دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
زمان انقلاب ما یک مغازة کفاشی مقابل سالن مهران، انتهای خیابان خاکی، داشتیم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از افرادی که در لیست ترور منافقین قرار داشت ما بودیم. یک روزی من مغازه نبودم و اخوی توی مغازه بوده که می بیند یک منافق با نارنجک می خواهد وارد مغازه شود. ایشان چون مقداری رزمی کار بود با خودش می گوید اگر قرار است کشته شویم باید هر دو کشته شویم. به طرف منافق حمله می کند. و با هم گلاویز می شوند و به وسط خیابان می روند. در همین حین اخوی از فرصت استفاده می کند و فریاد می زنند. دزد، دزد، مردم جمع می شوند و این منافق هم فرار می کند. از قضا وارد کوچه بن بستی می شود و در خانه ای را می زند. و آنها را تهدید به مرگ می کند. تا ابن که نیروهای کمیته می رسند و چند تیر به پای او می زنند و سپس او را به بیمارستان منتقل کرده که بر اثر جراحات زیاد و پایش را قطع می کنند. یک روز من این خاطره را برای آقای کاوه تعریف کردم یک دفعه دیدم برادر کاوه خندید و گفت: آقای سیدان آن فرد من بودم که منافق را به رگبار بستم. از پادگان آموزش امام رضا (علیه السلام) آمده بود
قرار شد یک عملیات در منطقه سرو که محل استقرار اشرار گستاخ و شرور بود و منافقین هم در کنار آنها حضور داشته انجام شود قبل از این که عملیات انجام دهیم یک گردان از نیروهای جند الله رفته بود و با ضد انقلاب درگیر شده و با دادن تلفات عقب نشینی کرده بودند قرار شد ما این عملیات را از سه محور آغاز کنیم و این روستای مرزی را محاصره کنیم، هدف آقای کاوه این بود که در این طور موارد ضرب شست محکی به ضد انقلاب وارد کنیم و تلفاتی از آنها گرفته شد که بفهمد این جا جولانگاه آنها نخواهد بود. از سه محور قرار شد به آنها حمله کنیم و قرار شد ما برویم سمت ترکیه را هم ببندیم که این امر مستلزم پیاده روی و تلاش بسیار زیادی توسط نیروها بود یک محور را آقای کاوه به عهده گرفت و محور دیگر را آقای قمی جانشین فرماندهی تیپ و محور سوم را هم آقای منصوری قرار شد عملیات کنند. ابتدا در پادگانی نزدیک ارومیه مستقر شدیم و از آنجا مسافتی را با ماشین رفته و بقیة راه را پیاده رفتیم. سخت ترین و حساس ترین محور، محور شهید قمی بود که اصرار داشت که این محور را قمی عملیات کند اما آقای کاوه می گفت: «نه این محور را خودم می روم»، در هر صورت قرار شد این محور را قمی برود، ایشان چون مسیرش طولانی تر بود باید نیمه شب از پادگان ارومیه حرکت می کرد. پشت سر ایشان هم نزدیکی های صبح ما باید حرکت می کردیم و بعد از ما هم گروه بعدی قرار بود حرکت کنند. نصف شب آقای کاوه سراغ قمی رفته بود و از ایشان خواسته بود که جایش را با کاوه عوض کند چون کاوه نگران آن منطقه بود. وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم آقای قمی می گوید: «بلند شوید» پرسیدیم شما اینجا چکار می کنید؟ گفت: «آقای کاوه شب طرحش عوض شد. گفتم: چرا مرا بیدار نکردی گفت: یادم نبود. عملیات را رفتیم و با موفقیت انجام شد و ضربة سنگینی بر پیکر ضد انقلاب وارد آمد. بعد به ما خبر رسید که کاوه به اتفاق قمی چند از نیروها به محاصره می افتند و بعد نجات پیدا می کنند. آقای کاوه تصمیم می گیرد جهت شناسایی روستا با یک اکیب وارد روستا شود از آن طرف ضد انقلاب هم در روستا کمین زده بود و می خواست تعدادی از نیروهای ما را به اسارت بگیرد و با استفاده از این اسراء محاصره را بشکنند و فرار کنند. به محض اینکه نیروهای ما وارد روستا می شوند به محاصره در می آیند و درگیر می شوند در این محاصره آقای نادر زخمی و سپس به اسارت در می آیند و بر اثر شکنجة ضد انقلاب شهید می شود
