دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

رمان « عشق سال های جنگ» چاپ اول آن سال 1373 و چاپ ششم سال 1381 توسط انتشارات قدیانی در 363 صفحه و 26 فصل منتشر شد. حسین فتاحی در رمان« عشق و سال های جنگ» تمام قدرت احساس و درک خود را برای به تصویر کشیدن گوشه ای از حوادث جنگ ایران و عراق به گونه ای به کار گرفته است که درآن به مسألۀ عشق، دلدادگی، جنگ و دلمردگی نگاهی خاص و ویژه دارد و دیگر مسائل را به حاشیه برده است. حدیث عشق، حدیثی مکرر از زندگی آدم هاست که درتمام روزگار و برای همۀ آدم ها دلچسب و جذاب بوده است. مضمون اصلی رمان، چنان چه از نامش پیداست، عشق و دلدادگی است . همین مضمون سبب شده است تا اثر مذکور مورد استقبال خوانندگان قرار گیرد. نرگس، دختر تحصیلکردۀ کرمانشاهی، که نشان کردۀ پسر عمۀ پزشکش است، دل در گرو حمید، که تحصیلکرده، سپاهی، مرد ایمان و انقلاب است می بندد.پسر عمه اش اردلان و خانواده اش در اوج درگیری های منطقه به خواستگاری نرگس می آیند. نرگس با غیبت از مجلس خواستگاری و وصلت با حمید محمدی، تخـم کینه را دردل اردلان می کارد، رابطه ها به تیرگی می انجامد و اردلان جز به دشمنی و انتقام نمی اندیشد، انتقامی که مرگش را رقم می زند. حمید بعد از یک درگیری و عملیات فرار، در سپاه خوش می درخشد، و نامش برسر زبان ها می افتد و به وساطت دوستش هادی به خواستگاری نرگس می رود. پدر نرگس به رغم مخالفت
قلبی اش به وصلت نرگس و اردلان رضایت می دهد. هنگامۀ مجلس عقد حمید و نرگس، هادی که دنبال عاقد رفته است ترور می شود و یک چشم و دو دست خود را ازدست می دهد. او به زودی خانه نشین شده و یأس و نومیدی براو غالب می شود. حمید بعد از برگزاری مجلس عقد، تدارک یک عملیات را برای آزادسازی اسرای سپاه که به دست گروه های درگیر در کردستان اسیر شده اند می بیند. هلی کوپتر حامل او سقوط می کند ومرد کردی او را می یابد. مرد کرد که به انقلاب دلبستگی دارد مدت مدیدی او را مخفیانه در روستا نگه می دارد. این درحالی است که جراحات حمید متعفن شده اند. او در آستانۀ مرگ قرار می گیرد. مرد روستایی به واسطۀ دوستی که دخترش دریکی از بیمارستان های ارومیه دارد، موفق می شود حمید را از روستا خارج کرده و به مرد پزشکی که کسی جز اردلان نیست تحویل دهد. اردلان که کینه ای وصف ناشدنی نسبت به حمید دارد، تمام اوراق شناسایی او را نابود می کند و پرستار کرد را تهدید می کند که چیزی ازاین ماجرا به کسی نگوید. حمید ماه ها در بیمارستان می ماند درحالی که نه خود به کار خویش آگاه است ونه کسی او را می شناسد. او یک دست و یک چشمش را از دست داده و چهره اش شکسته و پیرشده، نومید و مأیوس در خود فرو می رود. نرگس جستجویش را درتهران ادامه می دهد، اما هرچه بیشتر می جوید کمتر می یابد. مادر حمید می میرد و نرگس کاری در بنیاد شهید تهران پیدا می کند. درهمین زمان دوستش معصومه که خود زندگی پرماجرایی دارد، حمید را می یابـد وبه او اطلاع می دهد. نرگس به همراه دوستانش برای دیدن حمید به ارومیـه می رود. حمید که اکنون خود را بازیافته است با توجه به معلولیتش از روبه روشدن با نرگس می هراسد. نرگس با دیدن حمید آنچه را که می بیند باور نمی کند اما تحت تأثیر برخورد یک دختر سادۀ ترک، به خود می آید، حمید را می پذیرد و با او نزد خانواده اش باز می گردد. ماشین اردلان هنگام فرار به سنندج در دره ای سقوط می کند و او به سزای اعمال بد خود می رسد.به نظر می رسد حسین فتاحی تمام شخصیت های رمان را از شخصیت هایی گرفته است که وجود خارجی داشته اند و در مکان ها و زمان های متفاوت با آنها برخورد داشته است. اما به نظر در داستان وجود بعضی ازآنها، بود یا نبودشان، تفاوتـی ندارد. اگر دریک اثر همۀ شخصیت های رمان یا داستان وظیفه ای دارند که جهت پیشبرد طرح داستان وشخصیت اصلی آن است. در رمان « عشق سال های جنگ» بعضی از شخصیت ها این گونه عمل نمی کنند. این از طرح داستان نشأت می گیرد؛ طرح داستان طرحی گسترده و نامنسجم است برای درک این که آیا زمانی طرح منسجم و محکم و یکدستی دارد، کافی است به خلاصۀ داستان مراجعه کنیم. درخلاصه ای که آورده ایم چگونگی مجروح شدن هادی و حالت او را در دوران جانبازی ذکر کردیم. این بخش از خلاصه را به راحتی می توان ازکل خلاصه حذف کرد، بدون این که کوچک ترین آسیبی به خلاصۀ رمان وارد شود. از طرفی بسیاری از حوادث داستان را که صفحات زیادی از رمان را به خود اختصاص داده اند در خلاصۀ داستان نیاوردیم، مانند داستان شهادت کاظم، معصومه، موقعیت اسراء و حوادث رفته برآنها و برخی دیگر از ماجراها. با مروری بر خلاصۀ داستان متوجه می شویم که نیاوردن این ماجراها در خلاصۀ داستان هیچ خللی به آن وارد نکرده است. این امر مؤید آن است که طرح، نامنسجم و پاره پاره است. به نظر می رسد در رمان، بسیاری از ماجراها با ماجرای اصلی پیوند دقیق و مستحکمی ندارند، به همین دلیل حذف آن ها آسیب جدی به ساختمان اثر وارد نمی کند. برای مثال چگونگی مجروح شدن، بستری شدن و شهادت کاظم و مسافرت معصومه به یزد و برخورد خانوادۀ کاظم با او، پیوند مستقیمی با طرح و ماجرای اصلی یعنی داستان عشق حمید و نرگس ندارد. برای نقش اندکی که معصومه در پیوند مجدد حمید و نرگس دارد، این همه طول و تفصیل زائد به نظر می رسد. داستان گروگان ها و حوادثی که برای آنها پیش می آید. هیچ جایگاهی در ماجرای اصلی ندارد. نویسنده برای بیان ماجرای زخمی شدن حمید لازم نیست خواننده را چندین روز با اسراء از جایی به جای دیگر بکشاند. تنها توضیح و توصیف موقعیت آخر آنها برای گزارش عملیات آزادسازی کافی به نظر می رسد. البته باید این نکته را یادآور شد که معمولی بودن یا پیش پا افتاده بودن طرح، ضعف و نقصی برای اثر به شمار نمی آید. امروزه بسیاری از منتقدان براین باورند که پروراندن شخصیت ها، آفرینش جهان داستانی و ارائۀ یک داستان خوب و خواندنی، لزوماً مستلزم یک طرح بدیع و تازه و مضمون بکر و نا آشنا نیست. آنچه موجب امتیاز یک داستان می شود نوع نگاه نویسنده و نحوۀ پرداخت داستان است. نکتۀ اصلی و اساسی دربارۀ پرداخت این رمان این است که نویسنده درست درجایی که حادثه و ماجرا مستلزم پرداخت داستانی است آن را رها می کند و به نحوی سر و ته قضیه را هم می آورد؛ به عبارتی او هیچ توجهی به ریزه کاری های مربوط به پرورش یک حادثه ندارد. برای مثال واقعۀ روبه روشدن حمید با پیکر باند پیچی شدۀ هادی تنها در دو خط گزارش می شود، در صورتی که این صحنه می توانست برای حمید تکان دهنده باشد. اگر بخواهیم سیر خاصی برای روایت شکل گرفته در رمان « عشق و سال های جنگ» جست و جو کنیم باید بگوئیم در این رمان سیر فرو ریختن و جست وجوی هویت جدید، سیری آشکار و نمایان است. در واقع دراین سیر همۀ شخصیت ها در اثر رویدادهایی که به نظر می رسد عظیم و خارج از طاقت بشری هستند، فرو می ریزند و در مرحله ای دیگر سعی می کنند خود را بازیابند، و معمولاً دراین مسیر نیز موفق می شوند. آنها ققنوس وار بر خاکستر هستی پیشین خود می ایستند و حیات جدیدی را آغاز می کنند. به عبارتی رمان از فرمول همیشگی بسیاری از داستان های معاصر، یعنی فرمول نظم- بی نظمی پیروی می کند. به همین دلیل می توان پایان این رمان را از نوع رمان های با پایان خوش به شمار آورد. در واقع فتاحی با توجه به کل ساختار داستان در پایان خود را ملزم می بیند که شخصیت ها را به سر و سامانی برساند و پاسخی رضایت بخش به انتظار خواننده بدهد. به همین دلیل نیز ماشین اردلان را در دره می اندازد و هم زمان حمید و نرگس را به خوشبختی می رساند.
حسین فتاحی، متولد 1336، یزد است. همزمان بـا پیروزی انقلاب اسلامی، اولین رمان خود را نوشت؛ « مدرسه انقلاب» و بعد هم رمان« کودک و توفان».« آتش در خرمن»، سومین کار بلند فتاحی است که به عنوان کتاب برگزیدۀ سال 1367 معرفی شد و بعدها به سریال هشت قسمتی برای تلویزیون تبدیل شد.« امیر کوچولوی هشتم»،« راهزن ها» و « بچه های سنگان» هرسه رمان هایی اند که برای نوجوانان نوشته شده اند. از حسین فتاحی چند قصۀ کوتاه و چند مجموعه نیز به چاپ رسیده است.
« پسران جزیره»، ادامۀ « آتش در خرمن» است؛ با همان فضا و همان شخصیت ها. در « پسران جزیره» گوشه ای از اعمال ناجوانمردانۀ دشمن به تصویر کشیده شده است. حسین فتاحی تاکنون بیش از هر چیز، در زمینۀ رمان نوجوانان قلم زده است و رمان « عشق سال های جنگ» نخستین گام او در عرصۀ بزرگ سالان است.

