دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یکروز که آقا تقى مشغول رانندگى در سطح شهر بود با پسر بچه‏اى تصادف کرد که سریع او را به بیمارستان رساند و جریان را نیز با عویش در میان گذاشت اماوقتى ما از موضوع مطلع شدیم با خونسردى گفت: "اصلاً نگران نباشید هیچ اتفاقى نیفتاده است." با این حال متوجه بودم که خیلى نگران حال آن بچه است چرا که تمام فکر و ذهنش شده بود آن بچه و مدام هم از او خبر مى‏گرفت و براى اینکه کمکى کرده باشد تا او هر چه زودتر سلامتیش را بدست آورد کلیه مخارج دارو و درمانش را به خانواده‏اش پرداخت کرد.

آخرین اعزام آقا تقى به جبهه در ماه مبارک رمضان صورت گرفت، در یکى از آخرین تماس هایش با ناراحتى به ایشان گفتم: در مراسم احیاء امسال خیلى از بچه‏هاى شهداء صحبت کردند، نکند حمزه ما هم جزء این بچه‏ها بشود، بعد از گفتن این حرف منتظر جواب بودم اما آقا تقى که گویا اصلاً متوجه حرف من نشده بود بعد از چند لحظه سکوت فقط گفت: "ما که امسال با رادیو و قرآن احیاء گرفتیم و اینگونه در عالم خود با خداى خویش رازها گفتیم."

سید محمد تقى با اتمام تحصیلاتش در انستیتو مشهد به خدمت سربازى رفت، اما هنوز چند ماهى از دوره سربازى او نگذشته بود که امام فرمان فرار از سربازخانه‏ها را صادر نمود. به دنبال این فرمان سید محمد تقى نیز از پادگان فرار کرده، به خانه آمد و در حالى که نفس، نفس مى‏زد رو کرد به من و گفت: "مادر! من از پادگان فرار کرده‏ام" براى یک لحظه تکانى خوردم و سپس تحت احساس مادرانه گفتم: اگر تو را بگیرند تیرباران مى‏کنند. اما او با خونسردى مسایل را برایم توضیح داد که از شنیدن حرفهایش قدرى آرام گرفتم: پس از این گفتگو او بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و آماده بیرون رفتن از منزل شد. من ازاو خواستم که مدتى را در خانه بماند تا قدرى قیافه‏اش تغییر کناد و شناخته نشود اما او تنها با یک جمله مرا به خود آورد و همراه با لبخندى گفت: "مادر! من فرار کرده‏ام تا فعالیت کنم و اعلامیه‏هاى حضرت امام را پخش کنم. من فرار کرده‏ام تا به جاى اینکه مقابل مردم بایستم، در کنارشان باشم. مادر! من فرار کرده‏ام که در خانه بمانم." این جملات محمد تقى در من تأثیر عمیقى گذاشت بطورى که مرا از گفته‏ام پشیمان کرد او ضمن رفتن بار دیگر رو به من کرد و ادامه داد: "اگرکسى با لباس سربازى سراغ من آمد فوراً او را به داخل راهنمایى کن تا پس از این که لباسش را عوض کرد بتواند به خیابان بیاید."

دوران خدمت سربازى تقى مصادف با اوج فعالیت‏هاى انقلاب بود یکروز دیدم خیلى سراسیمه به منزل آمد و گفت: "طبق دستور امام من نیز مانند خیلى سربازان دیگر از پادگان فرار کردم." مادرش که از شنیدن این حرف خیلى ترسیده بود گفت: "اگر تو را بگیرند حتماً تیربارانت مى‏کنند." و تقى با خونسردى تمام جواب داد: "این فرمان رهبر انقلاب است و من هر طور که شده به آن عمل خواهم کرد، من اکنون آماده‏ام تا در کنار مردم بایستم نه در مقابل آنها همچنین قصد دارم اعلامیه‏هاى حضرت امام را بین مردم پخش کنم. و بعد در ادامه صحبت به من و مادرش سفارش کرد که: "اگر کسى با لباس سربازى به درب منزل آمد سریع او را به داخل ببرید تا لباسهایش را عوض کند و به صف تظاهر کنندگان بپیوندند.

