دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

شهید دانش‌آموز با شهادت خود معلم ایثار شد

شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» با شهادت خود ایثار را به دوستان و همرزمانش تدریس کرد.

شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» در سال 1349 منطقه ایوان شهرستان ایلام چشم به جهان گشود.

وی از سال 65 به جبهه ایلام اعزام شد و در عملیات «کربلای یک» مسئول مخابرات گردان بود و با گذشت و ایثارگری که در جبهه داشت همه را شیفته خود کرده و سپس در 15 فروردین 66 در منطقه جنگی مهران خط مقدم قلاویزان به شهادت رسید و روز 17 فروردین تدفین شد.صدیقه احمدی، حدیث مهدیان و مریم مهدیان دانش‌آموزان سرگذشت‌پژوهی هستند که زندگی این شهید دانش‌آموز را پژوهش کرده‌اند. شجاعت و ایثار مسلم زبانزد همه بودهمرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» گفت: شجاعت و ایثار مسلم در جبهه زبانزد همه بود و تحت هر شرایطی گذشت را در رأس امور خود قرار می‌داد.تیمور اسدی دوست و همرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: روز سختی را پشت سر گذاشته بودیم و نیاز شدیدی به استراحت داشتیم؛ به خصوص شهید احمدی که در آن روز فعالیت زیادی داشت.وی ادامه داد: آن شب نوبت یکی از همکلاسی‌های شهید احمدی بود که نگهبانی دهد؛ دوست شهید احمدی به خاطر سن کمی که داشت آشفته بود و احساس خطر می‌کرد.همرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» خاطرنشان کرد: دوست مسلم می‌گفت «نمی‌توانم به تنهایی نگهبانی دهم؛ دستت را روی قلبم بگذار متوجه می‌شوی»؛ شهید مسلم به او گفت «خودم تا صبح به جای تو نگهبانی می‌دهم».وی بیان داشت: او در جبهه به قدری با گذشت بود که در شرایط خاص مسئولیت دیگران را به عهده می‌گرفت.همرزم شهید دانش‌آموز: مسلم تحت هیچ شرایطی سنگر را خالی نگذاشتهمرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» گفت: مسلم به قدری ایمان قوی داشت که با توکل به خدا در شرایط سخت سنگر را خالی نگذاشت.امین محمدی دوست و همرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی به شجاعت و ایمان وی اشاره کرد و اظهار داشت: موقع تحویل سال نو همه ما در منطقه بودیم و آرزوی همه ما پیروزی حق علیه باطل بود.وی ادامه داد: گهگاهی خمپاره‌هایی هم به اطراف ما اصابت می‌کرد؛ در آن لحظات همه ما دلتنگ خانواده‌هایمان بودیم ولی برای پیروزی سرزمین‌مان همه سختی‌ها و فراق‌ها را تحمل می‌کردیم.دوست شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» خاطرنشان کرد: بعد از تحویل سال نو سخنرانی امام خمینی (ره) از رادیو پخش شد که بعد از آن هر کدام از ما به طرف سنگر خود برگشتیم و متوجه شدیم که یکی از خمپاره‌ها به سنگر ما اصابت کرده و سقف آن کاملاً فرو ریخته بود.وی بیان داشت: شهید احمدی وارد سنگر شد و گفت «من امشب را اینجا می‌مانم و هر چه خدا بخواهد همان می‌شود اگر قرار باشد مجددا خمپاره‌ای به سنگر ما اصابت کند ما اینجا به شهادت می‌رسیم و اگر خدا بخواهد زنده می‌مانیم»؛ وی آن شب را با خیال راحت در سنگر ماند.برادر شهید دانش‌آموز: آرزوی مسلم دو روزه برآورده شد برادر شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» گفت: مسلم آرزوی شهادت کرد و طی 2 روز آرزویش برآورده شد.
مجتبی احمدی برادر و همرزم شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی از وی‌ اظهار داشت: مسلم برای مرخصی به خانه آمد، خیلی تغییر کرده بود و مثل پروانه دور مادرم می‌چرخید؛ گویی چشم‌هایش از حرف‌های ناگفته خبر می‌داد.
وی ادامه داد: مسلم در گوشه‌ای نشست و شروع به کشیدن نقاشی کرد؛ ظرف چند دقیقه نقاشی خیلی قشنگی کشید و با خط قشنگی روی آن چند بیت شعر نوشت «وفای بی‌وفایی کرده پیرم/برم یار وفاداری بگیرم/ اگر یار وفاداری نباشد‌/ سر قبر وفاداری نشینم».برادر شهید دانش‌آموز «مسلم احمدی» افزود: بعد از مدتی مسلم از حمام برگشت و مادرم را در آغوش گرفت و گفت «مادر غسل شهادت کرده‌ام؛ احساس عجیبی دارم برای شهید شدنم دعا کنید و از خداوند بخواهید که این عنایت خاص را خداوند به من ارزانی بخشد».

