دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

گل محمد هم مانند پدرم در سن سیزده سالگی موتوربان روستای دیگری بود اطراف موتور آب بیابان و مسئولیت موتور آب در شب وروز به عهده ی گل محمد بود . برای نهار به خانه می آمد بقیه اوقات را باید حتماً آنجا می ماند. یادم هست که روزی جلویش ایستادم و گفتم : شما زمانی که می خواهی از آن بیابان در آن تاریکی عبور کنی نمی ترسی ؟ گفت : نه خواهر جان خداوند عالم هر چه را که خلق کرده هم در روز هست و هم در شب . منتها تاریکی شب آدم را به یاد قیامت می اندازد . اما من همیشه نگران بودم و انتظارمی کشیدم تا او برگردد.

(0) نظر
1389/6/21 20:12

آخرین باری که می خواستند به جبهه بروند شب تا صبح نخوابیدند و به دوستانشان که شهید شده بودند فکر می کردند مشکلات خانواده هایشان را بازگو می کردند . احساس غربت می کردند و می گفتند: به نظرم این بار آخری باشد که شما را می بینم . صبح من ایشان را تا سرکوچه بدرقه کردم . در صورتی که دفعات قبل ایشان اجازه نمی دادند از درب حیاط بیرون بیایم . فکر می کنم شهادت به ایشان الهام شده بود و بعد از حدود ده روز ایشان به شهادت رسیدند .

(0) نظر
1389/6/21 20:9

یک بار ایشان را در خواب دیدم که کتاب دعا دستش بود و می خواند پس از پایان دعا به او گفتم : مادر جان اینجا هستی ؟ اینجا چقدر بزرگ و خوب است . من از اول از خانه ی کوچک بدم می آمد . گل محمد دست مرا گرفت و به یک خانه ی بزرگ برد . اما اصلاً وسایل خانه نداشت گفتم : مادرجان ما که فرش نداریم اینجا بیندازیم گفت : اینجا فرش نمی خواهر اینجا همه مثل هم هستیم . این قدر آدمهای خوب اینجا زندگی می کنند که دیگر به چیزی نیاز نخواهی داشت عادت می کنی . وقتی از خواب بیدار شدم گفتم : حتماً این خانه ی آخرت بوده است .

(0) نظر
1389/6/21 20:6
من او را دو بار در بیداری دیدم . بعد از شهادت ایشان من جهت عمل جراحی در بیمارستان بستری شدم . بقدری درد داشتم که طاقت تحمل آن را نداشتم . خودم هم از دکترو آمپول و دارو می ترسیدم . روزی که مرا به اتاق عمل بردند گل محمد را دیدم فراموش کردم که او شهید شده روی برانکار بودم . او به من گفت : مادر جان اصلاً نترس الان عمل جراحی می کنند وبعد تو را به اتاقت می آورند و وقتی خوب شدی از بیمارستان مرخص می شوی . گفتم : خیلی درد دارم گفت : خودم می دانم دیدم که روی تخت دولا شده بودی و درد می کشیدی از رنگ و رویت پیداست . هیچ نگران نباش .
(0) نظر
1389/6/21 20:6

قبل از شنیدن خبر شهادت همسرم خواب دیدم که در جبهه هستم و چند بار خمپاره ی دشمن در اطراف سنگر ما اصابت کرد و ما هم مثل رزمندگان با شنیدن صدای خمپاره خود را روی زمین می انداختیم . وبعد بلند می شدیم و این عمل را تکرار می کردیم . از درون سنگر روزنه ای بودکه اطراف را می توانستیم ببینیم. همه جا را گرد و خاک فرا گرفته بود این خواب را چند شب متوالی دیدم . تا اینکه دوست همسرم یک روز به خانه ی ما آمد و عکس گل محمد را از من خواست پرسیدم عکس را برای چه می خواهید گفت : می خواهم یادگاری داشته باشم . به محض اینک از روی آن یک عکس چاپ کردم آن را برای شما می آورم . من که از دادن عکس ناراحت بودم و تا حدودی به من الهام شده بودکه امکان شهادت همسرم وجود دارد به دوست ایشان گفتم : اگر خبری هست به من هم بگویید ما آمادگی شنیدن هر اتفاقی را داریم و بعد گریه ام گرفت واو هم گریه کرد و ما را دلداری داد . پس از یک هفته جنازه ی شهید را در معراج شهدا دیدیم