(3) نظر
1389/6/18 23:37
نام پدر: قربانعلی
 متولد: 1344- تهران
تاریخ شهادت: 9/5/1366
محل شهادت: مکه مکرمه
نحوه شهادت:در برائت از مشرکین
شغل: خانه دار

شهید کبری اروجلو در سال 1344 در اراک متولد شد. نگاری که به مدرسه نرفت و درس نیاموخت؛ اما از مکتب ائمه اطهار، نکته های بسیار اندوخت.
او سراسر زندگیش را در تلاش و مبارزه سپری نمود. بیش از چهار سال نداشت که خزان بی مهر روزگار، مادرش را از او گرفت و داغ بی مادری را تا پایان عمر بر صفحه قلبش نهاد؛ اما ایمان محکم و ضمیر پاک او، موفقیت و کامیابی را میهمان زندگیش کرد. پس از ازدواج، صاحب پنج فرزند شد، که برای تربیت آنها، تلاش بسیار نمود. مهربانی، راستی و سادگی از صفات با ارزش بود.
در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، از کمک به جبهه های نبرد کوتاهی نمی کرد: از تهیه خوراک و لباس و دارو برای رزمندگان گرفته تا دعای خیری که بدرقه راهشان بود. سفارش همیشه به نماز می کرد و همواره بردبار و شکیبا بود. صله رحم از دیگر خصوصیات پسندیده اش بود.
و سرانجام دعوت پروردگار خویش را عاشقانه لبیک گفت. در سفر حج و در مکه در کنار همسرش، حرم امن الهی، فریاد برائت او از مشرکان زورمند و دنیا پرست، گل سرخی بر وجود لطیف و نوارانیش رویاند. گُلی که بوی دلاویزش کوچه پس کوچه های عشق را عطرآگین کرد و او را گلگون و خوشبو و شهید، میهمان پروردگارش ساخت و پدر تنها به خانه اش بازگشت.
تو رفتی و نگاهت ماند با ماند شکوه چشم ماهت ماند با من
سری بر آستان عشق دادی دلیل سبز راهت ماند با من
(1) نظر
1389/6/16 16:13
نام پدر: علی
متولد: 1361- تهران
تاریخ شهادت: 16/12/1366
محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: بمباران هوایی

