دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

به یاد دارم عملیات کربلای4 آغاز شد، و بنا بود که من و برادر کاظمیان در محور2 عمل کنیم. محور1 عمل کرد و ما همچنان منتظر بودیم که وارد عمل شویم، که صبح شد و ما هنوز وارد عمل نشده بودیم، که مارش را زدند. وقتی برادر کاظمیان صدای مارش را شنید با یک حالت که فکر می کرد جاش گذاشته اند خیلی ناراحت و عصبانی بود، که ما را خبر نکردند و ما عقب ماندیم. بعد وقتی خبردار شد که این عملیات ناکام مانده است، خیلی ناراحت و عصبانی ترشد ولی این امید را به همه داد و گفت: ما خیلی زود پیروز می شویم وایشان تا عملیات کربلای5 به مرخصی نرفت! و درعملیات کربلای5 شلمچه به شهادت رسید.

برادرم علیرضا نه به خاطر پست و مقام بلکه خالصانه و برای رضای خدا کار می کرد در همین رابطه گفت: وقتی از کاشمر به تهران رفتم دیدم برنامه ریزی کرده اند که من را در تهران نگه دارند و آن جا من را پشت میز بنشانند. گفتم خودتان می دانید که تا زمانی که جنگ باشد من در جبهه هستم. لذا هنوز پرونده سپاهی ام تشکیل نشده بود که استعفای خودم را نوشتم و از سپاه بیرون آمدم. الان هم به صورت بسیحی کما فی السابق به کار خود ادامه خواهم داد. چون می دانم که خدمت خدمت است و به رنگ لباس بستگی ندارد

(0) نظر
1389/6/16 14:38

زمانی که علی اصغر می خواست به جبهه اعزام شود، من در جبهه بودم، و برادر دیگر ما هم اسیر شده بود. لذا ما به خصوص مادرم اصرار می کردند که او به جبهه نرود. ولی علی قبول نکرد و بالاخره با اصرار زیاد به جبهه رفت. تو می گفت: من می خواهم بروم و شهید بشوم. ایشان در همان اعزام اول در عملیات کربلای5 در محل شلمچه به در جه رفیع شهادت نائل گردید.

(0) نظر
1389/6/16 14:38

بعد از اینکه برادر کوچکترغلام شهید شده بود. او آمد برای اینکه به جبهه اعزام شود . از من خواست خداحافظی کند. من ناراحت شدم و به گفتم: اگر بروی شیرم را حلالت نمی کنم. برای اینکه برادر کوچکترت به شهادت رسیده به تو رضایت نمی دهم که بروی. با من خیلی صحبت کرد و نصیحت کرد. اما هرچه صحبت کرد من راضی نشدم. آخر کار در حالی که ناراحت بود، با همان حالت پیش همسرش رفت و موضوع را تعریف کرد. مثل آدمهای گیج همچنان ناراخت بود. تا اینکه این بار من به او رضایت دادم. با خوشحالی به جبهه رفت و رضایت من برای او خیلی شرط بود.