وی خاطرنشان کرد: مسلم همان روز لباس‌هایش را پوشید و به طرف جبهه قلاویزان اعزام شد؛ 2 روز بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند؛ همه تعجب کرده بودیم که آرزویش چه زود برآورده شد.شهید دانش‌آموز: دیگر مجال جبران زحمات پدر و مادرم را ندارم در وصیت‌نامه شهید دانش‌آموز ‌« مسلم احمدی» آمده است: اسلام نیاز به یاری دارد و دیگر مجال جبران زحمات و خوبی‌های پدر و مادرم را ندارم. شهید دانش‌آموز ‌« مسلم احمدی» به مدت یک سال در جبهه جنوب کشور برای دفاع از حق علیه باطل جنگید و سر انجام در 15 فروردین 66 شربت شهادت را نوشید، در وصیت‌نامه این شهید دانش‌آموز آمده است:

به نام خدا
مادر مهربانم از شهادت من خوف نداشته باش زیرا که خداوند عنایت خاص خود را به ما ارزانی بخشید؛ گرچه توفیق نیافتم که از زحمات شما قدردانی کنم و زحماتتان را جبران کنم.
شما برای من رنج و زحمت‌های فراوانی کشیدید؛ تازه اول جبران خوبی‌هایتان بود که در واقع اسلام نیاز به یاری دارد و دیگر آن مجال جبران زحمات و خوبی‌های شما را ندارم.
ان‌شاءالله که بتوانم در ‌آن دنیا نزد حضرت زهرا (س) روسفید باشم.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

(0) نظر
1389/5/30 11:50
دانش‌آموز 17ساله نقاشی شهادتش را بر صحنه روزگار کشید
شهید دانش‌آموز «مظفر بابایی» به بچه‌های مسجد محله قرآن کریم و نقاشی را آموزش می‌داد و بالاخره نقاشی بی‌بدیل شهادت خود را بر صحنه روزگار کشید.
شهید دانش‌آموز «مظفر بابایی» 10 شهریور سال 1344 در شب قدر چشم به این دنیا گشود؛ این شهید دانش‌آموز در مراسم مذهبی و افشاگری‌های زمان رژیم شاه و در تظاهراتی که قبل از انقلاب علیه رژیم طاغوت برگزار می‌شد، حضور فعالی داشت.
شهید مظفر بابایی در دوره دبیرستان در رشته اقتصاد مشغول تحصیل بود تا اینکه در 17سالگی به مدت 3 ماه در جبهه کرمانشاه حضور پیدا کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه‌ها رفت و در 15 مرداد سال 61 در عملیات ثارالله (ع) قصرشیرین جام شهادت را با بردباری سرکشید و در 16 مرداد در آرامگاه ابدی‌اش آرمید.
آزاده حیدری، نرجس عظمی، مژگان نریمانی و شکوفه کرمی نقاشانی دیگر از خطه ولایت‌مدار کرمانشاه هستند که نقاشی پیروزی خون بر شمشیر را کشیدند.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

(0) نظر
1389/5/29 10:32

سوسنگرد دوبار محاصره شد و این شهر یک شهر مقاوم و آسیب دیده ای است.بار اول یا دوم بود که آنجا محاصره شد بعد از آن که مدتی بود عراقی ها نزدیک ما بودند و توانستند وارد سوسنگرد شوند و نیروهای ما را از داخل شهر عقب بزنند ،که حتی فرماندار هم برای آنجا معین کردند اما بعدا نیروهای ما رفتند عراقی ها را عقب زدند و آنها فرار کردند . ولی دفعه دیگر که شاید آخرین دفعه بود سوسنگرد محاصره شد، البته این را هم بگویم که من در فاصله این مدت یکی دوبار آن مرحوم شهید مدنی هم  با ما بود و آن طور که احتمال می دهم آقای موسوی اردبیلی هم سفری با ما بودند . در آن جریان ودر سوسنگرد بود که عرب ها دور ما جمع شده بودند و هوسه می کردند . یک خانم عرب با همسرش که نابینا بود آن چنان شجاعانه هوسه می کردند که من خاطرات خیلی خوبی از سوسنگرد و از رفت و آمدهایم به سوسنگرد داشتم که الان در نظر ندارم . اما قضیه فتح سوسنگرد به این ترتیب است که مدتی  بود عراقی ها سوسنگرد را به تدریج محاصره می کردند. ما تا سوسنگرد بودیم و سوسنگرد را گرفته بودیم اما یک مقدار آن طرف تر سوسنگرد که محور سوسنگرد – بستان باشد ،دست عراقی ها بود . البته اول عراقی ها عقب نشینی کردند . لکن بعد مجددا آمدند تا نزدیک سوسنگرد ،یعنی تقریبا یک نیم دایره در ضلع شمالی و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان محاصره کردند که تدریجا از طرف جنوب هم از قسمت دب حردان یعنی غرب اهواز ،نیروهایی که در آنجا بودند تدریجا کشیدند به شمال و خودشان را به کرخه کور نزدیک کردند . سپس از کرخه کور عبور کردند و آمدند محور حمیدیه – سوسنگرد را قطع نمودند که البته حمیدیه غیر از پادگان حمید است و این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد است. حمیدیه شهری است که خیلی مورد تهاجم سخت عراقی ها قرار گرفته بود و مردم آنجا مردمان عزیز و شجاعی هستند و من هم در آنجا چندین مرتبه رفت و آمد کرد ه ام  خلاصه این که در حقیقت با طی کردن نیم دایره از شمال و یک نیم دایره از جنوب ، کا ملا سوسنگرد محاصره شد، تا آنجا که ما فقط یک راه را به داخل سوسنگرد داشتیم و آن هم راه کرخه بود، یعنی تنها از داخل کرخه نیروهای ما می توانستند به داخل سوسنگرد بروند . وتدریجا همین راه هم مورد محاصره و زیر آتش قرار گرفت و چند تا از قایق های ما که یک وقت می رفتند به سمت سوسنگرد داخل کرخه غرق شدند. و حالا که آیا در داخل سوسنگرد چه کسی هست؟ داخل سوسنگرد ما متاسفانه هیچ کس را تقریبا نداشتیم و نیروهای مردم نبودند، چون  مردم

