیت ها نیز در خلال درگیرهای ذهنی آنها می پردازد. هر چند داستان از زلزلۀ رودبار شروع می شود و سپس نویسنده به گذشته ها نقب می زند اما پس از فروکش کردن انفجارهای پی در پی تصاویر ذهنی شخصیت ها، داستان هم به آرامش می رسد و داستان چارچوب قابل فهم خود را نشانمی دهد. در هر حال ، رابطۀ علت معلولی در تقابل شخصیت ها، حوادث و تأثیر متقابل آنها بر یکدیگر هم در رمان«دل دلدادگی» به خوبی آشکار می گردد. یعنی کاکایی به جبهه می رود چون برای تصاحب روح و جسم روجا چارۀ دیگری ندارد. روجا، با وجود قول نیم بندی که به کاکایی داده است، داوود را انتخاب می کند. چون نوع تربیت متقاوتش این گونه ایجاب می کند. داوود پس از زندگی با روجا به رذالت کشیده می شود. چون منطق حاکم بر زندگی ، چنین پیشامدی را طلب می کند.
«دل دلدادگی» از 7 کتاب و یک درآمد تشکیل شده است؛ با نام های چهار مادران هجران (به جای درآمد) با دو خاکستر زیتون(کتاب یکم)؛خاک شیدای سراندیب(کتاب دوم)؛ خنیای آب(کتاب سوم) ، دوزخ آشام و آتش آشام(کتاب چهارم)، دانایی دانۀ افرا ( کتاب پنجم ) ، درناهای نقره ای ( کتاب ششم) ، دریای بهشت( کتاب هفتم).
مندنی پور از آغاز رمان در چهار مادران هجران به جای درآمد در سطر اول با این جمله شروع می کند:« سحری غباری ، بر جنازه های نهاده در پیاده رو می دمید.» از حادثه ای ویران گر خبر می دهد. و مندنی پور بعد از آن درکتاب اول به خوبی تمام درد و رنج پدرو مادری ( داوود و روجا) که فرزندشان را در زلزله از دست داده اند را به تصویر کشیده است.
صحنه هایی تأثیر گذار.مندنی پور در «هفت کتاب» که انگار که از هفت وادی گذر کرده است و در پایان این مرگ نیست که آرامش به زندگی می دهد بلکه امید به زندگی در وجود بچه ها ست که آرامش به زندگی می بخشد. شهریار مندنی پورمتولد بهمن ماه 1335 شیراز است. اولین مجموعه داستان او « سایه های غار» در سال 1368 به چاپ رید. از دیگر آثار او می توان به « هشتمین روز زمین» ( مجموعه داستان)، «مومیا و عسل» (مجموعه داستان) ، «ماه نیمروز » (مجموعه داستان) ، «شرق بنفشه» (مجموعه داستان) و « ارواح شهرزاد » (دربارۀ داستان نو) اشاره کرد.

X