دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
در جریا ن کودتای نوژه من به همراه حاج محمد رستمی برای دستگیری یکی از متهمین وارد قوچان شدیم ایشان خیلی تاکید داشت که برای رفتن به داخل منزل مجوز داشته باشیم و معتقد بود که به علت حضور زن وبچه درمنزل باید مراقب بود تا مسائل اخلاقی رعایت شود
ما با محمود کاوه بچه محل بودیم زمانی این آشنایی ما با ایشان بیشتر شد که در سپاه پیش آقای ضرابی توی قسمت پرسنلی کار می کردیم یک روز ایشان تشریف آوردند و گفتند می آیی به کردستان برویم که کردستان الان نیاز به مبا رزه دارد نیاز است که از انقلاب اسلامی دفاع کنیم روزی که به ما گفتند قرار بود فردایش حرکت کنیم زمانی که به ما گفتند قرار بود گردان ویژه شهدا ـ که مقدمه تشکیل تیپ ویژه شهدا بود تشکیل شود و فعالیتش را آغاز کند ما همان عصر با تعدادی از بچه هایی که خود محمود قبلا هماهنگی کرده بود و از بچه های طلاب بودند از بچه های سپاه بودند این ها را جمع آوری کرد و فردای آن روز با قطار عازم تهران شد از تهران هم عازم سقز شدیم در ابتدا امر محمود کاوه در تیپ شهداء به عنوان فرمانده عملیات نقش خودش را ایفا میکرد و دراصل ناصر کاظمی که بعدا شهید شد ـ محمود را پیدا و کشف کرده بود به عنوان فرمانده تیپ و تلاشش براین بود که با استفاده از وجود محمود و توانائی هایی که در ایشان دیده بود بتواند پاکسازی اصلی کردستان را انجام دهد. دیدگاه محمود و ناصر کاظمی دیدگاه خواصی بود یک روحیه خاصی در این دو بزرگوار دیده می شد یک روحیه ای که حاکی از این بود ما باید فدا بشویم تا مملکت تان آباد شود و ثانیه شماری میکردند که بتوانند در اسرع وقت پاکسازی مناطق را انجام بدهند
من دقیقاً به یاد دارم که آنزمان در یکی از درگیری هایی که در چهارراه گلستان مشهد اتفاق افتاد من هم به اتفاق برادر پورنقی و برادر آزادی و چند نفر دیگر از بچه ها در این درگیری شرکت داشتیم. در این بین منافقین از نقطه ضعف برادران حزب اللهی استفاده می کردند و در درگیریها چند نفر از دخترها را جلو می فرستادند و چهار پنج نفر از همین منافقین هم در پشت سر این دخترها مخفی می شدند و با چاقو و تیغ های موکت بری آماده ضربه زدن به برادران حزب اللهی می شدند. این دخترها هم تا نزدیکیهای برادران می آمدند و یک دفعه به کنار می رفتند و این منافقان می آمدند وسط و با تیغ به سرو صورت و چشم و بدن برادران حزب اللهی صدمه وارد می کردند. و شعارهای آنچنانی می دادند و تا بچه های حزب اللهی می خواستند در دفاع از خودشان می خواستند به منافقین حمله کنند اینها مجدداً پشت سر دخترها مخفی می شدند. اینها چندین مرتبه این کار را کردند و برادران حزب اللهی را به شدت مضروب می کردند و پشت سر دخترها مخفی می شدند و زمانیکه بچه ها جلو می رفتند بنا به مسائل اخلاقی اسلامی و شرعی نمی توانستند به زن نامحرم دست بزنند بنابراین به ناچار به عقب می آمدند. اما در همین فرصت پنج شش دقیقه ای منافقین آمادگی پیدا می کردند و دو مرتبه حمله می کردند. ما زمانیکه دیدم با این حربه منافقین نمی توانیم مقابله کنیم برادر پور نقی را در جریان امر قرار دادیم و با ایشان مشورت کردیم و گفتیم که به این طریق