(0) نظر
1389/6/16 14:37

یک شب جمعه پس از هشتاد روز از جبهه برگشته بودند. وقتی به خانه رسیدند گفتند بچه ها را بیدار نکن چون فردا می خواهم به کاشمر بروم و در نماز جمعه سخنرانی کنم. صبح موقع اذان از خواب بیدار شد و چای دم کردند و قوری را بیرون بردند و گفتند: یک بنده خدایی آمده فکر کنم مسافر است برای او میبرم. وقتی بیرون را نگاه کردم دیدم استکانها را از ماشینی بیرون آورد که قرار بود با آن به کاشمر برود. پس از اذان نماز خواندند و به طرف کاشمر حرکت کردند. صبح که بچه ها بیدار شدند سراغ بابا گرفتند که گفتم: هنوز بابا نیامده است. امشب می آید. ساعت 4 و 5 بعد از ظهر بچه همسایه آمده بود که خانم برونسی آقای برونسی کارتان دارد. لوله های آب خانه ترکسیده بود و آب نداشتیم. خیلی ناراحت بودم گفتم: برو پسرجان به آقای برونسی بگو مادر حسن آقا گفتند: هر چقدر دلشان می خواهد همانجا بایستند و از همانجا به جبهه بروند. به خانه لازم نیست بیایند ما دیگر به این وضع عادت کرده ایم. این پسر هم پیغام ما را می رساند. فرمانده سپاه کاشمر به ایشان می گوید: زنگ بزن به خانمت تا با بچه ها چند روزی به کاشمر بیایند. تعدادی از اقوام آقای برونسی کوهسرخ بودند. وقتی که این پسر این خبر را می برد دیگر ایشان علی رغم تاکید فرماندهی سپاه کاشمر بر ماندن حرکت می کند و می آید. غروب بود که دیدم آقای برونسی وارد خانه شده بود. تازه لوله های ترکیده را عوض و آب وصل شده بود. من مشغول شستن ظرف ها بودم. هر وقت ناراحت بودم ایشان می فهمید. وقتی وارد حیاط شد دیدم می خندند و می گویند: برای چه ناراحتی؟ من می خواستم شما چند روزی به کاشمر بیایی؟ من هم به روی خود نیاوردم به خاطر ناراحتی که داشتم. ایشان وارد اتاق شدند و به دختر بزرگمان گفتند: برای باب ناهار بیاور که من ناهار نخورده ام. من به آشپزخانه رفتم و چند عدد تخم مرغ طبخ کردم و دخترم را صدا زدم که بیا غذا برای پدرت ببر. با شنیدن این حرف من آقای برونسی گفت: بابا نان نمی خواهد ناهار نمی خواهد که فاطمه برای بابا بیاورد. به اتفاق بچه ها از خانه بیرون رفتند و بعد از چند دقیقه ای به اتفاق مادرم وارد خانه شدند و در را بستند. من فهمیدم که می خواهد به مادرم شکایت کند تا رفتند تو اتاق من هم سرع رفتم تو خانه و از شدت ناراحتی شروع به گریه کردم. دیگر آقای برونسی چیزی نگفتند و رو به مادرم گفت: خاله ایشان حق دارد هر چه ناراحت بشود. من اصلاً از دست زنم ناراحت نیستم راست می گوید. درست می گوید هر چه ایشان بگویند درست می گوید. خوب من چکار کنم مسئولیت چند هزار نیرو با من است اگر در خانه بنشینم جان آنها در خطر است. فردای قیامت من مسئول هستم. بعد نشستیم و گفتند: می خواهم برایتان صحبت کنم. من اصلاً از شما ناراحت نیستم. همین حیاط و وسایل خانه و حتی کتم را در می آورم و برای دختر شما می گذارم و بچه هایم را برداشته و رو به جبهه می روم. من از جبهه دست نمی کشم. به شرطی که ایشان قول بدهد که اگر ان شاء الله روز قیامت و روز محشر بود که ان شاءالله هست بیاید و در جلو حضرت فاطمه زهرا (س) بگوید من به خاطر اینکه شوهرم به جبهه می رفت تا راه حسین فرزند تو را ادامه دهد از شوهرم طلاق گرفتم. دیگر من سکوت کردم و از آن تاریخ به بعد چیزی نگفتم.

(0) نظر
1389/6/16 14:37

دموکرات با یک حمله شدید مهاباد را تصرف کرد. وضعیت طوری بود که نیروهای سپاه از پادگان نمی توانستند خارج شوند کاوه در آن زمان مجروح بود و در بیمارستان بستری بود. کاوه بعد از ترخیص با همان بدن مجروح به پادگان آمد. کاوه گفت: اوضاع چطور است؟ در چه وضعیتی به سر می برید؟ گفتیم: تمام پادگانهای مهم ارتش در محاصره ضد انقلاب است و اوضاع زیاد مناسب نیست و شهر مهاباد دست ضد انقلاب افتاده است. کاوه بدون معطّلی سوار موتور شد و رفت. هر چه اصرار کردیم و از او خواستیم که نرود گوش نکرد و سریع رفت. با موتور بالای ارتفاع رفت و یک نگاهی کرد و برگشت و گفت: تنها راهی که داریم این است که دو عدد دوشیکا در دو طرف پادگان مستقر کنیم. کاوه 3 دوشیکا روی منبع آب قرار داد. کاوه به نیروها گفت: جز دفاع چاره ای دیگر نداریم. یا باید اجازه دهیم قلع و قمع شویم یا اینکه از خود دفاع کنیم و برای دفاع هم باید همین روش من را پیاده کنید. کاوه دستور داد دو خمپاره 120 در دو طرف پادگان مستقر کنند. خود کاوه با همان بدن مجروح پشت دوشیکا قرار گرفت. کاوه گِرا می داد و بچه ها خمپاره شلیک می کردند. در عرض چند ساعت امنیت شهر برگشت و بچه ها به راحتی در شهر تردد می کردند و ضد انقلاب دچار هراس شدیدی شده بود. اکثر ساکنان دموکرات بودند و درب خانه هایشان را به روی ضد انقلاب باز می کردند و حتی در خشاب گذاری به آنها کمک کردند. ولی با این وجود با فرماندهی کاوه اوضاع کاملا بر عکس شد و فردای آنروز شهر در دست ما بود بطوریکه پستهای نگهبانی در خیابانهای مختلف مستقر شدند و امنیت شهر در دست بچه های سپاه افتاد.