طرف بوکان یک روستایی را رفتیم که پاکسازی کنیم. خانه های کردستان معمولاً به همدیگر راه داشت. خانة اول را که پاکسازی کردیم وارد خانة دوم که شدیم، دیدم سه طرف خانه از پایین تا بالا وسایل شبیه به هم چیده اند. در ذهن من سؤال ایجاد شده بود، از صاحب خانه شؤال کردم این وسائل مال کیست؟ ما با شما کاری نداریم. وقتی دید من با او احوالپرسی کرده و به نرمی صحبت کردم. گفت: اگر حقیقت را بخواهید من سه دختر دارم که یک سال قبل سه دمکرات آمدند و به زور با دختران من ازدواج کردند و رفتند و گفتند: جهیزیة آنها را آماده کنید تا ما بیاییم و زنمان را ببریم، از آن موقع رفته اند و برنگشته اند. در ضمن به مردم روستا گفته بودند اگر پاسدارها بیایند همة شما را می کشند. سؤال کردم دخترانت کجایند؟ گفت: از ترس شما زیر علف های توی کاهدان پنهان شده اند. گفتیم: آنها را بیرون بیاورید ما به شما کاری نداریم. محمود کاوه وقتی از این مسأله مطلع شد. دستور داد تمام مردم روستا را جمع کردند و خودش بالای تپه و خاکریز که ایجاد کرده بودیم رفت و گفت: ما آمده ایم تا دست ضد انقلاب را از سر شما کوتاه کنیم و برای شما آسایش و امنیت برقرار کنیم تا بتوانیید به راحتی روی زمین های کشاورزی تان کار کنید و محصول بدست آورده و برای خود استفاده کنید. با شنیدن این حرف ها مردم خیلی خوشحال شده و فهمیدند که ضد انقلاب به آنها دروغ گفته است که پاسدارها آدم کشند. حدود سیصد نفر نیرو در آن پایگاه مستقر شده بودیم. صبح زود موقع نماز دیدم یک جمعی از طرف روستا دارند به طرف پایگاه ما می آیند. رفتیم آقای کاوه، محراب و حامد را بیدار کردیم و گفتیم آمدند. پرسیدند چه خبر شده است؟ گفتیم: فکر می کنیم که ضد انقلاب به سمت پایگاه ما می آید که حمله کند، سریع نیروها برای مقابله آمده شدند. وقتی افراد جلوتر آمدند دیدیم حدود 14 نفر از اهالی روستا هستند و حدود 600 قرص نان که شبانه پخت کرده بودند و حدود 150 لیتر شیر دوشیده بودند و گرم کرده و برای نیروهای ما آورده بودند که بخورند وقتی به ما رسیدند آقای کاوه صورت آنها را بوسید و تشکر کرد و تعداد زیادی تن ماهی و گوشت به آنها داد. بعد ابتدا خودش رفت یک ملاقه شیر با یک قرص نان خورد. آقای کاوه دستور دادند از سه راهی جادة بوکان مهاباد تا این روستا را بولدوزر تیغ بزند و از ادارة برق خواست که بیاید برق روستا را وصل کند و ادارة برق هم این کار را کرد و با دیدن این صحنه ها چند نفر از مردان روستا داوطلب شدند بعنوان پیش مرگ در خدمت تیپ باشند. در ادامة عملیات این نیروها خدمات خوبی از قبیل شناسایی منطقه ارائه دادند. دور یک تپه ای کنار آقای کاوه نشسته بودیم که ضد انقلاب روی بی سیم آمده بود و می گفت: ما الآن در روستای سردار آباد مستقر هستیم اگر مرد هستید بیایید تا آنجا با هم