شهر را تخلیه کردند و رفتند بیرون که حق هم داشتند،چون ما خودمان گفته بودیم شهر را تخلیه کنید، و لذا فقط خیلی کم از نیروهای سپاه و ارتش در آنجا بودند تا آن اواخر که ما رفتیم آنجا یک سرگرد نیروی هوایی به نام سرگرد فرتاش که در حال حاضر نمی دا نم کجا هستند ، ایشان را گذاشتیم برای فرماندهی نیروهای مستقر در سوسنگرد ،یعنی هم ارتش ، و هم سپاه و هم نیروهای نامنظم  که در ستاد ما تحت  فرماندهی مرحوم شهید چمران بودند ، همه را گفتیم زیر فرماندهی سرگرد فرتاش باشند و بنا شد که ایشان آنجا باشد و چون یک عده از افسرهای نیروی هوایی با میل و رغبت خودشان داوطلبانه در آنجا مشغول جنگ شده بودند که حدود 10 الی 15 نفر بودند و یکی از آنها هم در این حادثه شهید شد.

 

لذا مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند که متشکل از یک عده بچه های سپاه و یک گروهی از بچه های جنگ های نامنظم و یک عده هم ارتشی هایی که عبارت بودند از همین  برادران نیروی هوایی و دیگر یادم نیست از نیروی زمینی هم کسی آنجا بود یا نه که احتمال می دهم از نیروی زمینی کسی نبود اما شاید از ژاندارمری و شهربانی یک تعداد خیلی کم و معدود ی هم آنجا بودند ، خلاصه اینکه نمی دانم همه نیروهای ما در آنجا به 200 نفر می رسید یا نمی رسید و گمان نمی کنم که می رسید .

به هر حال ما چنین وضعیت محدودی آنجا داشتیم و اینها شهر را نگه داشته بودند و در حالی که ما یقین داشتیم و مطمئن بودیم اگر عراقی ها سوسنگرد را بگیرند ،همه این بچه ها قتل عام خواهند شد.