شهید فاطمه کوشکی در سال 1361 در تهران دیده به جهان گشود. او همزمان با شعله ور شدن جنگ، در دامان پرمهر مادر، قصه های اساسی می آموخت. پنج ساله بود و چون دیگر کودکان هم سن خود، چادر مشکی به سر می کرد و برای عروسک زیبایش لالایی می خواند. این بار عروسک را در خانه جا گذاشت و دست در دست مادر جهت خرید به خیابان آمد. با آن قد و قواره کوچکش در پیاده روها تندتند گام برمی داشت تا نکند کابوس جدایی برایش معنا پیدا کند. زیرا همه خردسالان از ترس گم شدن، چادر مادر را محکم می گیرند.
آخرین روزهای سال 1366، بود، آژیر خطر به صدا درآمد. هراسان به مکانهای امن می رفتند. اما فاطمه و مادرش هنوز در خیابان بودند. فاطمه ترسیده بود و دست مادر را محکم تر گرفت. طوفان حوادث این بار از آستین رژیم بعثی بیرون آمد و فاطمه، مادرش و دیگر اهالی آن محله را در خود کشید و ....
.....بعد از صدای انفجار، مردم تکبیرگویان بغض های گلوی خویش را می شکستند تا موجب شادی دشمنان نشود. مادر خونین در کنار خیابان افتاده بود ولی از فاطمه خبری نبود. قطرات خون فاطمه از قطعات پاره پاره شده که او بر درختان جای گرفته بود فرو می چکید و تصویر فجیعی از جنایت هولناک رژیم بعثی ترسیم می نمود. فاطمه با بدنی پاره پاره در بهشت رضوان جای گرفت.
من شهیدان را کجا پیدا کنم؟
من کجا این عقده ها را وا کنم؟
بغض را نشکن اگر اهل دلی
آه تا کی از شهیدان غافلی؟
پیامبر اکرم (ص):
فرزندانتان را برپایه محبت من و محبت خاندان من و قرآن تربیت کنید.
(0) نظر
1389/6/16 16:10
نام پدر: محمدرضا
متولد: 1353- شهرری
تاریخ شهادت: 18/12/1366
محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: بمباران هوایی
 شغل: محصل


شهید بزرگوار شهناز مرشدی درسال 1353 در خانواده ای مذهبی و تنگدست در شهرری به دنیا آمد. اخلاقی بسیار خوب و پسندیده داشت و با تمام وجود به والدین و خانواده اش احترام می گذاشت و محبت خود را ابراز می داشت. شهناز دختری دلسوز، فداکار و مهربان بود و به مادرش در انجام امور خانه کمک می کرد. او دانش آموزی ساعی. باهوش و ممتاز بود همواره مورد تشویق معلمان و مدیران واقع می شد. ساده پوش بود و فوق العاده فهمیده. شهناز با اینکه نوجوانی بیش نبود. اما به مسایل شرعی و عبادی توجه خاصی داشت. سرانجام شهناز مهربان و فداکار. در زمانی که در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کرد. در پی بمباران هوایی مناطق مسکونی تهران در آخرین روزهای زمستان 1366، پرواز به دیار دوست را برماندن ترجیح داد و ساکن کوی او شد.
در این پرواز مادر فداکارش (شهید شرف نسا، شاهی) و خواهر عزیزش (شهید رقیه مرشدی) و برادر گرامی اش (شهید عباس مرشدی) و همچنین دختر عمو و مادر عزیزش (شهید مولود مرشدی و شهید اقدس افتخاری) او را همراهی می کردند.
دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر

(0) نظر
1389/6/16 16:4
نام پدر: محمداسماعیل
متولد: 1325- نوشهر
تاریخ شهادت: 9/5/1366
 محل شهادت: مکه مکرمه
نحوه شهادت: در برائت از مشرکین
شغل: خانه دار

شهید شاه زنان لرزمانی در سال 1325 در نوشهر چشم به جهان گشود.او به کسب فضایل و معارف الهی اهتمام می ورزید. در نوجوانی ازدواج کرد و به همراه همسرش به اسلام آباد کرج نقل مکان کرد و در آنجا ساکن شد و صاحب فرزندانی شد که هرکدام از نظر اخلاقی و ایمانی ممتاز و برجسته بودند. شهید لرزمانی زنی صبور و باگذشت بود. علم و دانش را بسیار دوست می داشت و فرزندانش را نیز به فراگیری دانش تشویق می نمود. شرکت در مجالش مذهبی، نماز جماعت و جمعه، راهپیمایی ها و خدمت در پشت جبهه از فعالیتهای دیگر این عزیز بود او به مسائل اخلاقی توجه بسیار داشت؛ با شروع جنگ تحمیلی او، همسر، دو فرزند و دامادش را روانه جبهه های نبرد نمود و خود نیز با وجود داشتن فرزندان خردسال، در پشت جبهه فعالیت می کرد. دو تن از فرزندانش (فرشاد و مهرداد کاویانی) در جبهه به شهادت رسیدند که یکی از آنان هنوز مفقودالاثر است. همسرش نیز از ناحیه دو پا جانباز شد.
او زندگیش را وقف همسر جانبازش نمود. در محله ای زندگی می کرد که ماشین رو نبود. به ناچار همسرش را بر پشت می گرفت و برای مداوا به بیمارستان می برد. پس از آنکه پاهای مصنوعی برای همسرش تهیه کرد؛ زحمت راه بردن ویلچر او را نیز تقبل می کرد.
در سال 1366 به اتفاق همسرش، راهی زیارت خانه خدا شد؛ گویی خود می دانست که در این سفر به شهادت خواهد رسید. روز 9 مرداد 1366 روز برائت از مشرکین که به روز کشتار زائرین حرم امن الهی به دست عمّال سیاهی مبدل شد، دعوت پروردگار خویش را لبیک گفت و با پیکری گلگون به سوی بهشت موعود خداوند شتافت.
(0) نظر
1389/6/16 16:3