نمی شود. چونکه آنها نقطه ضعف بچه های ما را پیدا کرده اند و ما هم نمی توانیم کاری انجام دهیم. برادر پورنقی به ما گفت: این مرتبه که منافقین از این طریق برای حمله استفاده کردند شما بروید و جلوی چادر این دخترها را بگیرید و پایینش را حالت گره مانند بدهید و آنها را از بین منافقین به کنار بکشید و منافقین را دستگیر کنید. یک مرتبه که منافقین به همراه دخترها حمله کردند دو سه تا از بچه ها سریع رفتند و پایین چادرهای اینها را محکم گرفتند و کشیدنشان که فاصله بین اینها و منافقین که پشت سر اینها مخفی شده بودند زیاد شد و در این بین اولین کسی که رسید روی سر منافقین محمد پور نقی بود که یادم است ایشان آنقدر عصبانی شده بودند که یک دانه آجر از روی دیوار خانه ای که در همانجا بود برداشت و با تمام قدرت به سر یکی از این منافقین زد به طوریکه سر این منافق پر از خون شد و بقیه هم زمانی که این صحنه را دیدند خودشان را تسلیم کردند
ایشان واقعاً فردی نترس بودند. من به یاد دارم محمد یک شب اواخر شب به منزل آمدند و به همراه خودشان دوتا اسلحه و یک بی سیم و یک خودرو به منزل آوردند. آن شب جمعه شب و یا شب شنبه بود که ایشان در روز تعظیل به ماموریت رفته بودند. محمد زمانیکه به منزل آمد پدرم با اصرار پرسیدند که شما کجا بودی؟ کجا رفتی؟ و چرا این موقع شب آمدی؟ دیر شده است و الان آخر شب است. در هر حال محمد زمانیکه با اصرار زیاد پدرم مواجه شد نهایتاً خیلی خلاصه و مختصر اعلام کردند که بنده به اتفاق یکی دیگر از دوستانم برای ماموریت به نیشابور و یکی دیگر از شهرستانهایی که الان در خاطرم نیست برای دستگیری دو نفر که در عملیات کودتای نوژه دست داشتند رفته بودیم. البته مسئله جالب توجه اینجا بود که پاسگاه آن شهرستان و آن محل هم ظاهراًٌ نتوانسته بودند که اقدامی برای دستگیری این فرد بکند. - حالا یا اینکه امکان دستگیری این دونفر نبوده و یا اینکه نتوانسته بودند اینها را پیدا کنند - به هر حال محمد به همراه یکی دیگر از دوستانشان رفته بودند تا این دونفر خاطی را دستگیر کنند. پدرم در آنجا خیلی نگران شدند و می گفتند: شما چرا دونفری رفتید؟ حداقل می بایست با یک گروهی و یا یک دسته ای می رفتید. سید محمد گفت: نیازی نبود. دو نفری رفتیم و این دو نفر را دستگیر کردیم و آوردیم
در دستگیری منافقین به یاد دارم که برادر سید احمد رحیمی با اینکه فرمانده سپاه بیرجند بود، خود موتور بر می داشت و دور شهر گشت می داد! ماها را نیز رهبری می کرد! این باعث می شد که منافقین دستگیر شوند به طوری که حتی کارهای عملیاتی آقا سید احمد به بی بی سی هم رسید! اگر خاطتان باشد قضیه دستگیری منافقین توسط احمد رحیمی فرمانده سپاه بیرجند از خود بی بی سی اعلام شد
سید علی در فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب، نقش بسزایی داشت. در سال 59 که منافقین و گروهکهای وابسته به آنها در خیابان دانشگاه مشهد، فعالیت گسترده ای داشتند، برای پاسخ به فعالیتها، سید نیروهای کارگر و بسیجی را سازماندهی کرد و صبحگاه با شکوهی با نیروهای مسلح و غیر مسلح در هنرستان شهید بهشتی تشکیل شد و سپس در خیابان دانشگاه صورت پذیرفت که منجر به عقب نشینی منافقین و گروهکها و پاکسازی آن منطقه از وجود آنها شد