روز شنبه پنجم بهمن سال 1364 بود که خبر آوردند آقا تقى از مریوان به سمت تهران در حرکت است. منتظر آمدنش بودم که درست یکشب قبل از رسیدنش به منزل طى تماس تلفنى خبر شهادت شهید ساجدى را به من داد و در ادامه صحبتش گفت: "خانواده‏اش به همراه برادر نبى زاده در حال حرکت از اسلام آباد به تهران هستند و قرار است که به منزل ما بیایند، ما باید سعى کنیم تا رفتارمان طورى نباشد که باعث ناراحتى و نگرانى آنها بشود بلکه باید تا حد امکان خیلى عادى و معمولى برخورد کنیم." طبق فرمایش ایشان با تمام ناراحتى شام را تهیه کردم و منتظر آمدنشان شدم وقتى رسیدم نمى‏توانستم گریه‏ام را نگه دارم اما یاد صحبت آقا تقى که افتادم خودم را کنترل کردم و مشغول صحبت با خانم ساجدى شدم، هر طور بود آن شب گذشت و قرار بر این شد که صبح زود همگى با اولین پرواز به مشهد عزیمت کنیم. بعد از پایان مراسم تشییع و به خاک سپارى شهید ساجدى، آقا تقى در حالى که خیلى ناراحت بود گفت: "امشب اولین شبى اسن که بچه‏هاى ساجدى بى پدر به خواب مى‏روند، آن لحظه‏اى که بچه‏هاى شهید ساجدى را بر سر جنازه پدرشان آوردند چنان غم و اندوهى در چهره آنها دیدم که مطمئن هستم تا آخر عمر روحشان از این غم آزرده خواهد بود پس این وصیت را از من به گوش داشته باش که اگر به فیض عظیم شهادت نائل آمدم مبادا حمزه را بر سر جنازه من بیاورى چرا که دوست دارم این بچه تا آخر عمرش با خاطرات خوشى که زنده بودن من بیاد دارد زندگى کند.

روزى آقا تقى به تشییع جنازه یکى از دوستان شهیدش رفته بود گویا در آنجا فرزندان شهید را به کنار پیکر مطهر پدرشان مى‏برند تا آخرین دیدار را با شهید داشته باشند. صحنه وداع فرزندان با پیکر مطهر پدر شهیدشان چنان آقا تقى را متأثر کرده بود که وقتى به خانه آمد بى هیچ مقدمه‏اى به من گفت: "مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى". من که در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نشده بودم با تعجب پرسیدم: چرا؟ نکند اتفاقى افتاده؟ و او خیلى آرام گفت: "اگر حمزه مرا در آن وضعیت نبیند خیلى بهتر است، دوست دارم براى همیشه خاطره خوبى از من درذهنش ماندگار باشد. سرانجام همانطور هم تصورش را داشتم آن روز فرا رسید و آقا تقى شهید شد وقتى که آمبولانس خواست پیکر پاک و مطهر آقا تقى را بیاورد، من گفتم: که حتماً باید ما هم با آمبولانس بیایم چون ما همیشه با آقا تقى به خانه مى‏آمدیم و نمى‏توانم این دفعه تنها بیایم. بالاخره همراه آمبولانس پیکر ایشان را آوردیم. پیکر گلگون آقا تقى را در وسط حیاط گذاشتند حیاط خیلى شلوغ بود، همه آشنایان و فامیل آمده بودند، هیاهوى عجیبى در خانه موج مى‏زد و شگفت اینکه حمزه تنها یادگار آقا تقى در میان این همه سر و صدا آرام و راحت خوابیده بود. آقا تقى نمى‏خواست که حمزه چهره خون آلود پدرش را ببیند و به خواست خدا هم حمزه با آن همه سر و صدا بیدار نشد، او خوابیده بود، آن هم چه خواب نازى. هر لحظه که چشم را باز مى‏کردم و آقا تقى را مى‏دیدم بى اختیار به یاد حمزه مى‏افتاد و وقتى سراغ او را از اطرافیان مى‏گرفتم جواب مى‏شنیدم که او خواب است. من در آنجا فهمیدم که واقعاً آقا تقى هر چه از خدا خواست به او داد.