شهید حاجیه منور کفائی زاده متولد 1310 در حج ابراهیمی که سال 1366 به عمل آورد، نشان داد آنچه را که به سه فرزند شهیدشان آموختند، خود نیز عارفانه، بدان عمل کردند.

وعده

سَر بار نبود، آرامش دل می داد، چیزی بار دل من نمی کرد. چهارده سالش بود که خانه من آمد. یک آبادی بود و یک منور برای من. صحرا که می رفتم، او هم با برادرش حسین، می آمد و گوسفندهایش را می چَراند. اگر روزی نمی دیدمش، از زمینی که هموار کرده بود تا نماز بخواند، جایش را حدس می زدم. خواستگارش که شدم، دلم به کار قرص تر شد.
پیِ کشت و زرع را حسابی گرفتم، برایم خوش قدم بود، بالاخره منور عروس من شد. اما سالی که پدرش از دنیا رفت، هنوز پسرم، حسن دنیا نیامده بود. مادر هم که نداشت «مَش ماهی» قابله ده بود یک زرع پارچه و یک کله قند که برایش بردم، تا ده روز، از منور و بچه «داری» کرد. روزی که می رفت گفت:«از این به بعد زودتر خبرم کن، منور تَنِش، تَره، بچه ساله،مواظبش باش، همیشه زن آدم پسر نمی زادها» رفت، منور باز هم پسر آورد، برای دومی و سومی هم مش ماهی را خبر کردم، خودم هم که کسی را نداشتم، منور برایم همه چیز و همه کس بود اما... خوش اون روزها، منور بود و بچه ها و یه تیکه زمین. بچه ها شدند پنج تا، پنج تا پسر «حسن، مجید، علی، ولی الله، محسن شدند 7 تا یک دختر، و یک پسر «طاهره و احمد»
2 هکتار زمین شد 10 هکتار، سبزیکاری، پنبه کاری، صیفی کاری باروکوج را برداشتیم و از یاغچی آباد رفتیم مامازن، منور سبب خیر بود، برکت زندگیم بود، آرامش دل بود، هم برای من، هم برای اهالی محل، نذری داشتند، منور خانم دختر عروس کنند، منور خانم جهاز و سیسمونی جور کنند، منور خانم پای دیگ سیدالشهداء کی فرمان بده، منور خانم سمنو پزون، منور خانم، شله زرد، منور خانم. هیزمهای دیگ نذری را با دست جابجا می کرد، دست توی آبجوش می کرد، شبهای عزیز جوری بود که دستش نمی سوخت همه دیده بودند.
دلش اما سر شهادت حسن سوخت. بی تابی کردم نه، همه دیده بودند آرام بود. حسن که شهید شد، منور، بچه های حسن را سرپرستی کرد، وحید، پسر بزرگ حسن را، خودش تر و خشک کرد. نمی دانم این مادربزرگ و نوه، چی، پچ پچ می کردند. عین دو تا کفتر، بق بقو می کردند. مثل هم شده بودند و من نفهمیدم. موقع مراسمِ حسن، خسته بودم کلافه شده بودم. تا چهل روز هم، بگو بیشتر، خونه رفت و آمد داشت یه روز وحید گفت:«آقا جان چرا اخم کردی؟ بابام، بخاطر همین مردم جونش را داد، مردم را دوست داشت...» منور به حرفهای وحید گوش می داد. می خندید. راست می گفت حسن مردم را دوست داشت، مثل مادرش بود، وحید هم مثل مادربزرگش حسن که شهید شد، پائیز داشت می رسید، بعد جنگ شروع شد. آن وقت هم پائیز رسید. پائیز برای کشاورز یعنی بیکاری، یک گوشه نشستن و سینه آفتاب چپق چاق کردن. اما غصه مگر گذاشت آدم را زیرو رو می کند، غصه که داشته باشی همه چیز سخت و تلخ است همه چیز برای آدم عوض می شود، انقلاب می کند. قبل از انقلاب منور به بچه ها یاد می داد چطور از دست گاردی ها فرار کنند. توی همان مامازن «یک مسجد امیرالمؤمنین بود و یک منور و 6 تا پسرش که راهپیمایی را شروع می کردند، آدم های شاه هیچ کاری نمی توانند بکنند» بریا من دلگرمی بود. یه شب توی مسجد جمع شدیم شعار دادیم گفتند چند تا جیپ محاصره مون کرده اند، فوری همه متفرق شدیم، هر کس رفت خانه خودش، منور و پسرها که به خانه رسیدند منور گفت:«ای داد بیدار، در مسجد را باز گذاشتیم، خانه خداست نکند سگی، حیوانی برود داخل...
مجید گفت: من می رم می بندم و زود می یام. حسن گفت: نه داداش تو بمان من می روم. علی گفت: من خوب می دوم، تندی می رم و برمی گردم. ولی الله گفت: من برم بهتر است.
منور من را نگاه کرد. دلم نیامد بچه هام را با دست خودم به چنگال گرگها بندازم. گفتم خودم می رم» منور گفت:«شیخ حسین خدا به همراهت» اگر دیدنت بگو کشاورزم می رم سر زمینم، بگو مالم گم شده می رم ردش را بگیرم، خدا به همراهت، چیزی نمی شه. خدا وعده داده هر کسی به راهش باشد، یاری اش می کند. صدای شلیک تیر می آمد اما دل من به حرف منور گرم بود. همیشه مایه دلگرمی بود. سر بار نبود.
نوه ام وحید را هم خودش از زیر قرآن رد کرد، خودش پشت سر او آب ریخت، در کاسه آب اما برگ سبزی نیانداخت، منور چکار می کنی؟ بعد از حسن، وحید باید مرد خانه شان باشد، باید بماند.
منور گفت: وحید نباید اسلحه پدرش را دست بگیره؟ نباید راه پدرش را برود؟ وحید نباید مرد بشود؟ وحید بزرگترین نوه بود. 15 سال داشت. وحید به کردستان رفت یکماه نشده بود که آوردنش، آن وقت هم پائیز بود. آن وقت هم غصه مرا زیر و رو کرد، منور چه می کرد؟ خدا می داند. قبل از انقلاب یکبار که علی رفته بود تهران و نیامده بود، منور کاری کرده بود، کارشان، خانه عزا شده بود. منور نشسته بود و زنهای همسایه دورش را گرفته بودند. خودش را می زد. توی سرش می کوبید. موهایش را پریشان می کرد، زبان گرفته بود و علی، علی می کرد، من علی را فرستاده بودم تهران، نیامده بود.
آنقدر حال منور بد بود که نگو، رسدیم خانه، نه می توانستم بروم داخل و آرامَش کنم، نه تاب داشتم بگذارم بروم و بدحالی اش را نبینم. توی درگاه در داد زدم،منور خانم! از جا بلند شد، اشک روی صورتش راه می رفت، مات نگاهم کرد. گفتم:«چه خبره؟ خودت رو کشتی! این بچه ها را دق مرگ می کنی، مردم را از راه براه کردی، علی رفته تهران یا برمی گرده یا خودم می رم پی اش، تا صبح طاقت بیار، آمون بده» پاهایش تا خورد. نشست. هیچی نگفت. تا آن موقع سرش داد نکشید. بچه هایش را خیلی دوست داشت. محبت او بود که خانه ام، خانه شد. اصل خانه ام، منور بود.