بجنگیم، ساعت 5 بعد از ظهر بود. آقای کاوه گفت: ما آمدیم برای جنگیدن با ضد انقلاب و فرقی نمی کند که ضد انقلاب در کجا باشد ما تکلیف داریم که منطقه را پاکسازی کنیم. بلافاصله کاوه دستور حرکت داد و ما به سمت سردار آباد حرکت کردیم. شب تا به صبح پیاده روی کردیم و ارتفاعات مشرف به روستا را که گرفتیم وارد روستای سردار آباد شدیم، آنها فکر نمی کردند که کاوه این کار را انجام بدهد، و روستا را محاصره کردیم. ضد انقلاب صبح که متوجه شد روستا در محاصره است گروه گروه فوار می کردند، سردار آباد میان دره ای و پوشیده از پوشش گیاهی و جنگی است، ضد انقلاب با استفاده از همین پوشش گیاهی گروه گروه فرارمیکرد. حدود دو ساعت درگیری به طول انجامید و ضد انقلاب حدود 13 جنازه جا گذاشتند و فرار کردند وقتی روی شبکة آنها رفته بودیم داشتند پشت بی سیم به همدیگر ناسزا می گفتند. وقتی داخل روستا رفتیم. مرکز تقویت رادیوشان را گرفتیم. از بس وحشت زده فرار کرده بودند کلید دستگاهشان را خاموش نکرده بودند. سیسم هایشان همه روشن بود و برای اولین مرتبه آنجا سیستم ماهواره ای آنها را گرفتیم. به دلیل عرض کم جاده نتوانسته بودند با ماشین فرار کنند. ماشین ها را روشن گذاشته بودند و رفته بودند. بعد از پاکسازی آن منطقه به شهر بوکان برگشتیم
وایل سال 1361 بود، تیپ به ساختمان هنرستانی در ورودی شهر مستقر شده بود و خودش را برای انجام مأموریت ها آماده می کرد. اولین عملیاتی که در شب عید انجام می شد. عملیات محمد شاه بود که شرح آن بدینگونه است: برادران طبق طرح داده شده ارتفاعات مشرف به منطقه مورد نظر را محاصره کردند. من و عده ای از نیروها صبح عملیات وارد کار شدیم. منطقة محمد شا، مقر ضد انقلاب بود، تعداد زیادی از اشرار در آنجا حضور داشتند این روستا حد فاصل بین مناطق شیعه نشین (تُرک ها) با سُنی نشین (کُردها) بود. نزدیکی های ظهر برادر عبدی (فرمانده تیپ) از شهر به منطقه آمدند. تا عصر در منطقه بودیم، نزدیکی های غروب قرار شد به مقرمان یاز گردیم. مقدمات کار آماده شد، تعدادی از بچه های تخریب که مسئولشان برادر علم الهدی بود به همراه 8ـ7 نفر دیگر و بچه های اطلاعات با یک تویوتا وانت بدون سقف هم همراه ستون با ما حرکت می کرد، من و برادر حامد هم جلوی ستون و برادر کاوه در آخر ستون همگی به سمت مهاباد راه افتادیم. در سه راه گوش کهریز وارد مسیر شدیم و راهمان ادامه داریم. زمان چندی نگذشته بود، یکی از بچه های تخریب ناگهان از راه رسید. خیلی ناراحت و مضطرب به نظر می رسید. با دستپاچگی گفت: "گروهی که من همراه آنها بودیم و در همان ابتدای حرکت از ستون منحرف شده و به کمین ضد انقلاب افتادیم، احتمالاً رسیده باشند!" به سرعت با کاوه تماس گرفتم. بعد از مدتی مدتی کاوه با عدة دیگر از برادران آمدند، با ضد انقلاب درگیر شدیم. درگیری سختی به وقوع پیوست. شهید قمی و تعدادی از نیروها از طرف کاوه مأموریت ارتفاعات سمت راست را عهده دار شد ما هم با کاوه از روی جاده و بی طرف آن با ضد انقلاب درگیر شدیم. ضد انقلاب هم از اینکه توانسته بود در چنین موقعیتی تیپ را به کمین بینداز و کاملاً مغرور و مطمئن شده بود! فرماندهی این گروه از ضد انقلاب را رضا گوشواره و جعفر گوشواره برعهده داشتند که از عناصر مؤثر حزب