دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

وقتى حضرت امام به فرانسه تشریف برده و در نوفل لوشاتو مستقر شده بودند، حسن با من تماس گرفت و گفت: من به پاریس آمده‏ام و مى‏خواهم درخدمت امام باشم. او با من در کار هایش مشورت مى‏کرد، با هم قرار گذاشته بودیم که هر اتفاقى براى هر کدام از ما در ایران یا در خارج ازکشور افتاد، همدیگر را در جریان بگذاریم طبق همین توافق او هر کارى مى‏خواست انجام دهد از من نظر مى‏خواست. گفتم: اگر لطمه‏اى به درست وارد نمى‏شود، اشکالى ندارد به خدمت امام بروید. گفت: چشم در نوفل لوشاتو )فرانسه( حدود 14 روز در خدمت امام به نگهبانى مشغول بود و گاهى اوقات هم از ایشان به عنوان مترجم استفاده مى‏شد بعد از این مدت امام دانشجویان را جمع کرده و با هر یک از آنان به صحبت مى‏پردازند و نهایتاً به آنها مى‏گویند، بروید درستان را ادامه داده و به پایان برسانید که به زودى در مملکن خودتان مورد نیاز خواهید بود. حسن هم به کانادا برگشته بود، بعد از مدتى به من تلفن زد و گفت: بنا به دستور حضرت امام به کانادا برگشته و هم اکنون مشغول به تحصیل مى‏باشم.

بعد از اینکه دوران آموزشى را در پادگان با غرور نیشابور دیدم به جبهه اعزام شدم با اینکه فاصله موقعیت من و حسن حدود 10 دقیقه بود تقریباً سه ماه بود که ایشان را ندیده بودم، یکروز بچه‏ها خبر آوردند که: برادرت آقاى آقاسى زاده به همراه آقاى رحیم صفوى براى بازدید منطقه آمده‏اند. به سرعت بعد از شنیدن خبر خودم را به آنها رساندم احوالپرسى مفصلى صورت گرفت حسن اقا مرا به برادر رحیم صفوى معرفى کرد. آقاى صفوى از من پرسید »از سر پست مى‏آیى؟« گفتم: »بله« الان موقع عملیات است و به من مرخصى نمى‏دهند، از لحاظ روحى خیلى وضعم خراب است، اگر بشود شما با آنها صحبت کنید که یک 48 ساعت مرخصى براى رفتن به مشهد بگیرم ولى بروم اهواز پیش خانم و بچه هاى شما که کمى روحیه‏ام عوض شود و بعد برگردم. ایشان گفت: »بعد جوابت را مى‏دهم«. بعد از رفتن آقاى صفوى به داخل سنگر، یک زیر گوشى به من زد و گفت: تو با سربازهاى دیگر هیچ فرقى ندارى؟ برادر من هستى که باش در اینجا سرباز هستى این موضوع براى من خیلى درد آور بود ولى بعدها یواش یواش فهمیدم که ایشان چقدر خلوص نیتش آشکار بود که حتى بین پدر و برادر خود با دیگران در کار هیچ فرقى نمى‏گذاشت!

روزی آقای آقاسی زاده برای سرکشی به خط آمده بودند. بعد از اینکه از اتومبیلشان پیاده شدند و سرکشی را انجام دادند به اتفاق هم کنار اتومبیل ایشان ایستاده بودیم و صحبت می کردیم یک دفعه متوجه شدیم که صدای سوت توپ می آید قبلاً به نیروها سپرده بودیم که وقتی صدای توپ را شنیدند دراز بکشند. با شنیدن صدای سوت توپ همة نیروهای کنار خاکریز دراز کشیدند اما کسی که دراز نکشیده بود آقای آقاسی زاده بود. بعد از اینکه توپ اصابت کرد ما به ایشان اعتراض کردیم که مهندس چرا شما دراز نکشیدید. حفظ جان از جملة واجبات است، شما باید تا رفع شدن خطر دراز می‌کشیدید. ایشان خطاب به من گفتند: آقای الهی من به عنوان مسئوول محور به خاطر حفظ روحیة نیروها این عمل را انجام دادم و خطر را به جان خریدم تا روحیة بچه ها تضعیف نشود.