منور اما بعد از انقلاب، موقع انقلاب، عوض شد. محمد که می خواست بره جبهه، اصلا بی تابی نکرد. بعضی وقتا خیلی عجیب بود منور. حسن ام شهید شده بود، ولی الله مجروح بود، محسن هم ترکش توی تنش، پر بود، علی هم شهید شده بود، عصای دست نداشتم. تنها من بودم و منور و زمین. محمد گفت:«آقا جان ورقه ام را امضا کن، می خوام برم جبهه» هیچی نگفتم.
محمد گفت و گفت، خُلقم را تنگ کرد. منور پرسیده چی شده؟ گفتم:«محمد می خواد بره، توی این وضع و اوضاع، بره جبهه! فقط گفت:«در پناه خدا» گفتم: ما دو تا شهید دادیم، دو تا مجروح داریم، وحید توی جبهه است چه جوری محمد بره کجا بره؟ گفت:«شما برای رضای خدا، امضاء کن» گفتم: منور خانم! نمی دونم توی روضه هایی که هر ماه داشت، توی زیارت عاشوراهایی که نذر داشت و هر روز می خواند، توی شبهای ماه رمضان تا سحر توی تنهایی که تو صحرا داشت، چی دیده بود، چی خونده بود، چی شنیده بود که آنقدر، دلش قوی شده بود انگار بهش وعده داده بودند، دلش به یه چیزی قرص بود علی، علی که از آن همه عزیز کرده اش بود، می گفت علی روی زمین نمی ذاره، روی چشم من راه می ره، نفسم، جونم علی ست. علی را از امام علی (ع) گرفتم. نذر کردم. همون علی، هنوز چلهم حسن نشده بود گفت: می خوام برم گفتم: منور خانم چیزی بگو. هیچی نگفت. گفتم: علی جان، بابا جان، همین که مغازه ات را در اختیار گذاشتی، همین که چند بار رفتی کردستان بسته دیگه. حالا دیگر بمان، زن داری، زندگی داری.
مادرت دیونه می شه تو بری. منور چیزی بگو، منور هیچی نگفت! گفتم: علی از مادرت اجازه بگیر. گفت: مادرم رضاست، اگر نه چیزی می گفت. گفتم: علی جان بمان. گفت: من تعلیم دیدم، دولت خرج من کرده، باید برم. گفتم: زنت جوونه، بمون. زنش را صدا کردم، صدیقه چیزی بگو.
منور در گوش صدیقه چیزی گفت؟ نگاهش کرد؟ نفهمیدم صدیقه هم چیزی نگفت علی هم رفت. شیری که منور به بچه ها داد، اینطوریشان کرده بود، اون بچه ها را تعلیم می داد: من که همه اش سرزمین بودم بودم. منور، هم پدرشان بود. هم مادرشان. هم دوستشان، هم شریکشان. همه کارهاش عجیب بود منور. به من گفت: شیخ حسین، دیروز شب چهل پسر مش داوود بود. آنقدر خودت را سر زمین معطل کردی که مراسمشان را نیایی؟!
گفتم: طاقت دیدن ندارم، از شیونی که مش فاطمه می شد، دلم را کف دستم می گذارن. همین یک پسر را داشتند، مش داوود سر زمین خان فعله گی کرده بود، سختی کشیده بود. با نذر و نیاز خدا این بچه را بهشون داد. سن و سالی هم نداشت بچه شون! نه؟ منور گفت: هم سن علی من بود.
گفتم: خدا هر دوشان را، همه عزیزان مردم که زیر خاک خوابیدن را رحمت کند، صدّام چطور می خواد جواب اینها را بده. منور گفت: مش داوود هم قراره اعزام بشه! گفتم: کجا؟
منور نفس بلندی کشید و گفت: جبهه. گفتم: لااله الا الله اون پیرزن را چکار می کند؟ کس و کاری که ندارند مش فاطمه از دست می ره. چرا ملاحظه اش را نمی کند، نکند مش داوود خل شده! این زن را بعد از اون داغ می خواد تنها بگذارد. خل شده مش داوود! منور گفت: خود مش فاطمه خواسته تا جای خالی پسرش را توی جبهه پر کنه؟ گفتم: تو نشستی با مش فاطمه حرف زدی؟ مردم را بدبخت می کنی! زن خندید و گفت: خدا بهش لیاقت داده. گفتم: منور!
گفت: من چه کاره ام؟خدا خودش هر کی را دوست داشته باشد، امتحانش می کند. توی سختی می اندازتش، من فقط گفتم همیشه جنگ نیست، همیشه سفره خدا پهن نیست. هر کسی، هر جور می تونه باید ندای آقا امام حسین (ع) رو جواب بده. خدا وعده کرده یاری کننده حسین بن علی بن ابیطالب (ع) را یاری کنه. گفتم: پس تو باهاش حرف زدی؟
گفت: من و زهرا خانم و کوکب خانم، خونه هر شهید داده ای سر می زنیم. با هم اختلاط می کنیم، هر کس عزیزش را از دست داده به من منت داره، می رم ازشون چیز یاد می گیرم.
می رم خانه شان. ماها که همدرد هستیم باید، مرهم درد هم باشیم، اونا مادر شهید هستن، اونا پیش خدا عزیز هستن. گناه که نکردم رفتم دیدنی اش!
عجب زنی بود منور!
قبل از انقلاب که خیلی از مردها هم می ترسیدن، منور که یک زن بود، به من دل و جرأت می داد تا به مبارزه کمک کنم. واسه من هم اَجر می خرید، ثواب جور می کرد! دل شیر داشت منور.
گفتم: حالا می خواهی این همه آدم را کجا نگه داری؟ چی بهشون بدی بخورن؟ گفت: همین جا، توی همین دو تا اتاق، نان داریم، پنیر دیروز زدم، تخم مرغهامون را هم صبح طاهره جمع کرده، نیمرو یا آب پز می کنم، بخورند. اینا عزیزاش مادراشون هستن، برای اسلام جونشون را کف دستشون گذاشتن. گفتم: تو فکر نمی کنی اگه مأمورا بریزند، همه را دستگیر می کنن ما را هم بیچاره می کنن؟ و ... می گن اینا خرابکاران تروریست اند، از خارجه دستور می گیرن. گفت: این دوستای حسن و علی اند، به ما پناه آوردن، ساواک دنباشونه. گفتم: خانه تیمی کردی اینجا را؟
گفت: تو مسلمون نیستی شیخ حسین؟ گفتم: اینا مواد منفجره دارن،کتاب و اعلامیه و اسلحه دارن مأمور اومد می گیم خودشون مهمون هستن، این اسباب و وسایل را گم چیه؟ سوغاتیه؟!
گفت: خاطرت جمع، بنده خدا من همه را قایم کردم، گوشه طویله را گود کردم این را هم ریختم توی گونی، چال کردم، یه مقدارش هم توی چاه آویزون کردم، اگه خود شاه هم بیاد نمی تونه پیداشون کنه، همه چیز را بسپار بخدا.