دموکرات بودند و در فاصلة 2 کیلومتی همان جاده هم مقر داشتند. با تدبیر کاوه مواضع ضد انقلاب را با سلاح های مختلف مثل دوشیکا و 106 و … زیر آتش قرار دادیم. مشغول کار بودیک که در فاصلة 150 تا 200 متری یعنی همان نقطه ای که نیروهای ما کمین خورده بودند متوجه شدیم که یک نفر روی زمین خوابیده است. کاوه صدایش را بلند کرده و گفت: بلند شو بیا، بلند سو بیا. آن شخص انگار نمی شنید و یا بیهوش بود و تکان نمی خورد. من رو به کاوه کرده و گفتم: احتمالاً مجروح باشد. کاوه آمبولانس را احضار کرد. لحظاتی نگذشته بود که یکدستگاه آمبولانس آمد، من و او دو نفری دوان دوان به سمت آن شخصی که روی زمین خوابیده بود حرکت کردیم. کاوه خم شد و او را از زمین بلند کرد و همزمان گفت: این که سالم است، بدو، سریع بیا. آن شخص هم دوان دوان به راه افتاد، هیچ تیر یا ترکش به او اصابت نکرده بود و او همینطوری برای فریب دشمن روی زمین دراز کشیده بود. در حال به گشت بودیم، از همه جا تیر می آمد، من و کاره سر پا ایستاده بودیم که به ناگهان صدای ناله کاوه به گوشم خورد، برگشتم، او را دیدم که تیری به شکمش خورد و به زمین افتاد. کاوه با آمبولانسی که قرار بود مجروح را منتقل کند، به بهداری فرستادیم. وقتی به عقب برگشتیم به احوال پرسی کاوخه رفتم، پزشکیاری که آنجا حضور داشت گفت: ایشان خونریزی داخلی دارند، وضعیت خوبی از نظر جسمی ندارند. با مشورت هایی که بعمل آمد قرار شد ایشان برای مداوا به ارومیه انتقال یابند انتقال به ارومیه در آن وضعیت که ناامنی منطقه را فرا گرفته بود، کار دشواری بود و احتمال اینکه ایشان مجدداً به کمین دشمن گرفتار آید زیاد بود. از طرفی هم شدّت جراحات وارده ما را مجبور می کرد که بحث انتقال به ارومیه را در اولویت قرار دهیم. در نهایت برادر حامد به همراه عده ای از نیروهای اطلاعات به همراه دوشیکا و آمبولانس به سمت ارومیه راه افتادند. البته هماهنگی لازم هم با پاسگاه ای در مسیر به عمل آمد. همه بچه ها از این حادثه غمگین و متأثر شده بودند از طرفی تعدادی از همرزمان خود را از دست داده بودند و از طرف دیگر هم فرمانده شان مجروح شده بود. همگی دور هم جمع شده و ضمن دعا و راز و نیاز با خدا سلامتی کاوه و ؟؟؟ سپاه اسلام را خواستار شدند. به هر صورتی بود آن شب را به صبح رساندیم و اول صبح شهدا را بر ماشین ها نهاده و به سمت مهاباد حرکت کردیم
در اطراف روستای کندولان، بعد از خواندن نماز به طرف روستا، حرکت کردیم، روستا تقریباً داخل رودخانه بود، و اطراف تپه ی نعل اسبی نیرو چبیده بودند، شهید کاوه گفت: باید ما مستقیم از کل سنگرهای تیربار اینها عبور کنیم، بدون اینکه تلفات بدهیم. در آنجا شهید کاوه اعلام کرد به کل گردانها اعلام بکنید که به صورت سینه خیز حرکت بکنند و اگر هم کسی مجروح شد اعلام نکند که مجروح شده، که باعث عقب نشینی نشود بخاطر اینکه تا حالا 48 ساعت پیاده روی کرده ایم و ما آنجا مجروح شدیم و بادگیر و کد اضطرای را دور انداختیم و به شهید کاوه چیزی نگفتیم، یکی دیگر از بی سیم چی های شهید کاوه هم آنجا زمین گیرشده بود و در حین درگیری خوابیده بود، و شهید کاوه هم تنها مانده بود بعد از پیروزی عملیات ساعت 8 بعد از ظهر (آنجا هنوز آفتاب غروب نکرده بود) وقتی که شهید کاوه به محل استقرار می رسد، می بینند که بی سیم چی ها نیستند و یک هلی کوپتر می فرستند دنبال ما عملیات قائم. عملیات بزرگی بود که تمام کومله و دموکرات یا کشته شدند و یا از مرز بیرون رفتند
