دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

وقتی محمد حسن به مرخصی آمد؛ ما در شما مریض هستید؟ گفتم: بله برای چی؟ گفت: در سنگر خوابیده بودم، خواب دیدم که شما مریض هستید و کسی نیست که داروهایتان را بگیرد. من آمدم تا به داد شما برسم. گفتم: قرار بود پدرت داروها را بگیرد ولی فراموش کرده است. گفت: نسخه را به من بدهید تا داروها را بگیرم. بعد رفتت داروها را گرفت و برگشت. وقتی برگشت، گفتم مادر! بنشین تا خوابی را که دیده ام برایت تعریف کنم. بعد از آنکه خواب را تعریف کردم گفت:‌ خوابی را که شما دیده اید، من هم دیده ام. دعا کنید خداوند شهادت را نصیبم بکند. من با شنیدن این حرف گریه ام گرفت و گفتم: این طوری حرف نزن مادر! گفت:‌مادر من هر وقت به جبهه می روم، مجروح برمی گردم و باعث آزار و اذیت شما می شوم. گریه نکن و دعا کن که شهادت نصیب پسرت شود. اگر شهید شدم هیچ وقت پیش ضد انقلاب گریه نکنید و خوشحال باشید شما هم دلتان را به مادران شهیدان دیگر بدهید.

در شب عملیات والفجر 8 بعد از شکسته شدن خط و قبل از پاکسازی کامل ،باوجود آتش سنگین دشمن ،قصد عبور ازخط دشمن را داشتیم ولی با سیم خار دار روبرو شدیم .شهید حسین زاده برای اینکه سیم خاردار مانع بسیجیان نشود روی آن ایستاده بود ونیروها به سرعت عبور می کردند .من لحظه ای جلوی ایشان مکث کردم گفت: زود با ش چرا معطلی؟ من خودم را معرفی کردم و گفتم: رحما نی هستم از بچه های غواص. ایشان مرا شناخت و از من عذرخواهی کرد. بعد از آنکه نیروها جلو رفتند، دستور دا دند که نیروهای غواص به پشت خط برگردند و لباس رزم بپوشند. من با آقای موسوی، مسئول واحد غواصی به پشت خط رفتیم. حدود ساعت10 یا 11 صبح نیروها از شهر فاو عبور کر ده بودند .من دوباره آقای حسین زاده را بین شهر فاو و کارخانه نمک دیدم واز دور با تکان دادن دست با او احوالپرسی کردم و ازآن به بعد متاسفا نه تا زمان شهادتشان، ایشان را ندیدم.

یک شب شهید حسین زاده قضیه ازدواجش را برای ما تعریف می کرد او می گفت : ابتدا می خواستم با دختر عمویم ازدواج کنم ولی به خاطر پاره ای از مسائل با او ازدواج نکردم . بعد از آنکه به جبهه آمدم پدرم زنگ زد و گفت : به مرخصی بیا که می خواهیم برایت خواستگاری کنیم . قبل از اینکه به مرخصی بروم پدرم با یکی از دوستان کارمندش که در تهران زندگی می کرد در این باره صحبت کرده بود . و انها هم قبول کرده بودند که من با دخترشان ازدواج کنم . من به مرخصی رفتم و به همراه پدرم به خانه انها رفتیم . آنها با دیدن لباسهای بسیجی و خون آلوده من پشیمان شدند ولی به ما چیزی نگفتند . و قرار شد با دخترشان ازدواج کنم . من دوباره به جبهه رفتم . وقتی می خواستم به مرخصی بروم مستقیماً به تهران رفتم تا از خانواده نامزدم خبری بگیرم . وقتی به خانه شان رفتم با کمال تعجب دیدم که کسی خانهشان نیست و از همسایه شان سراغشان را گرفتمن . گفتند: آنها از اینجا رفته اند و در مشهد زندگی می کنند . از آنجا روانه مشهد شدم و به هر زحمتی بود آدرسشان را پیدا کردم . و به خانه شان رفتم . ولی کسی خانه شان نبودم. از یکی از همسایه ها سراغشان را گرفتم . گفت : بیرون رفته اند من که وقت زیادی نداشتم و می خواستم به بیرجند بروم گفتم : هر وقت آمدند بگویید دامادتان آمده بود . تا این حرف را شنید تعجب کرد و گفت : مگر آنهاچند تا داماد دارند ؟ گفتم : من دامادشان هستم . گفت : دختر انها با یک نفر دیگر هم ازدواج کرده است . من باشنیدن سخنان او تا آخر قضیه پی بردم و به این ترتیب قضیه ازدواج ما به پایان رسید .