یک خاطره هم مربوط به عصر روز 23 آبان است که این را  دقیق یادم هست ، علتش هم این است که این خاطره را من سه روز بعد از حادثه از اول  تا آخر نوشتم و نوشته اش الان در تقویمم هست .(شاید روز 27 یا 28 آبان این را نوشته ام ) این قضیه مربوط به روز 23 آبان سال 59 است که مصادف بود با روز های دهه محرم و در روز 23 آبان که روز جمعه بود ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم، قبل از آن که من بروم جلسه ، از ستاد ما ،سرهنگ سلیمی تلفنی با من تماس گرفت و آقای سرهنگ سلیمی که اخیرا وزیر دفاع بود. ایشان هم در آن جا رئیس ستاد بود(آدم کار آمد و خوبی است که به درد می خورد، خودش هم  در عملیات شرکت می کرد.) ایشان تلفن کرد به من ،با اضطراب که سوسنگرد به شدت زیر فشار و آتش فراوانی است ، بنابراین بچه ها استمداد می کنند ،یک کاری هم فبلا قرار بود انجام بگیرد که انجام نگرفته است و آن کار این بود که ما نشسنه بودیم با فرمانده لشکر 92 که سرهنگی بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام بگیرد و آنها بروند به کمک این بچه ها و قرار بود مقدماتی فراهم شود که آن مقدمات فراهم نشده بود . لذا ایشان ناراحت بود که بچه ها سخت زیر فشار هستند. فکری بکنید و چون اندکی بعد جلسه شورای عالی دفاع  تشکیل می شد گفتیم در جلسه مطرح کنیم ، وقتی جلسه تشکیل شد ، بنی صدر نیم ساعت یک ساعتی دیر آمد ، وارد جلسه که شد ، ما اطلاع پیدا کردیم ایشان هم در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی قضییه سوسنگرد را داشتند رسیدگی می کردند ، بنابراین فهمیدیم که بنی صدر هم از جریان با اطلاع است و لذا تاکید کردیم که زودتر به داد این بچه ها برسید و من می دانستم که این بچه ها چه بچه های خوبی هستند بد نیست این را هم اینجا بگویم که بچه ها چون به خوبی راه رفت و آمد در سوسنگرد را نداشتند آذوقه به آ نها نرسیده بود ، یک روز به ما تلفنی خبر دادند که ما این جا هیچ آ ذوقه نداریم اما سوپر مارکت های خود شهر که مال خود مردم هست و مردم در آنها را  بسته اند و رفته اند ،یک چیزهایی دارد و بعضی ها می گویند برویم از اینها استفاده کنیم تا از گرسنگی نجات پیدا کنیم ، لکن ما حاضر نیستیم چون مال مردم است و راضی نیستند! من دیدم که واقعا اینها فرشته اند و اصلا به اینها بشر نمی شود گفت. زیرا سوپر مارکتی را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد این جناب سروان نیروی هوایی دارد از شهر و خانه اش دفاع می کند و می خواهد از آن استفاده کند، با کمال  میل حاضر است خودش برود توی سینی هم بگذارد و با احترام به آنها بدهد تا استفاده کنند و این جوان های پاک و فرشته صفت واقعا حاضر نبودند از اینها استفاده کنند . لذا از ما اجازه می خواستند ، این بود که ما گفتیم بروید بازکنید و هرچه گیرتان می آید بخورید، هیچ اشکالی ندارد. غرض این است که یک چنین جوانهایی بودند و من در جلسه شورای عالی دفاع کردم که اگر این شهر را بگیرند، این بچه ها شهید خواهند شد و خسارت شهادت این بچه ها از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است، به خاطر اینکه شهر را ما دوباره خواهیم گرفت ، اما این بچه ها را دیگر به دست نمی آوریم و لذا فکری بکنید. بنی صدر می گفت من دنبال این قضیه هستم و پیگیری می کنم نگران نباشید، بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان بروند دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع  شد . البته آن روز جمعه بود و چون معمول این بود که من روز جمعه می آمدم برای نماز و بعد از نماز ، عصر جمعه یا صبح شنبه بر می گشتم ، اما آن شنبه را کار داشتم و نمی دانم چطور بود که من ماندم اینجا ،صبح یکشنبه رفتم اهواز ، به مجرد اینکه وارد اهواز شدم،رفتم داخل ستاد خودمان ، آنجا از آشفتگی و کلافه بودن سرهنگ سلیمی و این بچه ها فهمیدم هیچ کاری نشده است. پرسیدم ، گفتند بله هیچ کاری نشده ، خیلی اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برویم کاری بکنیم. در این بین که بنی صدر دزفول بود ،یا او تلفن زد به من و شاید هم من تلفن زدم به او، که فعلا یادم نیست، ولی به نظرم من تلفن زدم و گفتم یک چنین وضعی است اینها هیچ کاری نکرده اند،بنابراین تو یک دستوری بده . او به من گفت خوب است شما بروید ستاد لشکر یک نوازشی از مسئولین لشکر بکنید و آنها را تشویق کنی، بعد هم من دستور می دهم مشغول کار  شوند و کار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمدیم  ستاد لشکر ، ضمنا آقای غرضی هم آن وقت استاندار خوزستان بود که البته صورتا استاندار بود ولی باطنا نظامی بود چون تمام اوقاتش در کارهای نظامی صرف می شد و مرکز استانداری هم شده بود یک ستاد عملیات و به طور فعال در کارهای جنگ شرکت می کرد. در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مساله ای نداشت تا واقعا یک استاندار و فرماندار خیلی فعالی بخواهد . لکن به نظرم ایشان اصلا به کارهای خوزستان نمی رسید و تمام وقتش صرف جنگ می شد. مرحوم شهیدئ چمران ،آقای غرضی با یکی از برادران دیگر که یادم نیست چه کسی بود ،رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند ، ما هم رفتیم ستاد لشکر 92 و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود اینها برگشتند که البته شهید چمران رفته بود ستاد خودمان و اینجا در لشکر نیامد ، اما آقای غرضی  و بعضی از فرماندهان نظامی بودند وما نشستیم ، بعد از مباحثات و تبادل نظرهای زیاد متفقا به یک طرحی رسیدیم و آن طرح این بود که ،چون شما می دانید مشکل عمده آن روز ما نیرو بود و ما اصلا نیرو نداشتیم ، یعنی لشکر هایمان محدود بود و همان هم که بود به قول ارتشی ها منها بود. یعنی کم داشتیم . تیپ منها و گردان منها، به این معنا که از استعداد سازمانی اش ، هم تجهیزات کمتر داشت و هم نفر کمتر داشت. منتها تجهیزات را می شد فراهم کرد ولی نفر را نمی شد فراهم کرد. لذا عمده مشکل طرح این بود که نیرو از کجا پیدا کنیم . لذا آنجا نشستیم و بعد از بحث زیادی که یک کلمه این گفت و یک کلمه آن گفت، بلاخره بعد از 2 الی 3 ساعت به این نتیجه رسیدیم که یک گروه رزمی به نام گروه رزمی 148 که متعلق به لشکر خراسان بود بیاید، واین گروه رزمی یک چیزی است بین گردان و تیپ، یعنی یک گردان تقویت شده بزرگی را که نزدیک یک تیپ است به آن می گویند گروه رزمی.