(0) نظر
1389/6/21 20:6

یادم می آید یک شب دیروقت از جبهه آمدند برای اینکه مزاحم خواب ما نشوند از دیوار حیاط پایین آمدند وقتی من متوجه شدم آهسته از اتاق بیرون آمدم تا بچه ها بیدار نشوند . بعداً در کیفشان را که باز کردند چند تاعکس نشان دادند وبه من گفتند : اینها شهید شده اند . عکس شهید محسن حسنی و شهاب خزایی بود . پرسیدم حالا جنازه ی آنها را آورده اند گفت : بله فردا باید خانواده هایشان را برای شناسایی به معراج ببریم. فردای آن روز وقتی از معراج برگشتند گفتند : مادر شهید خزایی را در معراج دیدم که دور جنازه ی شهید می چرخید . ایشان فکر می کردند که چه بکنند؟ چون شهید تمام قست بالای بدن خود را از دست داده بود . می گفت: دیدم مادرش خم شد و پاهای شهید را بوسید . وقتی ای صحنه را دیدم بسیار متاثر شدم از آن لحظه به بعد طاقت اینکه چشمم به چشم مادر شهید بیفتد را ندارم.

(0) نظر
1389/6/21 20:5

آقای غزنوی در فرصتهای مقتضی حتماً به خانواده های شهدا سر می زد . از جمله یک روز که با هم به منزل شهید فاضل الحسینی رفتیم . و با خانواده ی ایشان صحبت نمودیم ایشان از من خواستند که به همراه ایشان به منزل شهید فاضل الحسینی برویم. ابتدا من با این مسئله که همراه ایشان بروم مخالفت کردم و گفتم من پیش خانواده ی شهید شرمنده نمی شوم . بدلیل اینکه ایشان همسر خود را از دست داده اند . آقای غزنوی گفتند : همه ی دوستانم با خانواده هایشان به منزل ایشان رفته اند و شما هم باید بیایید بالاخره من قبول کردم امام تمام مدتی که همسر شهید را می دیدم مضطرب بودم و دائم به این فکر می کردم که اگر من جای ایشان بودم چه حالی داشتم .

(0) نظر
1389/6/21 20:3

یک بار مادرم تعریف می کرد نیمه های شب برقها خاموش شد محمد آقا به من گفت : مادر چراغ را روشن کنید وقتی چراغ را روشن کردم حس کردم بوی عطری برفضای خانه پیچیده است گفتم : محمد آقا این چه بویی است شما عطری زده اید ؟ در جوابم گفت : نه من عطری نزده ام بکله الان شخصی اینجا بود که رفت گفتم : حتماً شما خواب دیده اید وگرنه کسی به منزل نیامده است گفت : نخیر من الان بیدار هستم و شما هم بیدارید الان امام زمان (عج) به منزل ما آمد به ایشان گفتم : آیا من می توانم کربلا را ببینم که ایشان در جوابم فرمودند نه شما مجروح می شوید و نمی توانید بروید .

(0) نظر
1389/6/21 20:2

یک روز گل محمد به مادر بزرگم گفت : مادر بزرگاین ظروف مسی را برای چه می خواهی ؟ اینها را به مسجد بده تا وقف کارهای خیر شود . مادر بزرگم از اینکه گل محمد با این سن کم از این حرفها می زد خیلی خوشش آمد و گفت : ازامروز اختیار اینها به دست توست هر کاردوست داری با اینها بکن . می توانی اسم مرا روی آن حک کنی ؟ گل محمد گفت: مادر بزرگ بدون اسم هم مردم خدا بیامرز خواهند گفت . وقتی گل محمد آنها را به مسجد برد افراد دیگر هم که خیربودند تشویق شدند که ازاین کارها بکنند . گل محمد هر چه که در روستا مورد نیاز نبود به شهر می آورد و آن را می فروخت و برای مسجد لوازم مورد نیاز را فراهم می کرد.

(0) نظر
1389/6/21 20:1

برادرم گل محمد یک روز قبل از اینکه به جبهه برود به منزل ما آمده بود وقت اذان وضو گرفت و رو به من کرد و گفت : خواهرم وقت اذان است تو هم وضو بگیر و نمازت را اول وقت بخوان تو باید از کار دنیا دست برداری ونمازت را اول وقت بخوانی کار دنیا هیچوقت تمامی ندارد من هم فوراً وضو گرفتم ونمازخواندم . وقتی او را درحال نماز خواندن دیدم با تمام وجود احساس کردم که او در برابر خدا ایستاده و با او حرف می زند همانجا به من الهام شد که این بارآخری است که اورا می بینم . او به جبهه رفت و همان بار به شهادت رسید.

(0) نظر
1389/6/21 20:1
X