روزی آقای آقاسی زاده برای سرکشی به خط آمده بودند. بعد از اینکه از اتومبیلشان پیاده شدند و سرکشی را انجام دادند به اتفاق هم کنار اتومبیل ایشان ایستاده بودیم و صحبت می کردیم یک دفعه متوجه شدیم که صدای سوت توپ می آید قبلاً به نیروها سپرده بودیم که وقتی صدای توپ را شنیدند دراز بکشند. با شنیدن صدای سوت توپ همة نیروهای کنار خاکریز دراز کشیدند اما کسی که دراز نکشیده بود آقای آقاسی زاده بود. بعد از اینکه توپ اصابت کرد ما به ایشان اعتراض کردیم که مهندس چرا شما دراز نکشیدید. حفظ جان از جملة واجبات است، شما باید تا رفع شدن خطر دراز می‌کشیدید. ایشان خطاب به من گفتند: آقای الهی من به عنوان مسئوول محور به خاطر حفظ روحیة نیروها این عمل را انجام دادم و خطر را به جان خریدم تا روحیة بچه ها تضعیف نشود.

(0) نظر
1389/7/1 10:52

بعد از اینکه مهندس شریف الحسینی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند به مدت یک ماه پیکر ایشان مفقود بود ـ آن طور که ما شنیدیم شریف الحسینی در حال برگشتن از خط بر اثر اصابت بمب های آتش زا خودرو و خودشان سوخته بودند که مقداری کار شناسایی را مشکل می کند ـ حسن آقاسی زاده تنها کسی بود که خیلی جدی به صورت شبانه روزی به تمام محل هایی که احتمال داده می شد از شهید اثری باشد سرکشی کرده بودند. بعد از یک ماه پیگیری توانسته بودند آثاری از این شهید عزیز پیدا کنند و به معراج شهدای خوزستان تحویل و از آنجا به مشهد منتقل کرده بودند. مهندس آقاسی زاده شخصاً در مراسم تشییع و بزرگداشت این شهید حضور داشتند.

حسن آقای آقاسی زاده روزی به من فرمودند که: من در نوفل لوشاتو یک هفته همراه دانشجویان مسلمان خارج کشور افتخار نگبهانی بیت شریف حضرت امام را داشتیم و من در آنجا مشاهده کردم که امام چگونه شخصیتی است و چقدر به خداوند فکر می کند و چهره ای نورانی و ملکوتی داشت. وقتی به کانادا برگشتیم تا ادامه تحصیل بدهیم دائماً از طریق رادیو ایران اخبار را دنبال می کردم تا اینکه متوجه شدم عراق به ایران حمله کرده است و خرمشهر سقوط کرده است. بعد از آنکه خرمشهر دوباره به دست رزمندگام اسلام فتح شد صدای مارش پیروزی ایران را سر کلاس درس دانشگاه بلند کردم که با پرخاش استاد دانشگاه روبرو شدم. به دلیل نگرانی که از وضعیت جنگ عراق علیه ایران داشتم درس را رها کردم و به ایران آمدم و بلافاصله رهسپار جبهه ها شدم.

سال 63 من به جبهه اعزام شدم. از قرارگاه کوثر به اتفاق آقاسی زاده به جزیره رفتیم. ایشان دائماً در مسیر ما را دلداری می داد و می گفت اصلاً نگران نباشید اگر شهادت قسمتتان باشد شهید می شوید خب حالا بعضی ها هم که شهید شدند خودشان تقاضای شهادت داشتند یا قسمتشان بود. خداوند نگهبان شماست. ما را به مقر امام رضا (علیه السلام) بردند و معرفی کردند و برگشتند. موقع برگشت از ایشان سؤال کردم که چرا شما تشریف نمی آورید؟ اینجا حضور ندارید؟ ایشان فرمودند: به من مهندس صفوی ـ بعداًشهید شدـ فرموده اند شما نیروها را معرفی کنید و برگردید زیرا قرار است به مناطق دیگری برویم. بعد از شهادتشان وقتی ماشین ایشان را نگاه کرده بودند دویست هزار کیلومتر شماره انداخته بود.