این گروه در بلندی های فولی آباد استقرار داشت که مشرف بر شهر اهواز است و از نظر ما یک نقطه خیلی مهم و استراتژ یک بود. لذا سعی داشتیم اینجا را به هر قیمتی شده نگاه داریم ، به همین جهت گفتیم این گروه بیاید با یک گروهان از تیپ 3 لشکر 92 که در همین منطقه بین اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزدیک همان کوه های ا... اکبر و پادگان حمیدیه بود.(با توجه به اینکه این لشکر خودش در آنجا یک مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود آنها را رها کند ، اما یک گروهان را می توانست رها کند.)

لذا تصمیم گرفتیم  آن گروهان با این گروه رزمی 148 لشکر خراسان که در آنجا ماموریت آمده بود ،اینها جاده محور حمیدیه – سوسنگرد را تا خط تماس طی کنند و آنجا مستقر شوند تا بعد تیپ 2 لشکر 92 زرهی که قبلا در دزفول و حالا مامور به اهواز شده بود ،بیاید واز خط عبور کند ،یعنی از لابلای اینها برود و حمله کند.بنابراین ما نیروی تکاورمان ، یعنی نیروی حمله ورمان فقط یک تیپ می شد و آن هم تیپ 2 لشکر 92 بود که در دزفول مستقر و بسیار تیپ خوبی بود فرمانده خیلی خوبی هم داشت که خدا حفظش کند و الان ،نمی دانم در کجاست ،این فرمانده به شجاعت معروفیت داشت و من هم دیده بودمش ، مرد شجاع و علاقه مند و ایثارگری بود،قرار شد ایشان بیاید و برود حمله را با این تیپ انجام دهد. البته نیروهای سپاه و نیروهای نامنظم ما هم که متعلق به ستاد شهید چمران بود،آنها هم بودند و نیروهای سپاه را ما صحبت کرد یم بروند داخل نیروهای ارتش ادغام شوند ودر آن وقت فرمانده سپاه در آنجا جوانی بود به نام رستمی از اهالی سبزوار ، خدا رحمتش کند شهید شد و این شهید رستمی بسیار بسیار پسر خوبی بود که چهره فراموش نشدنی در سپاه پاسداران یکی همین برادر عزیز است. ایشان آن وقت فرمانده سپاه بود و از خصوصیات این جوان این بود که با ارتشی ها خیلی راحت کار می کرد و قاطی می شد.  یعنی هم او زبان ارتشی ها را خوب می فهمید وهم ارتشی ها زبان اورا می فهمیدند ضمن اینکه ارتشی ها او را خیلی هم دوست داشتند اما بعد هم ایشان شهید شد بنابراین قرار شد بچه های سپاه به خورد واحدهای ارتش بروند .