آقا سید محمد تقى مدتى مسئولیت سرپرستى ستاد تهران را به عهده داشت و خیلى کم به مشهد مى‏آمد وقتى هم که مى‏آمد اصلاً سابقه نداشت که از ده روز بیشتر پیش ما بماند. یکدفعه که به مشهد آمد دیگر برنگشت، همگى از این که سید محمد تقى پیش ما مانده بود خیلى خوشحال بودیم اما از چهره‏اش مشخث بود که از موضوعى ناراحت است با این حال به کسى هیچ نگفت. هر چه از تهران تماس گرفتند که: "آقاى رضوى چرا بر نمى‏گردى!؟" جوابى نداد فقط گفت: من دیگر به آنجا بر نمى‏گردم و قصد رفتن به قرار گاه خلاتم الانبیاء را دارم." و همین کار را هم کرد یعنى بعد از اینکه سه ماه در مشهد بود به قرار گاه خاتم الانبیاء رفت. بعدها متوجه شدیم که آقاسید محمد تقى بخاطر سوء استفاده برخى از همکارانش از بیت المال ناراحت شده و از آنجا که آنها به حرفش گوش نمى‏دادند چاره‏اى جز استفاده ندیده است.

وقتى آقا تقى از تاریخ عقد و عروسى من مطلع شد خانواده‏اش که آنها نیز به همراه ایشان در اهواز بودند را به مشهد فرستاد اما خودش نیامد و تنها از طریق خانواده‏اش به من پیغام داد که: "مسایل جبهه و جنگ از شرکت در عروسى تو واجب‏تر است." ولى از طرفى چون نمى‏خواست باعث ناراحتى من بشود سعى خودش را کرد و در اولین فرصت به مشهد آمد و درست ساعت دوازده شب عروسى او را دیدم که به من گفت: "ببین من فقط به خاطر تو آمدم و باید فردا بروم." همین طور هم شد یعنى فرداى آن شب عازم اهواز شد.

تقى بلافاصله بعداز ازدواج به تربت و از آنجا هم به اهواز رفت، مدت‏ها از رفتنشان گذشته بود و ما هیچ خبرى از آن‏ها نداشتیم، دل همه برایشان تنگ شده بود، دنبال فرصتى بودیم تا به دیدار تقى و همسرش برویم که الحمداللَّه خیلى طول نکشید و این فرصت با آمدن عید و تعطیلات نوروز بدست آمد و ما توانستیم سفرى به اهواز داشته باشیم. من از زندگى تقى تصور دیگرى داشتم براى همین در لحظه ورود به منزلش متحیر شده و بى اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم سرازیر شد چرا که زندگى تقى خیلى ساده‏تر از آنى بود که من فکرش را مى‏کردم. باور کردنش خیلى سخت است اما تمام زندگى آنها در دو تا پتو خلاصه شده بود، تازه آن دو تا پتو را هم از جهاد به امانت گرفته بودند که از یکى به عنوان زیر انداز و از دیگرى هم به عنوان رو انداز استفاده مى‏شد. دیدن آن صحنه عجیب دلم را به درد آورد، آنها حتى یک بالشت نداشتند که زیر سرشان بگذارند و بجاى بالشت از چادر و اورکت استفاده مى‏کردند. هنگام بازگشت به مشهد من دو تا بالشتى را که براى استفاده بچه‏ها با خودم برده بودم را به آنها دادم و گفتم: لااقل این بالشتها را زیر سرتان بگذارید

در عملیات خیبر وقتى برادر رضوى متوجه مشکلات پیچیده‏اى شد که ما با آن روبرو بودیم فوراً راهى منطقه شد و مسائل مهندسى آنجا عیناً مورد بررسى قرار داد و در نهایت طرحى ارائه نمود که موجب حفظ و ثبت جزایر توسط رزمندگان ما شد.

X