دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

روزی به اتفاق ولی الله چراغچی توی سنگر نشسته بودیم می گفت: بچه ها قدر خودتان را بدانید روز قیامت که برپا می شود این بسیجی های که شما به جبهه بردید و آنها را به شهادت رساندید ـ کشته شدند و شهید شدند ـ و خودتان برگشتید می بینید شما آنجا یک لنگی ایستاده ای و داری حساب پس می دهی اما شهدا به ستون چهار جلوی تو رژه می روند و وارد بهشت می شوند. قدر این بچه ها را بدانید. 399

حدود دو ماه قبل از عملیات بدر به اتفاق مهندس آقاسی زاده در جزیرة مجنون بودیم ایشان فرماندة قرار گاه امام رضا (علیه السلام) بود. جزیره بسیار خطرناک بود ما تقریباً 16 کیلومتر در خاک شدمن رفته بودیم. ما را در آنجا به عنوان فرماندة عملیاتی کار مهندسی یه بچه ها معرفی کرد و نحوة کار ار که چگونه باید عمل کنیم برای من توضیح داد. ایشان همین طور راست قامت و پای پیاده چند کیلومتر ما را برد و نسبت به کار توجیه می کرد. دشمن هم که دید کامل داشت ونقطه به نقطه را زیر نظر داشت با خمپاره و گلوله های زمانی می زد. وقتی به پایان خط مقدم و نوک آن جاده رسیدیم و بعدش باتلاق بود دیدیم چند تا گلوله آمد روی سرمان. آنجا بود که متوجه شدم چقدر ایشان اقتدار خودش را حفظ کرده است و یک لحظه سرش را پایین نیاورد، و به لطف خدا ترکش هم به ما نخورد. آنجا بود که به نترسی و شجاعت ایشان پی بردم زیرا اگر این مسأله برای من پیش می آمد خوب عکس العمل نشان می دادم و چه بسا خودم را روی زمین می انداختم.

تعدای از همکاران فاقد مسکن بودند و رفته بودند مقدمات کار را فراهم کرده بودند که یک تعاونی تشکیل بدهند تا در قالب این تعاونی بتوانند زمین بگیرند و با همکاری هم نسبت به رفع مشکل مسکن اقدام بکنند که در همین ایام مهندس آقاسی‌زاده هم به جمع همکاران پیوستند و مایة خوشحالی بود برای دوستان که یک مهندس باتجربه و رسمی هم عضو این تشکیلات باشد. بچه ها از ایشان درخواست داشتند که در شرکت مسؤولیت بیشتری بر عهده بگیرند و کار شرکت را در ساعتهایی که فرصت دارند پیگیری کنند. اما ایشان به جز قبول مسؤولیت نظارت که کمکی به این تعاونی بود مسؤولیت دیگری نپذیرفتند. زمانی که این واحدها تمام شده بود مراسم قرعه کشی داشتیم. در خدمت پدر بزرگوارشان، و یکی از آن فرزندان خردسالی که در جلسه حضور داشتند آمدند کارت های قرعه کشی را یکی یکی بردند تا قرائت بکنند. اتفاقاً اولین کارت به نام آقاسی زاده درآمد و بهترین واحد هم به صورت کاملاً تصادفی به نام ایشان به قید قرعه افتاد، که این مایة خوشحالی و از طرفی تعجب همة اعضا بود و همه می گفتند حق به حقدار رسیده است.

زمانی که امام در نوفل لوشاتو برای اقامه نماز ظهر به حیات روبروی منزلشان به در خواست صاحب منزل می آمدند دانشجویان خارج از کشور در مسیر امام خمینی (ره) می ایستادند که وقتی امام از پلکان تشریف می آوردند پایین یا بالا می رفتند دست امام را ببوسند. امام به چهره ها نگاه می کردند و آنهایی که مسلمان بودند می گذاشتند دستشان را ببوسند ولی همین که چپی ها می ایستادند تا امام به آنها نگاه می کرد دستش را زیر عبا می برد و به آنها اجازه نمی داد تا دستش را ببوسند. با خودم فکر می کردم که امام شاید این ها را در عمرش ندیده باشد چطور این ها را می شناسد. بعد به این نتیجه می رسیدم که فکر ملکوتی و باطن معنوی ایشان است که می تواند تشخیص بدهد.

در تاریخ 14/12/64 به جبهه اعزام شدم و مدت کوتاهی در فاو مشغول خدمت بودم تا این که از طرف ستاد پشتیبانی جنگ خراسان مأمور پادگان سازی در اهواز شدم. در آن زمان قرار بود دو پادگان در اهواز بنام شهید چراغچی و اندیمشک به نام امام رضا علیه السلام که هر کدامش حدود هشتصد هکتار زمین بود ساخته شود. قبل از من سردار آقاسی زاده برای این کار مشخص شده بود اما وقتی من رفتم پادگان ها را از ایشان تحویل گرفتم حدود دو هفته توفیق مصاحبت با ایشان را داشتم و در این مدت با راه و رسم و سوابق کار و هماهنگی هایی که با سازمان ها و … شده بود اشنا شدم. با رفتن ایشان تأسف خوردم که چرا مدت بیشتری نتوانستم در خدمت ایشان باشم بخصوص وقتی فهمیدم که ایشان تحصیل کردة کشور کانادا هستند و به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک گفته و آمده است تا به کشور و مردمش خدمت کند. آن هم در کسوت پاسداری و در زمانی که ما درگیر جنگ بودیم.