به این معنا که مثلا یک گردان ارتشی صد نفر سپاهی را در داخل نیروهای خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بیفزاید، چون این بچه ها هم می توانستند بجنگند و هم می توانستند روحیه بدهند برای اینکه شجاع و فداکار و پیشرو بودند ، یک کارایی بلاتری به این واحد ها می دادند . لذا این گروه عبارت از نیروهای نظامی و سپاهی بودند و نیروی نامنظم تعدادی بودند در مشت مرحوم شهید چمران که اینها قرار بود جلوتر از همه بروند وبه اصطلاح خط شکنهای اولی باشند ، البته آنها تعدادشان خیلی زیاد نبود. اما یک فرماندهی مثل شهید چمران داشتند که میتوانست کارای زیادی به آنها بدهد این ترتیبی بود که ما برای کار دادیم و الحمد لله خیالمان راحت شد و گفتیم انشالله فردا صبح (ساعت3) به اصطلاح ساعت حمله علی الطلوع صبح 26 آبان ماه باشد. لذا ما خوشحال برگشتیم به ستادمان، و فورا رفتم مرحوم چمران را پیدا کردم توجیه اش کردم که قرار این شد، ایشان هم خوشحال شد و قرار شد دستور را آقای سرهنگ قاسمی و فرمانده آن وقت لشکر بنویسد و بفرستد برای ستادما، چون قاعدتا دستور را می نویسند بکلی سری ودر پاکت های لاک و مهر شده می فرستند برای همه واحدهای مشترک و درگیر تا هر کسی وظیفه خودش را بداند که چیست. لذا ما آمدیم آنجا نشستیم و یک ساعتی صحبت کردیم که آن شب هم جزء شب های خاطره انگیز من است و واقعا شب عجیبی بود. آن شب در اتاق نشسته بودیم ،من بودم و شهید چمران و سرهنگ سلیمی و شاید یک نفر دیگر بود،یک جوانی به نام اکبر محافظ شهید چمران ،خیلی شجاع  و خوش روحیه و متدین که حقا و انصافا یک جوان برازنده ای بود و آن شب آنجا رفت و آمد می کرد و من اصلا وقتی آن شب به چهره او نگاه می کردم ،می دیدم این جوان به نظر من چهره عجیبی دارد. که شاید همان نور شهادت بود به این صورت در چشم ما جلوه می کرد، به هرحال خیلی شب پر حادثه و خاطره انگیزی بود و بالاخره ما نشستیم تا ساعت 11 تا 12 صحبت هایمان را کردیم بعد رفتیم بخوابیم که صبح آماده باشیم برای حرکت ،من رفتم خوابیدم ،تازه خوابم برده بود، دیدم شهید چمران آمده پشت در اتاق من و محکم در می زند که فلانی بلند شو، گفتم چه شده است؟ گفت طرح به هم خورد. پرسیدم چه طور؟ گفت بله ،از دزفول خبر دادند که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم  و نمی توانیم در اختیار شما بگذاریم و این بدین معنا بود که وقتی نیروی حمله ور اصلی گرفته شود ، دیگر حمله به کلی تعطیل خواهد شد. لذا من خیلی برآشفته شدم که اینها چرا این کار را می کنند و اصلا معنای این حرکت چیست؟ و این چیزی جز اذیت کردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق ،گفتم تلفنی بکنم به فرمانده نیروهای دزفول ،آن وقت تیمسار ظهیرنژاد بود،وقتی تلفن کردم به ایشان که چرا این دستور را دادید و چرا گفتید که این تیپ فردا نیاید و وارد عملیات نشود ؟ ایشان گفت: دستور آقای بنی صدر است و علتش هم این است که این تیپ را ما برای کار دیگری می خواهیم و آوردیم اهواز برای آن کار، بنابراین اگر بیاید آنجا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام این تیپ هست و این تیپ را ما لازم داریم و تیپ خیلی خوبی است. ما نمی خواهیم این تیپ را وارد عملیات فردا بکنیم مگر به امر ،یعنی این که از سوی فرماندهی یک دستور ویژه ای  بیاید که برو... من گفتم این نمی شود،زیرا که اولا چرا تیپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد،(کما اینکه نشد و عملیات فردا این را نشان داد) به علاوه شما این را برای چه کاری می خواهید که از سوسنگرد مهمتر باشد، وانگهی اگر چنانچه این تیپ نیاید ،عملیات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نیامدن تیپ به معنی تعطیل این عملیات است.لذا به هر تقدیری هست بیاید.شما خبر کنید و به آقای بنی صدر هم بگویید دستور را لغو کند تا این تیپ بیاید و شکی در این نکنید ،باید این کار انجام بگیرد. البته خیلی قرص و محکم این را گفتم. بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت که با خود بنی صدر صحبت شود اما من حقیقتش ابا داشتم از اینکه با بنی صدر به مناقشه لفظی بیفتم چون سرش نمی شد و هم بی خودی پشت سرهم چیزی می گفت و می بافت.لذا به دکتر چمران گفتم شما صحبت کن و البته این کار فایده دیگر هم داشت و آن این بود که مرحوم چمران چون در مشکلات وارد نبود ،وارد می شد ،و شهید چمران در این مشکلات حقا وارد نبود برای اینکه ایشان سرگرم کار در اهواز بود و داشت کار خودش را می کرد، اما آن مشکلاتی را که ما در شورای عالی دفاع با بنی صدر درگیر بودیم غالبا  شهید چمران خبر از اینها نداشت و لذا موذی گری های بنی صدر را نمی دانست، آن هم به این علت بود که ایشان در جلسات شورای عالی دفاع کمتر شرکت می کرد و حتی آن اوایل  ، یا اصلا شرکت نمی کرد و یا خیلی کم ، لهذا من دلم می خواست خود ایشان مواجه شود و ضمن اینکه نفس تازه ای هم بود ممکن بود بنی صدر را زیر فشار قرار دهد و بالا خره ایشان تلفن کرد ، عین این مطلب را به بنی صدر گفت ، بنی صدر هم گفت حالا ببینم و قولکی داد ، گفت خیلی خوب ! دستور می دهم تیپ بیاید . واما در کنار همه اینها یک چیزی که قویا به کمک ما آمد پیغام مرحوم اشراقی (داماد امام)بود که اوایل همان شب از تهران با من تلفنی تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسید خبرها چیست ؟ من گفتم خبر این است که قرار بر این است که فردا عملیاتی انجام گیرد و ظاهرا من یک اظهار تردیدی کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است نشود ، مگر اینکه امام دستوری بدهند ، ایشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود و تیمسار فلاحی هم خودش باید مباشر عملیات باشد(این را هم مخصوصا قید کرده بودند)که البته تیمسار فلاحی آن وقت  جانشین رئیس ستاد بود و عملا در عملیات مسولیتی نداشت ، بلکه مسؤلیت را فرمانده نیروی زمینی داشت . من وقتی این را از مرحوم اشراقی گرفته بودم چون ظاهرا شب و دیر وقت بود ، نگفتم ویا شاید هم فکر میکردم که حالا صبح خواهم گفت . اما وقتی این مسئله پیش آمد دیدم حالا وقت آن است که این پیغام را الان برسانیم . لذا نشستیم دوتا نامه نوشتیم یکی ساعت 30/1 بعد از نیمه شب ، یکی هم ساعت 2 و آنرا که ساعت 30/1 نوشتیم ، به آقای سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر92 نوشتم. نوشتم که داماد حضرت امام از قول حضرت امام پیغام داد که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و راه سوسنگرد باز شود، بنابراین اگر تیپ2 نباشد این کار عملی نخواهد شد و من این را به تیمسار ظهیر نژاد هم گفتم و ایشان قول دادند با بنی صدر صحبت کنند که تیپ بیاید به هر حال شما آماده باشید که تیپ را بکار گیرند و لذا مبادا به خاطر پیغامی که اول شب به شما از دزفول داده شد شما تیپ را از دور خارج کنید، این نامه را نوشتم ، ساعت 30/1 دادم به دست یکی از برادرانی که در آنجا با ما بود و گفتم این را می بری ، اگر سرهنگ قاسمی هم خواب بود از خواب بیدارش می کنی و این کاغذ را قطعا به او می دهی و نامه ساعت 2 را هم نوشتم به تیمسار فلاحی و برای او هم نوشتم که تیپ را خواسته اند از دست ما بگیرند و گفتیم که باید باشید و مسئولید بروید دنبال آنکه این تیپ را بکار بگیرید. البته مضمون این نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عین این نامه ها را متاسفانه آن وقت از رویشان فتوکپی برنداشتم اما احتمالا باید در مدارک لشکر 92 باشد که اگر چنانچه الان بروند و نگاه کنند، این نامه ها هست و بعد هر دو نامه را  دادم به شهید چمران گفتم شما هم یک چیزی ضمیمه آنها بنویسید، تا نظر هر دوی ما باشد، ایشان هم پای هر کدام یک شرح درد نامه ای نوشت و با توجه به اینکه ایشان خیلی ذوقی و عارفانه کار می کرد اما من خیلی با لحن قرص و محکمی نوشته بودم دیدم واقعا اگر کسی نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش می سوزد که اصلا در آن روز چه وضعی داشتیم، به هرحال ساعت 2 این را هم فرستادم برای سرتیپ فلاحی و خوب خاطرمان جمع شد که این کار انجام می گیرد، امام در عین حال دغدغه داشتیم ، چون بارها اتفاق افتاده بود که کار تا لحظات آخر به یک جایی می رسید، اما به دلیلی دستور توقف آن داده می شد و برای همین بود که دغدغه داشتم به هرحال صبح زود که از خواب بلند شدم برای نماز ، در صدد برآمدم ببینم وضع چطور است که دیدم الحمدولله وضع خوب است و شنیدم ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده، معلوم بود همان نامه که نوشته شد اینها مشغول شده بودند،