در اهواز بودیم . حسن آقا برای انجام ماموریت به منطقه عملیاتی رفته بود . فرزند بزرگم که در آن موقع دوساله بود از پنجره طبقه دوم هتل به پایین سقوط کرد و بیهوش شد.باهمکاری همسایه ، خودم او را به بیمارستان گلستان اهواز بردم . بدلیل ضربه ای که به جمجمه بچه وارد شده بود ، در آن ترک ایجاد شده و منجر به بیهوشی فرزندم شد.آقای فروزنده که فرمانده حسن آقا بود ، عده ای از برادران را به بیمارستان فرستاده بود تا احوالی از فرزندم بگیرند و چنانچه نیاز به کمک دارند اقدامات لازم را انجام دهند.بعد از مدتی حسن آقا به اهواز آمد از ماجرای مجروح شدن فرزند کوچکش مطلع شده بود آرزو کرده بود اگر فرزندم زنده باشد و نفسش بیاید مرا بس است. حسن آقا به بیمارستان آمد.از بچه ام عیادت کرد و کیفی را به او هدیه کرد. دو راس گوسفند خریداری کردند و آنها را کشته و خیرات دادند.که فرزندم شفا یافته و نیازی به عمل نداشته باشد. دکتر جراح که خود را آماده عمل جراحی کرده بود پس از آخرین بررسی عکسها و نوارها متعجبانه گفته بود : من متعجب هستم . معجزه را شنیده بودم ولی با چشمانم ندیده بودم که دیدم عکس را جلوی نور می گرفت ترک جمجمه را می دید. به حال بچه نگاه می کرد کاملا بهوش و آگاه بود هر چه بیشتر امتحان می کرد ایمانش به کعجزه بیشتر می شد.آخرش دکتر گفت:خدا عوض خدمات صادقانه پدرش اینگونه داده است

هنگامی که زایمان دومم در اهواز بودم . عملیات بدر درحین انجام بود. مرا به بیمارستانی در آنجا منتقل کردند.پزشک معالج بعد از معاینه گفت: زایمان طبیعی انجام نمی شود و ایشان باید عمل سزارین انجام دهند. حسن آقا خیلی ناراحت شد.یک زن تنها در شهری غریب که هیچکس از وابستگان هم در کنارش نیست . خیلی برایش سخت است . او تماسی با منطقه عملیاتی گرفت.هنگام اذان ظهر بود ظاهرا هدفش هم همین بود از دعای بچه ها در خط مقدم برای حل مشکل من کمک بگیرد. خودم را برای عمل سزارین آماده کرده بودم . تعهدنامه و رضایت نامه که معمولا در بیمارستانها می گیرند امضاء شده بود.حسن آقا خیلی ناراحت بود. بعد از لحظاتی دکتر گفت: دیگر احتیاجی به عمل نیست . ظاهرا دعاها و واسطه هایی که حسن آقا به کمک گرفته بود،کارشان را کرده بودند. دکتر و حسن آقا هر دو تعجب کرده بودند. حسن آقا نذر کرده بود اگر خواسته اش اجابت شود و من بدون سزارین زایمان نمایم.یک راس گوسفند را خیرات نماید. یک راس گوسفند را خریداری نمود و پس از ذبح گوشتش را بین افراد نیازمند تقسیم نمود.

ایشان اصلاً دوست نداشت کارهای شخصی خودشان را کس دیگری برایش انجام دهد.یک روز من کارهای حاج حسن را اتو کردم ، وقتی به منزل آمد ودید خیلی ناراحت شد وگفت : تو در برابر من هیچ وظیفه ای نداری پس حالا که این کار را انجام دادی من هم دوست دارم هدیه ای برای تو بخرم . به اتفاق هم به بازار رفتیم وبه سلیقه ی خودم گیره سری برایم خرید وهنوز آن هدیه اش را یادگاری نگه داشتم وبه برادرانم تذکردادکه : نباید به خواهرتان دستور بدهید وباید کارهای شخصی خودتان را خود انجام دهید.

مهندس حسن آقاسی زاده روزی خاطره ای را اینگونه نقل کردند: زمانی که در کانادا مشغول تحصیل بودیم گوشت ذبح اسلامی نمی شد به همین دلیل یک فروشگاهی بود که گوشتهایش ذبح اسلامی بود. هر چند فاصله فروشگاه با ما زیاد بود می رفتیم و مقداری گوشت از آنجا خریداری می کردیم و مصرف می کردیم.

X