بعد از شنیدن خبر مجروح شدن نادر تلاش برای پیدا کردن ایشان شروع شد تمام مناطق عملیاتی را جستجو کردیم، تا محل زخمی شدنش را پیدا کردیم. مقداری خون دیدیم که در اثر جراحت ایشان روی زمین ریخته شده بود اما اثری از وجود شهید آنجا نبود، خلاصه تمام منطقه را طی چند روز جستجو کردیم تا بالاخره پیکر مطهر این شهید را در ارتفاعات مجاور پیدا کردیم سراسر پیکر او را شکنجه کرده بودند. آثار اذیت و آزار منافقین روی بدن مبارک ایشان به چشم می خورد دهها گلوله به بدن ایشان شلیک کرده بودند آنقدر به صورت ایشان تیراندازی کرده بودند که غیر از چانه ایشان قسمت دیگری در صورت مبارکش سالم نمانده بود مشخص بود که نادر زنده به دست دشمن افتاده است و با توجه به اینکه لباس سپاه بر تن داشته است و مقاومت شدیدی هم از خودش نشان داده است یک حالت انتقام گیری بوجود آمده است و تا توانسته اند قبل از به شهادت رساندن ایشان را شکنجه داده اند
در زمان قبل از انقلاب مرکز تجمع منافقین و احزاب مخالف حدفاصل چهارراه دکترا و میدان تقی آباد بود. اکثر روزها من به هماره آقای حمامی به همین مکان می رفتیم. آقای حمامی که از نشر جثه بسیار خوب بودند اکثر اوقات درگیری ایجاد می کردیم . به خاطر تنومندی آقای حمامی همیشه منافقین از دیت ایشان فرار می کردند یا سعی می کردند کمتر درگیر شوند یکروز که از درگیری باز می گشتیم به آقای حمامی گفتم: آقا رضا چطور شما با این همه لبخندی که همیشه بر لب داری و شوخ طبعی که با دوستان از خود نشان می دهید هنگامی که سر بحث مبارزه با منافقین پیش می آید چهره ات کاملا عوض می شود و آن لبخندی که همیشه بر لب داری از بین می رود. چهره ات خشن و با صلابت می شود؟ ایشان طبق معمول لبخندی زد و گفت بحث مبارزه با دشمن و منافق از همه چیز جداست با آنها باید با خشونت برخورد کرد
وایل تشکیل سپاه قبل از جنگ از رسانه ها اعلام شد که حدود 120 نفر را در کردستان سربردیده اند. به دستور آقای رستمی آماده شدیم که به منطقه کردستان برویم. آقای نیک عیش و آقای رستمی قبل از حرکت برای تحویل گرفتن اسلحه به لشکر 77 رفتند. سرهنگ 2 که مسؤل مهمات بود، با دیدن دو جوان می گوید: آقاجان، دستور فرمانده کل قوا بنی صدر است که اسلحه به نیروهای سپاه و بسیج ندهید. سپس آن دو بی نتیجه برگشتند. ما خیلی ناراحت شدیم، ولی آقای نیک عیش به بچه ها دلداری داد و گفت: بچه ها اگر شده با دست خالی هم به جنگ با دشمنان برویم، می رویم. زیرا دستور امام است و اصلاً جایز نیست که ما اینجا بمانیم و نسبت به این مسأله سهل انگاری کنیم. بعدازظهر آماده حرکت بودیم که یک نفر با درجه ستوان دوم از اردولانس (تعمیرگاه اسلحه)، آمد و گفت: چون شما به منطقه ای می روید که درگیری است، برای این که از بین نروید، چند اسلحه تعمیری برای شما آورده ام. سپس اسلحه ها را تحویل داد و رفت. با دیدن اسلحه ها همه تمایل داشتیم که سلاح داشته باشیم. ولی چون تعداد آن ها کم بود به همه نرسید. آقای نیک عیش که اشتیاق همه را برای داشتن اسلحه دید، گفت: آقاجان اسلحه و فشنگی که داریم همین ها هست. شما را به هر چه دوست دارید قسم تان می دهم که با همین مهمات