محمد حسن پس از آنکه برای بار دوم به جبهه رفت، از ناحیة پا مجروح شده بود. وقتی به مرخصی آمد گفتم: مادر نگفتم تو هنوز بچه ای به حرف من گوش نکردی ببین چه بر سرت آمده است. حالا تیر را چطور از پایت بیرون بیاورند! گفت: من اصلاً احساس نمی کنم که به پایم تیر خورده یا نه، اگر بیرون از خانه رفتی به کسی نگویی که حسن تیر خورده چون من برای مردم به جبهه نرفتم. من فقط برای خدا به جبهه رفتم. هنوز از عمل پایش 20 روز بیشتر نگذشته بود که دوباره راهی جبهه شد.

روزی به حسن آقا گفتم: این فرماندهانی که به جبهه می روندحقوق فوقالعاده می گیرند. آیا شما هم فوق العاده می گیرید. تا این را گفتم ایشان عصبانی شدند و فرمودند:‌ من و شما چه کاره هستیم که فوق العاده بگیریم. گفتم:‌ رفقای شما می گویند که شما فرمانده هستید. ایشان فرمودند: مگر من برای پول به جبهه رفته ام که از من اینگونه سؤال می کنید؟ گفتم:‌نه ! ما فقط می خواستیم ببینیم شما چکاره هستید. ایشان گفتند: ‌من کاره ای نیستم. فقط خاک پای رزمنده ها هستم.

دو شب قبل از عملیات والفجر 8 بود که کلاه آهنیها را باهم عوض کردیم ، من از روی شوخی به ایشان گفتم : ان شاء ا... با همین کلاه گردنت قطع خواهد شد . او گفت : نه این کلاه من مبارک است . ان شاء ا... تو با این کلاه شهید می شوی.

تکیه کلام شوخی ایشان این بود که ان شاء ا... آقای قالیباف شهید می شود و ما ( شهید حسی زاده ) فرمانده لشکر می شویم . ولی وقتی که درمقام جدّیت بودند می گفتند: می رویم پیش ( آقا ابا عبد ا... ) .یکی دیگر از شوخیهای ایشان قبل از عملیات این بود که می گفت : ( فلانی این مرتبه دیگر کلکت کنده است . یا این مرتبه سرت زیر آب هست. )

در کنار منطقه بهمن شیر جایی به نام شهید داوطلب وجود داشت بعد از جلسه تودیع که قبل از عملیات انجام می شد( در این منطقه یکی از برادران روضه حضرت زهرا (س) که خواند، بچه ها خیلی گریه کردند. قرار بود که به فاو برویم. در مقر شهید حسین زاده به همراه شهید شهاب و عده ای دیگر نشسته بودیم. شهید حسین زاده قبل از آن برای ازدواج مرخصی گرفته بود ولی ازدواج نکرده بود. شهید شهاب از روی شوخی به ایشان گفت: آقای حسین زاده شما ازدواج نکرده اید حالا در این عملیات می روید و با حورالعین ازدواج کنید. شهید حسین زاده هم در جواب این شوخی گفت: عیب ندارد. ما هم دست شما را می گیریم و شما را برای خواندن صیغة عقد با خود می بریم. بالاخره در عملیات والفجر 8 بعد از شهادت شهید حسین زاده هنوز کاروان دقایق زیادی دور نشده بود که شهید شهاب نیز گویی برای خواندن صیغة عقد شربت شهادت نوشید و از این جهان خاکی پرکشید.

روزی یک خانم و آقایی به خانه ما آمدند و گفتند: می خواهیم یک چیز ی رابرای شما بگوییم . بعد آن خانم مرا به خانه دیگر برد و گفت : حسن شما مجروح شده است . گفتم : بر ای چی می گویید مجروح شده است ؟ حسن شهید شده است . من اصلاً به خاطر شهادتش ناراحت نیستم . او آنقدر زمینه را برای ما آماده کرده است که من آمادگی کامل برای شهادتش را دارم . شهادتش برای ما افتخار است . بعد گفت : حسن شما شهید شده است . گفتم خیلی خوب جنازه اش را به ما نشان بدهید . چون مردم گفته اند جنازه سوخته است . گفت : به پادگان بیائید . به محض اینکه چشمم به جنازه سوخته افتاد شهید چشمهایش راباز کرد و لبخندی زد . من گفتم : حسن ما که زنده است . گفتند: به خاطر علاقه زیادش به شماست . گفتم : این امانت را تقدیم خدا کردیم . انشاء... که در آخرت شفاعت ما را بکند.

در حمله خیبر چند تن از عراقیها را با یک ماشین اسیر می کند و آنها را به پشت جبهه می آورد. بعد لباس یکی از عراقیها را می پوشد و به سمت کربلا می رسد، سلامی می دهد و برای اینکه عراقیها او را نشناسند برمی گردد. یکی از دوستانش می گفت: وقتی ایشان از عراق برگشت، من فکر کردم عراقی است، نزدیک بود به طرفش شلیک کنم، سپس به او ایست دادم. ایستاد و گفت: من خوری هستم. جلوتر دیدم که حسین زاده است.

X