در ادامة یک عملیات به موقعیت منافقین، کومله و دموکرات رسیده بودیم، بر ارتفاع مشرف بر یک درة ایستاده بودیم، در مقابلمان در آن طرف درّه چند تا چادر به چشم می خورد، با دوربین به بررسی چادرها پرداختیم، چند تا زن در اطراف آنها دیده می شدند و اثری از مردانشان به چشم نمی خورد. کاوه که صحنه را تحت نظر داشت گفت: شاید این یک ترفندی باشد و کمین گذاشته باشند. شهید یزدان که فرمانده گردان امام حسن (ع) بود، گفت: شما همینجا بایستید، من همراه چند نفر به آن طرف می رویم و وضعیت را بررسی می کنیم اگر مشکلی نبود با بیسیم به شما اطلاع خواهم داد، سپس شما نیروها را حرکت دهید. من چون مسئولیت تبلیغات گردان را داشتم، گفتم: من هم بیایم. گفت: بله، شما هم بیا، لازم است. حرکت کردیم، از دره رد شدیم و به کمینی برخورد نکردیم، همچنانکه به نزدیکی چادرها رسیدین، از سمت چپ خود صدای تیراندازی و درگیری شنیدیم، ظاهراً نیروهای گردان دیگری با ضد انقلاب درگیر شده بودند. پس از شناسایی مواضع میروهای ضد انقلاب آتش توپخانه را بر روی آن نیروها متمرکز کرده و با بیسیم هدایت آتش را برعهده گرفتیم. تبادل آتش ادامه داشت، ما از زیر آتش دیدیم که دو نفر چوپان یک گلّة گوسفند را که بین 500ـ400 رأس بود، به حرکت در آوردند و به سمت ما آمدند، آنها از اینکه ما در مسیرشان مخفی شده ایم خبر نداشتند. از طرفی شهید منفردی چون لهجة کُردی بلد بود، به افرادی که دور و بر چادرها بودند گفت: سریع به داخل چادرها بروید. آنها هم عموماً زن بودند به داخل چادرها رفتند. اکنون دیگر آن دو چوپان به همراه گوسفندان به مقابل مواضع ما رسیده بودند، ناگهان متوجه شدند که ما در مقابل آنها موضع گرفته ایم. هر دو گوسفندان را رها کرده و به سمت ته درّه شروع یه دویدن کردند. ما هم با کاوه تماس گرفته و گفتیم: برادر محمود، برادر محمود. گفت: بله، بفرمائید. گفتیم: چوپان ها گله را رها کرده و به ته دره رفتند. گفت: هیچ کدام از شما در موضعی که هستید، نایستید، همه به سمت قلّة بلندتر بدوید و در آنجا مستقر شوید. او اصل تسلّط بر مواضع و دشمن را مدّنظر داشت ولی من که عملیات اول یا دومم بود این را نمی دانستم همه به سمت قله مورد اشاره دویدیم. من که هم بارم سبکتر بود و هم جوانتر بودم زودتر به نوک قلّه رسیدم، با صحنة عجیبی مواجه شدم، آن دو چوپان که به سمت ته درّه حرکت کرده بود هم اینک در مقابلم و روی نوک قله به شچم خوردند! بلافاصله به پشت تپه برگشته و برادر محمود را صدا زدم، او به نزد ما آمد. گفتم: اینها (آن دو نفر) بالای قله هستند. گفت: کو؟ با انگشت آنها را نشان دادم و گفتم: آنها آنجا هستند. حالا دیگر آنها هم ما را دیده بودند. به طرف ما تیر اندازی کردند. ما خودمان را سریع به زمین انداختیم و زمین گیر شدیم. در حین زمین گیر شدن من تا پایم را دراز کردم احساس کردم با لگد به کسی ضربه زده ام، برگشتم و نگاه کردم: آری با پوتین به صورت کاوه نواخته بودم! هیچکدام از ما به این مسئله توجهی نکردیم، حواسمان به درگیری با دشمن بود. یکی از آنها را خودم هدف تیر قرار دادم. از آن طرف هم نیروهای کومله و دموکرات که با گردان دیگری درگیری داشتند، شروع به عقب نشینی کرده و به سمت ما فرار می کردند. اینک تعداد ما بیش از 15 نفر نمی رسید، تعدادی از نیروهای ستاد گردان و ستاد تیپ اعضاء این گروه کوچک را تشکیل می دادند. بقیه نیروها پشت خط منتظر بودند که کی ما آنها را صدا بزنیم. توجه به جناح دیگر از نزدیک شدن اشرار به موضع ما خبر می داد. درگیری شورع شد و فرصت نکردیم موضوع را با بقیه نیروها در میان بگذاریم. ناگفته نماند پس از آنکه من یکی از افراد ضد انقلاب را هداف قرار دادم و او به ته دره سقوط کرد صدای کاوه بلند شد که گگفت: احسنت: درگیری ادامه داشت، ما توانستیم حدود 70 تا 80 نفر از نیروهای ضد انقلاب را کشته یا زخمی کنیم. در همین هنگام ناگهان متوجه شدم منفرد به کاوه گفت: کاوه، کاوه، فرار کنیم، داریم اسیر می شویم. کاوه گفت: هیس، هیس، هیچی نگو نیروها می فهمند، ساکت. منفرد گفت: نه کار از این حرفها گذشته است. او دست کاوه را گرفت و کشان کشان به سمت خود کشید و گفت: بیا برویم، اسیر می شویم. من بر گشته و به آن دو نگرستیم. کاوه متوجه نگاه من شد و گفت: شما مقاومت کمید. ما یک مقداری پایین می رویم، بعد به شما می گویم چه بکنید. گفتم: چشم. ما به مقابله پرداختیم. حالا حدود 300 تا 400 نفر از نروهای کومله و دموکرات روی قله ای که بر قله ما هم مشرف بود به شچم می خوردند. آنها به سمت ما تیراندازی می کردند. سلاح ما چون سلاح سبک بود نسبت به آنها تأثیری نداشت ولی آنها مجهز به سلاح نیمه سنگین بودند، دوشیکا داشتند و عجیب ما را زیر آتش گرفته بودند. بعلت فشار بیش از حد اشرار، مجبور شدیم موضع سمت راستمان را رد کنیم و فقط موضع روبرو متمرکز شویم. از این موضع هم نیروهای ضد انقلاب که از مقابله با گردان دیگری عقب نشینی می کردند، به شمت ما آمده و تیر اندازی می کردند. حالا احساس می کردیم در حلقة محاصره قرار گرفته و همه آن بیم اسارت می رود. به پایین نگاه کردم، کاوه و همراهانش به چادرها رسیده بودند و بچه ها را فراخوان به آنجا کردند. رو به بچه کرده و گفتم: بلند شویم، پایین برویم. گفتند: برادر محمود کجاست. گفتم: رفته اند دیگرو او گفت: مقاومت کنید. همه بر خاسته و به سمت چادرها عقب نشینی کردیم. هنگامی که به نزدیک چادرها رسیدیم از طرف دو مرد مسلح مورد حمله قرار گرفتیم. بی سیم چی از ناحیة پهلو زخمی شد. من بی سیم و اسلحه اش را برداشته و مجروح را هم کشان کشان تا جنگل به همراه بردم. به عقب نگاه کردم، دشمن موضع قبلی ما را تصرف کرده بود. ما در جنگل سرگردان بودیم، نیروهای خودی آن طرف دره بودند و حدود 30 دقیقه با آنها فاصله داشتیم. اکنون نیروهای دشمن که بر فراز قله مشرف بر ما بودند شروع به رجزخوانی و عربده کشی کرده بودند، فحاشی می کردند، فحش ناموس می دادند. یکی از آنها بالای صخره دقیقاً روی سر ما ایستاده بود و رجزخوانی می کرد. رو به کاوه کرده و گفتم: برادر محمود همین آدمی را که دارد فحاشی می کند، هدف بگیرم و بزنم. گفت: نه، هیچکس صدایش در نیاید، آنها فحش می دهند تا ما جوابشان را بدهیم تا موقعیت ما را پیدا کنند. آنها از تعداد اندک ما اطلاع پیدا کرده اند. و تعداد آنها زیاد