یک شب حدود ساعت 11 شب پسرم (حسن) از سر کار از منطقه فاو به خانه آمد. تمام بدنش گرد و خاکی بود. خانمش گفتند: می خواهیم بیرون برویم و یک دوری بزنیم ،لباسهای خاکیتان را عوض کنید و من هم گفتم: مادر جان، زود بلند شو و لباسهای خاکیت را عوض کن تا برویم. حسن گفت: نه مادر، این لباسها به خون شهداء متبرک شده است.گفتم: مادرپس این لباسهایت را دربیاور تا ازگرد و غبار این لباس به پاهایم چون درد می کند بکشم، انشاءا... به حرمت خون شهداء شفا یابم.

اولین مرتبه در جزیرة مینو آقای آغاسی زاده را دیدم و با ایشان آشنا شدم . به اتفاق جهت شناسایی جاده و محلی به منظور احداث پل به ساحل اروند رود رفتیم و لحظه ای در آنجا نشستیم دیدم ایشان گریه می کند . گفتم: آقای مهندس : چه شده چرا گریه می کنید ؟ گفت: دارم خدای را شکر می کنم. گفتم : پس چرا گریه می کنید ؟ گفت: بعداً برای شما توضیح می دهم. مدتی گریه کرد و با خدا راز و نیاز کرد. سپس به عقب برگشتیم در بین راه گفت: آقای شوشتری من ده روز قبل از کانادا آمده ام در آنجا وضع فرهنگی آنچنان بود که من اصلاً فکر نمی کردم یک روزی چنین توفیقی نصیبم شود که در جبهه و در مقابل دشمن قرار گیرم . من تا آن روز نمی دانستم که ایشان تحصیلات خود را در کانادا گذرانده است.

یک روز مدیر عامل هواپیمایی اهواز به اتفاق خانواده اش میهمان من بودند که آقای آغاسی زاده هم به میهمانی من آمد، پس از لحظه ای صحبت به من گفت:‌ لطفاً از آقای مدیرعامل درخواست نمایید اگر امکان دارد تعدادی بلیط هواپیما در اختیار ما قرار دهد تا به عنوان تشویقی به رزمندگان اعم از سپاهی و ارتشی و بسیجی بدهیم تا در رفتن به مرخصی از آن استفاده نمایند. من پیشنهاد ایشان را به آقای مدیر عامل گفتم و او نیز قبول کرد و گفت:‌فردا به دفتر من بیایید و بلیطها را تحویل بگیرید. روز بعد وقتی جهت گرفتن بلیطها رفتم آقای مدیر عامل گفت: یکی از بلیطها را به نام آقای آغاسی زاده صادر و به او داده تا در رفتن به مطخصی ایشان نیز با هواپیما برود. بلیطها را گرفتم و به نزد آقای آغاسی زاده رفتم و گفتم: یکی از بلیطها به نام شما صادر تا شما هم بوسیلة هواپیما به مشهد بروید. ایشان بسیار ناراحت شد و گفت: می خواهید مرا جهنمی کنید؟ مگر من برای خودم گفتم؟‌ خداوند مرا نبخشد اگر بخواهم به فکر خودم باشم- من گفتم:‌حالا اشکالی ندارد، بنا به گفته آقای مدیرعامل یکی از بلیطها به نام شما صادر شما نیز باید از آن استفاده نمایید آقای آغاسی زاده گفت: اگر به من بدهید من آن را پاره می کنم و اگر بخواهید زیاد اصرار کنید مرخصی ام را لغو می کنم و ما را مجبور کرد بلیطی را که به نامش صادر شده بود باطل کردیم.

موقعی که برادر آغاسی زاده در اهواز بودند من هم در هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران خدمت می کردم یک روز مطلع شدم که ایشان به اتفاق خانواده عازم مشهد است به همین منظور تعدادی بلیط هواپیما برای آنها صادر و به نزد ایشان فرستادم ایشان با من تماس گرفت و گفت: پول بلیطها چقدر می شود؟ گفتم:‌این هدیه ای از طرف هواپیمایی جمهوری اسلامی به شماست ولی ایشان قبول نکرد، وقتی با اصرار بیش از حد من مواجه شد گفت: آقای صانعی من صبح تا شب داخل جبهه زیر گلوله های توپ و تانک دشمن زحمت می کشم تا شاید مقبول حق تعالی واقع گردد آنگاه شما می خواهید با چهار بلیط همة آنها را از بین ببرید. وقتی این سخن را شنیدم از ایشان معذرت خواهی کردم.

زمانی که به اتفاق برادر آغاسی زاده در منطقه گل تپه بودیم یک شب بالای تپه ای نشسته و با هم صحبت می کردیم. من گفتم: آقای مهندس شما که همه نوع امکانات برایتان فراهم است، تحصیلاتتان را در کانادا گذرانده اید و الان مهندس هستید و درآمد خوبی خواهید داشت چرا به اینجا آمده اید؟‌ایشان در جواب گفت: ‌همة اینها درست اما شما خدا را چگونه دیده اید که این حرفها را می زنید؟‌گفتم : منظور بدی نداشتم فقط می خواستم نظر و خواسته شما را بدانم؟ ‌ایشان گفت: من خواسته ام فقط رضایت خداست من از سایر رزمنده ها که هر روز تعدادی از آنها به شهادت می رسند که بهتر نیستم. این که رفته ام درس خوانده ام و مهندس شده ام خواست خدا بوده و حالا هم باید از تحصیلاتم در راه خدا استفاده نمایم.

X