(0) نظر
1389/6/16 14:35

مدتی از جنگ گذشته بود. حاج آقا برونسی را دیدم. به ایشان گفت: حاج آقا هر کس به جبهه رفته حداقل مدتی را بعنوان مرخصی آمده ولی شما کجا هستید؟ گفت: بیایم که چه بشود؟ اینهمه بچه مردم کشته شدند. کالا من بیایم که چه بشود؟

(0) نظر
1389/6/16 14:31

کاوه فقط به جنگ فکر می کرد با اینکه تازه تشکیل خانواده داده بود ولی دائم در جستجوی حلّ و فصل مسائل جنگ بود. تصمیم گرفتم مسائل پشت جبهه فرماندهان جنگ را به تدریج حل کنم تا لااقل خانواده های این فرماندهان قدری آرامش داشته باشند. اول به ایم فکر افتادم تا مشکل مسکن این افراد را بررسی کنم. اولین خانه ای که شروع به ساخت آن کردیم متعلق به کاوه خبر نداشت. بعد از اقدامات مقدماتی موضوع را با کاوه در میان گذاشتیم و از او خواستم تا نظرش را دربارة مقشه و نوع ساختمان خانه بیان کند. کاوه گفت: برای من مهم نیست. بعضی از بچه ها از من نیازمند تر هستند. من هنوز بچه ندارم. همسر بنده می تواند به خانة پدرم برود ولی بعضی از بچه ها دارای فرزند هستند. اول خانه را برای آنها در اولویت هستند.

(0) نظر
1389/6/16 14:31

در همان روزهای اوّل که به کردستان و پایگاه مستقر در مهاباد رفتم، به پایگاه حمله کردند و ما رفتیم در عقبة آنجا، که جنگل بود، آنجا دیدم که جوانی با لباس بسیجی گفت: با آر پی جی به فلان محل شلیک کن و ما بلند شدیم و به امر او شلیک کردیم که به فضل الهی، تیرباری که در آن محل بود خاموش شد و دشمن کشته شد. بعد من به او گفتم: شما از کجا متوجه شدی که در این محل تیربار است؟ گفت: یک مدّتی که توی کردستان باشی، خودت متوجه می شوی که باید هوشیارتر از این حرفها بود و همین فرد محمود کاوه بود. محمود کاوه شخصیتی بود که شب در سنگر نگبان بود و در عملیاتهای متعدد هم جلوتر از رزمندة خودش بود.

(0) نظر
1389/6/16 14:31

اوایل سال 64 در منطقه مریوان قرار بود منطقه ای را شناسایی کنیم به اتفاق محمود کاوه در حالی که دستش توی گچ بود جهت شناسایی به ان منطقه رفتیم تا محل مناسبی را برای قرارگاه تاکتیکی پیدا کنیم. ما مسئوول ارتباط بودیم روی منطقه نظر می دادیم چون می بایست می توانستیم بین قرارگاه و گردانها ارتباط برقرار کنیم. برادر کاوه با این که دستش شکسته بود روی ارتفاعات به گونه ای راه می رفت که ما به گردش نمی رسیدیم. وقتی خسته می شدیم بهانه می آوردیم، شاید بتوانیم چند دقیقه ای ایشان را متوقف کنیم. چند ارتفاعی را به اتفاق هم رفتیم تا این که محلی را برای قرارگاه تاکتیکی انتخاب کردیم. من گفتم: آقای کاوه اگر ما اینجا قرارگاه تاکتیکی احداث کنیم، موقع عملیات شما در قرار گاه می مانی تا از اینجا نیروها را هدایت کنی؟ نه، من در قرارگاه نمی مانم. گفتم: من که تو قرارگاه می مانم باید فرمانده کنار من باشد تا ارتباط او را با نیروهایش برقرار کنم، در غیر این صورت نیازی به قرارگاه نداریم. در انتها گفت: حالا ببینم چی می شود. اما با شروع شدن عملیات همراه نیروها رفت تا این که نیروها در موضع پرافندی قرار گرفتند بعد آمد و در قرارگاه نشست و گفت: به من ارتباط بده.

(0) نظر
1389/6/16 14:29

یک شب برادر کاوه همه نیروها را ساعت 12 شب در نمازخانه جمع کرده بود، چراغ ها را هم خاموش کرده بودند و همه در حال گریه و هلهله بودند. وقتی وارد نمازخانه شدم دیدم آقای کاوه دارد صحبت می کند خیلی با تأثر صحبت می کرد، وقتی علت تأثر ایشان را جویا شدم، فهمیدم که این مرد شجاع بخاطر به تأخیر افتادن عملیات متأثر شده و اشک می ریزد. صحنه ای بسیار تکان دهنده بود. علت تأخیر لو رفتن عملیات بود.

(0) نظر
1389/6/16 14:29
X