یعنی ساعت 5 تیپ 2 از خط عبور کرده بود و اگر چنانچه بنا به امر می خواستند کار کنند، تا وقتی که آن آقا از خواب بیدار شود وبه او بگویند و او بخواهد مشورت کند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر می شد و ساعت 11 هم عمل می شد که هرگز انجام عملیات موفق نبود یعنی انجام می گرفت ولی یک چیز ناموفق و بی ربطی می شد که قطعا شکست می خورد. اما اینها ساعت 5 صبح که هوا هنوز تاریک بود با شروع به کار از خط عبور کرده بودند، یعنی شاید ساعت 4 راه افتاده بودند و شاید هم زودتر، به هرحال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند امامن چون در داخل ستاد مقداری کار داشتم ، و چند تا ملاقات هم داشتم. ملاقات هایم را انجام دادم وراه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه عملیات. البته وقتی رفتم آنجا، دیدم شهید فلاحی هم رفته و صبح زود عبور کرده بود که آقای چمران و آقای قرضی هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزدیک های صحنه درگیری ،یا در خود صحنه درگیری. و بالاخره همه آنها حضور داشتند که وقتی ما حدود ساعت 30/9 رفتیم دیدم که نیروهای ما پیش رفته بودند و یک ساعت بعد که حدود ساعت 30/10 بود سرتیپ ظهیرنژاد هم آمد و ایشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما می رفتیم در داخل واحدها  عقب  و واحدهای درگیر پیاده می شدیم، با آنها صحبت و احوال پرسی می کردیم و از عملیات خبر می پرسیدیم که دائما گفته می شد خبرها خوب است و پیش بینی می شد ساعت 30/2 وارد سوسنگرد خواهیم شد و بعد شاید حدود ساعت 1 بود که من برگشتم اهواز چون می خواستم بیایم تهران کار داشتم، وقتی رسیدم اهواز با خبر شدم که دکتر چمران مجروح شده، خیلی نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضیه این طور بوده است که چمران ودو محافظش ، یکی همان شهید اکبر بود (1) ( و فامیلش الان یادم نیست) اینها مشغول جنگیدن بودند که تنها می مانند و عراقی ها آنها را به رگبار می بندند، ولی مرحوم چمران که آدم قوی و ورزیده ای در جنگ انفرادی بود، خودش بعدا می گفت من آن روز مثل ماهی می غلتیدم، برای اینکه مورد اصابت گلوله های عراقی ها قرار نگیرم، و یکی از محافظینش که همراه ایشان بود، یک گوشه امنی را پیدا می کند و سنگر می گیرد اما آن دیگری، یعنی شهید اکبر نتوانسته بود خودش را حفظ کند و شهید شد.آن وقت در حالی که او شهید شده و پای چمران هم زخم  خورده بود .