اینا سربازای امام زمان (عج) هستند. مهمان هستن شیخ حسین وعده شده اگه به دوستای خدا، کمک کنی، خدا هم بهت کمک می کنه.
منور بچه ها را کنار نهر آب می برد. نشانشان می داد که آب، چشمه اول به خانه ارباب می رود، بعد به آبادی می آید. همانطور که آب جاری بود، کینه ارباب و رژیم شاه در دل بچه ها جا می داد پشت سر هر کدامشان آیه الکرسی می خواند و یادشان می داد خدا پشت و پناهشان است. دلشان را گرم می کرد. منور خانه را گرم می کرد. مال داشتیم آنها را تیمار می کرد. مرغ و خروس داشتیم.
همیشه غذاش آماده بود، بچه هاش را دور و برش جمع نگه می داشت همه شون با هم خوب، پشت هم، مونس هم، خودش هم با من خوب بود، مونسم بود، عجب زنی بود منور.
ولی الله را فرستاده بود قم درس طلبگی بخواند. گفتم: منور، دلم برای ولی الله شور می زنه. گفت: مگر نسپاردیش به خدا؟ گفتم: می گن رضا مظفرا را توی قم، دستگیر کردن، او دو تا همه جا با هم هستن، توی قم هر کی را بگیرن، می برن آنجا که عرب نی انداخت چیکار کنم؟ از کی پرس و جو کنم؟ دلم شور می زنه. بچه ام از دست نره. بگو چکار کنم؟
گفت: اگر آنها را بگیرن، حتماً می یان سراغ ما، اگر خودمان بریم پس و جو، شک می افتن. گفتم: پس چکار کنیم؟ گفت: وسایلی که ولی الله آورده را ببریم جای دیگه. گفتم: کدوم وسایل؟زن!
گفت: چیزی نیست، فردا حسن و علی را می فرستم ببرند تهران.
* من جبهه بودم، ولی الله تلفن کرد گفت: آقا جان می خوای بری مکه. گفتم: از خدا دارم، بابا جان، مادرت چی؟ او هم می تونه بیاد؟ گفت: شما و مادر مهمان بنیاد هستید. گفتم: منور خانم، چکار کنم؟ گفت: خدا خواسته، قسمت شده. گفتم: جبهه را چیکار کنم؟ گفت: کدام جبهه هستید؟ کجا هستید؟ گفتم: سه راه دهلران، قرارگاه شهید هادی شیرازی، تدارکات هستم.
گفت: مکه هم جبهه است. اونجا خیلی کار داریم، اونجا هم با دشمنا جنگ داریم. من آمدم. منور اما چه حالی داشت. انگار تازه سه عزیزش را از دست داده. گفتم: چرا داری حساب و کتاب می کنی؟ باید همه چیز را به صدیقه بسپارم، او از قرض و طلبم، از زندگیم خبر داره، صدیقه را صدا کرد. منور گفت: صدیقه حلالم کن، اگر یه وقت حرفی، تندی چیزی گفتم، به دل نگیر، ببخش حلال کن، دیدار به قیامت می افتد، اونجا هم کار خیلی سخت می شود. صدیقه گفت: شما جای مادر من هستی، هر چی هم گفتید بالای سر، من زندگیم را از شما دارم.
منور گفت: بخاطرهمون زندگیت می خوام منو حلال کنی، بخت اولت که قسمتش بهشت شد. تو را برای ولی الله چیزی که از من به دل نگرفتی، رضا هستی؟ صدیقه گفت: راضی ام به رضای خدا. حالا چرا این حرفها را پیش می کشید دل آدم تکون می خوره مادر. منور گفت: تو با طاهره، دخترم، برای من هیچ فرقی نداری، چه بسا که سختی و گرفتاری زندگی را، بیشتر تو با من بودی حلالم کن، دخترم. بعد از من، جان تو و جان بچه های ولی الله و خودش، مواظبتان باش. این سفر آخره، صدیقه جان به دلم افتاده، مواظب پدر و شوهرت هم باش شیخ حسین را غمخوار باش.
گفتم: منور دل همه را آتیش می زنی تو. گفت: اگه خدا قبول کنه، بچه هام را حسنم را، علی و وحید را پیش خدا شفیع کردم، تا قبولم کنه، دیگه طاقت فراق ندارم طاقت داغ ندارم، می ترسم ناشکری اش را بکنم توی امتحانش سربلند نشم. اون چیزی را که وعده کرده، ثواب داره،نکردم؟ حالا جای ثواب صبرم، نمی خواد منو قبول کنه؟ بگذارید حساب و کتاب کار را بکنم؟ شما بگذرید، تا خدا هم بگذرد. دعا کنید خدا منو قبول کنه. با منور رفتیم. من خانه خدا اما اون پیش خود خدا. منور بود و مدینه و حرم حضرت رسول (ص). منور بود و نرده های قبرستان بقیع.
گفتم: منور خانم شب می شود، راه هتل را گم می کنیم بیا برویم تا 8-7 شب دیگه اینجا هستیم، فردا هم باز می آئیم همین جا. گفت: کنار این نرده ها که فایده ندارد، باید بروی داخل، نمی گذارند. گفت: شیخ حسین اینجا مرادم را نگیرم، کجا بروم؟ اگه بگذارند شب را اینجا بمانم، این بقیع بی بقعه. این قبر بی نشون، مراد دل منه. خود بی بی گفتند، جوابم را همین جا می دن. جواب من توی همین سرزمینه، بچه هام را شفیع قرار دادم. گفتم: منور یکساعات، دو ساعت، چقدر درد و دل داری، منور شب هم گذشت. بریم. رفتیم مکه. اونجا هم همین طور بود، ناخوش و بدحال.
گفتم: منور چرا اینطور شدی؟ گفت: از دنیا کنده شدم شیخ حسین. دلم واسه اونجاها که علی ام دیده؛ حسنم دیده؛ وحیدم دیده؛ تنگ شده. دلم واسه اونجاها که توی خواب بچه هام را دیدم تنگ شده. گفتم: منور تب کردی، خودت را ناکار کردی؟ اقلاً به من رحم کن اینقدر خودت را عذاب نده، استراحت کن، نمی خواد بیایی راهپیمایی، دکتر گفته نباید توی گرما باشی.
منور گفت: اگر امروز نیام، حج ام درست نیست، ناقص می شه. گفتم: منور هوا گرمه، آتیش می باره. گفت: 5/8 صبح هوا خنکه، روزی را صبح قسمت می کنند، اگر دیر برسم، از دستم می ره ها، سر وعده باید اونجا باشیم. گفت: اون قمقمه را که مدینه خریدیم، آب کن تا فردا با خودمون ببریم، باید با آب همون قمقمه غسلم بدی. گفت: فردا روز وعده بی بی ام فاطمه زهراست (س)، حالم خوب خوبه و منور آمد راهپیمایی برائت از مشرکین، ندیدمش، گم شد. بعد پیدایش کردم. پهلوی شکسته و کبود منور، صورت خرد شده اش با ضربه های باطوم، چادر غرق به خونش ای وای، منور در مکه شهید شد. با همان آب قمقه. غسلش دادم. آوردمش کنار بچه های شهیدش، به خاک سپردمش. منور...
یعنی فاطمه زهرا (س) به وعده شان عمل کردند؟
یعنی خدا به وعده اش عمل کرد و اجر صبوری منور را داد.
منورم شهید شد.