کم حرکت کنید. همه گفتند: چشم. و از مشهد راهی کردستان شدیم. در سنندج پیش آقای صیاد شیرازی که فرمانده ارتش آن جا بود رفتیم. ایشان بعد از اطلاع از جریان گفت: همه ی راه ها را کومله ها و دموکرات ها بسته اند و اختیارات شهرهای منطقه را به دست گرفته اند. شما اگر بچه ها را به داخل منطقه ببرید، ممکن است به وسیله ی آن ها از بین بروند. ناگهان دلهره و شبهه ای در مقابله با آن ها در دل بچه ها بوجود آمد. آقای نیک عیش که متوجه موضوع شد، شروع به دلداری، ارشاد و روحیه دادن به بچه ها شد و گفت: آقاجان ما واقعاً اگر سرباز امام زمان (عج) هستیم، باید حرکت کنیم و توکلمان به خدا، امام زمان (عج)، امام حسین (ع) و امام علی (ع) باشد. بعد از گفته ی ایشان همه آماده ی حرکت شدیم. آقای شیرازی که ما را مصمم در کارمان دید، گفت: از طرف بنی صدر دستور آمده که اسلحه و مهمات به برادران بسیجی و سپاهی ندهید. ولی من این دستور را اجرا نمی کنم، چون شما را از خودمان می دانم و نظر من این است که همه ی ما مثل هم هستیم، هرچند خلاف قانون است، عمل می کنم و به شما مهمات می دهم. اما فقط می توانم یک کالیبر 50 برای جلو و یکی هم برای عقب ستون شما بدهم. ولی باز هم سعی کنید که نروید. بچه ها گفتند: نه، از مردن که بالاتر نیست و شهادت آرزوی ما است. بالاخره با اراده ی قوی حرکت کردیم و به سقز رسیدیم. در آن جا درگیری ما با کومله ها و دموکرات ها شروع شد. عده ای از ما که نوجوان بودیم، از ترس به خود می لرزیدیم. یکی گفت: با این وضعیت تیراندازی اصلاً راهی وجود ندارد که ما پیروز شویم. آقای نیک عیش بلافاصله با سخنانش مجدداً به بچه ها روحیه داد و گفت: براردران عزیز، چون مهمات ما خیلی کم است، پس ما باید از این ها کمال استفاده را بکنیم وسعی کنید در تیراندازی هایتان دقت کنید تا با هر تیر یک نفر از نیروهای دشمن را از بین ببریم. بعد از صحبت های ایشان همه دل و جرأت پیدا کردیم و تا نزدیک صبح با دشمن جنگیدیم. تا این که صبح آن ها با مقاومت ما عقب نشینی کردند
زمان انقلاب ما یک مغازة کفاشی مقابل سالن مهران، انتهای خیابان خاکی، داشتیم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از افرادی که در لیست ترور منافقین قرار داشت ما بودیم. یک روزی من مغازه نبودم و اخوی توی مغازه بوده که می بیند یک منافق با نارنجک می خواهد وارد مغازه شود. ایشان چون مقداری رزمی کار بود با خودش می گوید اگر قرار است کشته شویم باید هر دو کشته شویم. به طرف منافق حمله می کند. و با هم گلاویز می شوند و به وسط خیابان می روند. در همین حین اخوی از فرصت استفاده می کند و فریاد می زنند. دزد، دزد، مردم جمع می شوند و این منافق هم فرار می کند. از قضا وارد کوچه بن بستی می شود و در خانه ای را می زند. و آنها را تهدید به مرگ می کند. تا ابن که نیروهای کمیته می رسند و چند تیر به پای او می زنند و سپس او را به بیمارستان منتقل کرده که بر اثر جراحات زیاد و پایش را قطع می کنند. یک روز من این خاطره را برای آقای کاوه تعریف کردم یک دفعه دیدم برادر کاوه خندید و گفت: آقای سیدان آن فرد من بودم که منافق را به رگبار بستم. از پادگان آموزش امام رضا (علیه السلام) آمده بود
X