یک کامیون عراقی از آنجا عبور می کند چمران می بیند که شکار خوبی است، تفنگ را می کشد و کامیون را به رگبار می بندد که راننده عراقی می افتد و می میرد، بعد ایشان به کمک آن محافظش می آبد و سوار کامیون می شود، و در عقب کامیون می افتد و محافظش کامیون را برمی دارد می آید اهواز، یعنی شهید چمران مجروح را از میدان جنگ با یک کامیون عراقی آوردند به محل ، و من تقریبا ساعت 2 بود که رفتم بیمارستان دیدم بحمدالله حالش خوب است، منتها جراحت رانش یک جراحت نسبتا کاری بود. و سی چهل روزی ایشان را انداخت و لذا وقتی ایشان را از اطاق عمل بیرون آوردند تما م سفارشش این بود و مرتب به من و سرهنگ سلیمی التماس می کرد که شما را به خدا نگذارید حمله از دور بیفتد و حمله را ادامه بدهید، که همین طور هم شد و الحمدولله ساعت 30/2 بچه های ما مظفر و پیروز وارد سوسنگرد شدند.

 از جمله کارهای شیرینی که آن روز شهید چمران کرده بود ،این بود که ما در محور عملیات داشتیم می رفتیم جلو ،پیرمردی تقریبا با همین لباس جنگ های نامنظم آمد نزدیک و یک کاغذ از چمران دست من داد و گفت این را چمران نوشته ، من نگاه کردم دیدم سفارشی کرده و چیزی نوشته به ایشان داده که برو این را بده فلانی و بگو فلان کار انجام بگیرد . من فهمیدم که چون دکتر چمران فکر کرده ممکن است این پیرمرد در آنجا شهید شود، هرچه کرده که پیرمرد برگردد برنگشته و بعد هم خود پیرمرد گفت مرتب شهید چمران به من اصرار می کند که من برگردم ولی چون برنگشتم ، بعد به من گفته اند پس این پیغام مرا ببر ، ولذا من فهمیدم چمران وقتی دیده است پیرمرد به حرفش گوش نمی کند نامه نوشته و داده دستش که این را ببر به فلانی  بده که چیز لازمی است. تا از مهلکه پیرمرد خودش را بدین وسیله نجات داده باشد. به هرحال بحمدالله آن روز ما وارد سوسنگرد شدیم و سوسنگرد به برکت فداکاری هایی که برادرها کردند فتح شد که البته بچه های جنگ های نامنظم آن روز خیلی کار کردند و شاید 1 الی 2 کیلومتر جلوتر از نیروهای جنگ های دیگر بودند و خود شهید چمران هم جلو بود در حالی که آن روز ارتش هم انصافا دلاوری کرد ، یعنی همین تیپ 2 لشکر 92 و همچنین آن بخش دیگر ، یعنی همان گروهی که خط را داشتند و احتیاط محسوب می شدند و هم عقبه را نگه داشته بودند خیلی فداکاری کردند با توجه به این که بچه های سپاه هم در داخل واحدهای ارتشی آن روز کار می کردند و این حادثه بزرگ و حماسه شیرین بحمدالله به وقوع پیوست. 

برگرفته از کتاب نبردهای دشت آزادگان نوشته محمدامین پوررکنی

این مطلب از سایتravi8.com برداشت شده است.

(0) نظر
1389/5/29 10:4
X