(0) نظر
1389/6/16 15:58
نام پدر: درویش علی
متولد: 1345- کرمانشاه
تاریخ شهادت: 1360
محل شهادت: کرمانشاه
نحوه شهادت: بمباران هوایی
 شغل: خانه دار

ستاره های زیبا در آسمان چشک می زدند. علی چشم به ستاره ها دوخته بود. به راستی این ستاره ها چقدر زیبایند. علی ثامنی به انتظار نشسته بود. اضطراب سراپایش را فرا گرفته بود. اضطراب شیرین پدر شدن. درد سراپای وجود حمیده را فرا گرفته بود. ناگهان صدای گریه نوزاد در فضا پیچید و ستاره ای قدم به خانه آنها گذاشت. این خانواده گرچه از مال دنیا چیزی نداشتند اما از خداوند جواهری را به امانت گرفتند. کودک دختر بود. پدر او را ثریا نام نهاد.
شهید ثریا ثامنی در طبیعت زیبای کرمانشاه رشد کرد. نه ساله بود که پدر از دنیا رفت. دختر کوچک در غم از دست دادن پدر اشکها ریخت. حال او باید یار و یاور مادر می شد.
برادر شهید، شهاب می گوید: یک روز از روی کودکی به مادرم پرخاش کردم، خواهرم ثریا مرا به گوشه ای برد و از خوبیهای مادر برایم صحبت کرد که تا کنون آویزه گوش من است، او همیشه به بزرگترها احترام می گذاشت.
دایی ثریا می گوید: او دختری مهربان و دلسوز بود و همیشه به فکر فامیل و اعضای خانواده خویش بود و به پذیرایی از مهمان بسیار علاقه داشت.
ثریا به علم و هنر بسیار علاقه داشت و تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کرد و بعد ازدواج نمود. گرچه به ظاهر سن کمی داشت اما به پختگی و رشد کامل رسیده بود. او همیشه برادر و اطرافیان را به نماز سفارش می کرد و در مورد ایمان به خداوند تذکر می داد. ثریا امام خمینی (ره) را بسیار دوست داشت و عکسی از امام را همیشه به همراه داشت و همیشه آرزو می کرد به زیارت امام خمینی (ره) برود.
ثریا چهار ماه بود که باردار بود، مادر می خواست که وسایل نوزاد را فراهم کند اما ثریا نمی گذاشت. آیا او به راستی می دانست که طفلش سرنوشتی مانند محسن فاطمه پیدا خواهد کرد.
چند روز قبل از شهادتش سفارش کرد، گویا می دانست که رفتنی است. اما ثریا، چگونه راضی شدی مادر را تنها بگذاری و چشمانش را گریان کنی، تو که خیلی او را دوست داشتی اما نه، تو به لقاءاللهی رسیدی و خداوند به مادرت صبر خواهد داد.
سال 1360 بود. دژخیمان عراقی کرمانشاه را به زیر بمباران خود گرفته بودند. بمبی به خانه ای خورد. ثریا به اوج آسمان عروج کرد و شاید در عروج ملکوتی اش از کنار ستاره های ثریا هم گذاشته باشد.
از مزرعه بهار، سرشارتر است
و از ساقه سبز صبح، پربارتر است
هر چند که خفته در شبستان زمین
از دیده آفتاب، بیدارتر است

(0) نظر
1389/6/16 15:57
نام پدر: محبعلی
 متولد: 1322- لنگرود
تاریخ شهادت: 21/11/1357
محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: در نهضت اسلامی
شغل: کمک بهیاری

شهید بانو نرژا در سال 1322 در شهرستان لنگرود متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد؛ سپس شغل کمک بهیاری را انتخاب کرد و در بیمارستان شهدای تجریش مشغول به کار شد. او به حرفه‌اش علاقه فراوانی داشت و برای رسیدگی به بیماران تلاش وافری انجام می داد. پس از ازدواج، صاحب سه فرزند (دو دختر و یک پسر) شد.
در روز 21 بهمن 1357 که اوج انقلاب بود و هرلحظه بر تعداد شهدا و مجروحین افزوده می شد، این شهید بزرگوار به همراه عده ای از پزشکان و پرستاران با تعدادی از مجروحین را از خیابان دماوند به بیمارستان تجریش انتقال دادند و در مرحله دوم در همین خیابان، آمبولانس آنها مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در پی آن، پیوند با حضرت دوست را برگزید. این شهید عزیز که در حال کمک به مجروحان حادثه نیروی هوایی به شهادت رسید، در هنگام شهادت با داشتن دو فرزند، سرپرستی دو برادر و یک خواهر یتیم خود را نیز برعهده داشت.
آیا آنان که این گونه عاشقانه در راه خدا به خدمت خلق می پردازند، نمی بایست از سوی دوست گلچین شوند و به وصال معبود نایل شوند. بی تردید شهادت جامه ای است که بر قامت این سرو قامتان ببریده اند.

(0) نظر
1389/6/16 15:56
نام پدر: موسی
 متولد: 1356- تهران
تاریخ شهادت: 22/1/1367
 محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: حمله موشک
شغل: محصل

شهید الهه مختارنیا در سال 1356 در تهران دیده به جهان گشود. الهه در دامان پدر پرتلاش و مادر دلسوز خود رشد می کرد و در خانواده ای شاد و پر از محبت و عاطفه روزگار سپری می کرد، الهه قد می کشید، دوران ابتدایی با خاطرات شیرین، طی می شد. الهه در کنار خواهر و پنج برادر خود به مدرسه می رفت و صدای هیاهوی بچه ها فضای مدرسه را پر می کرد و شوخی ها و خنده های کودکانه.
الهه در کلاس چهارم ابتدایی بود. چند هفته از عید، بهار طبیعت و تعطیلات نوروزی گذشته بود که در تاریخ 22/1/1367 در پی حملات موشکی دشمن بعثی به مناطق مسکونی خیابان بابائیان تهران، الهه آن غنچه کوچک به ناگاه شکفته شد. آری او از جمع خانوادگی برگزیده شده بود، مظهر طراوت و زیبایی. سرخی را از تن عریتی گرفت و با بالهای ملکوتی اش قرین ساخت تا سرخ و خونین به مظهر پروردگارش عروج کند. و چه زیباست رقصی چنین بر روی دستهای مردم و عروجی چنان به پیشگاه حق تعالی.
(0) نظر
1389/6/16 15:55

بانوی شهید هناز حاتمی، فرزند ابوالحسن، در روز دوم آذر ماه سال 1306 در روستای علی آباد از توابع شهرستان بیجار در استان کردستان به دنیا آمد.
او سومین و آخرین فرزند خانواده بود.
پدرش، کشاوزر و زارع بود و باغات سیب و انگور داشت.
در سنین نوجوانی به سنت حسنه نبوی پیوست.(ازدواج نمود)
آن بانوی شهید خانه دار و دارای 3 فرزند دختر و چهار فرزند پسر بود.
به همراه شوهر و فرزندان در امور مختلف کشاورزی کار می کرد.
فرزند ارشدش محمد علی می گوید: مادر شهید و فداکار ما در یک جمله؛ اسوه نجابت و مومنه بود او همیشه عمر مشغول خواندن قرآن و انجام عبادت و فرائض دینی بود.
سرانجام در شامگاه جمعه دهم تیرماه سال 1362 در روستای علی آباد بر اثر انفجار مین ضد انقلاب به شهادت رسید.
آن بانوی شهیده 56 سال داشت و در گلزار شهدای روستای علی آباد به خاک سپرده شد.

(0) نظر
1389/6/16 15:50
X