است، هر کس به هر طریقی می تواند خودش را نجات دهد تا ببینیم چه تدبیری می توانیم بکینم. به سمت بالای دره در حرکت بودیم، می خواستیم به موضع نیروهای خودی برویم. حرکت در جنگل آلواتان به سادگی میسر نیست، در بعضی جاها تراکم درخت ها به حدی است که راه عبوری بسته می شود. ما هم عمداً از جاهای مشکل می رفتیم تادشمن نتواند ما را به نقطه ای در جنگل رسیدیم که فضایی حدوداً به مساحت 20 متر مربع خالی از درخت بود کاوه با چهار نفر از نیروها رد شده بودند، نفر پنجم یا ششم بودم که نوبت رد شدن من رسید در حال حرکت بودم که احساس کردم کسی مرا هل داد فکر کردن از برادران پشت سری یک نفر مرا هل داد که تندتر بروم. ناگهان متوجه شدم که پاهایم جمع نمی شود. بله گلوله به من اصابت کرده بود. خودم را پشت بوته ها کشاندم. نگاه به محل درد کردم، متوجه شده که روده هایم بیرون ریخته است، آنها را به داخل شکمم برگرداندم اسلحه، مهمات و تجهیزات همراهم را رها کرده و خودم را به پشت قله ای رساندم، برادر محمود را با چهار نفر دیگر منتظر دیدم. کاوه گفت: چی شده؟ گفتم: هیچی. گفت: کو بقسه. گفتم: من تیر خوردم، بقیه هم نیامدند. باز گفت: کو اسلحه ات. گفتم: اسلحه ام را انداختم. گفت: برو بیاور. گفتم: نمی توانم. گفت: چی شده؟ گفتم: تیر خورده ام. گفت: کو، ببینم. دستهایم روی روده بود، رها کردم، روده هایم بیون ریخت. کاوه گفت: جمعش کن. روده ها را جمع کردم و به داخل شکمم باز گرداندم. کاوه گفت: می توانی حرکت کنی؟ گفتم: بله، می توانم راه بروم. مسئله ای نیست. گفت: کو بقیه؟ گفتم: بقیه پشت سر هستند. وقتی او متوجه شد که من هم مورد اصابت تیر قرار گرفته ام، موضع را عوض کردند و گفت: فلانی، از بچه های طرح و عملیات بیاید. من با کمک یکی از برادران راه افتادم. برادی که مأمور شده بود مرا به عقب برساند هم مواظب من بود و هم گاهی اوقات بر می گشت و وضعیت دشمن را بررسی می کرد. دشمن هم که مرتب فحش ناموس می داد. برای یک لحظه در خودم فرو رفتم و گفتم: اگر بمانم آن هم با این وضعیت که شکمم پاره شده و روده ها بیرون ریخته، حتماً دشمن تیر خلاصی را خواهد زد، او که مرا درمان نخواهد کرد. نه، هر طور شده به رفتن ادامه می دهم. حدود یک ساعت یا سه ربع پیاده روی کردیم. به نزدکی جاده پیرانشهر ـ سردشت رسیدیم. در حاشیه جاده رودخانه ای بود. برادرانی که سالم بودند خودشان را توی آب رها کرده و خودشان را شستند و آب نوشیدند. من هم رودها را رها کرده و سر و صورتم را شستم. ناگهان احساس کردم آب مرا می برد. گفتم: بچه ها مرا آب برد، بگیرید، مرا بگیرید. برادران مرا گرفتند. با کمک آنها 200 متر باقیمانده تا جاده را هم کشان کشان آمدم. هنگامیکه به جاده رسیدیم خودم را روی سطح جاده رها کردم. یکی دو ماشین آمد، ایست دادند، بدون توجه به فرمان ایست، آن ماشین ها توقف نکردند. تنم بی حس و بی رمق شده بود. فقط صداها را می شنیدم. برادر منفرد به محمود گفت: برادر محمود، برادر محمود، نزنید، خودی است، خودی است. کاوه گفت: ایست، ایست. او اسلحه کشیده بود و یک دستگاه وانت تویوتا را متوقف کرده بود. تویوتا مربوط به ژاندارمری بوده و سربازی رانندگی آن را به عهده داشت. مرا جلوی تویوتا و تعدادی را در عقب آن سوار کردند. ماشین حرکت کرد. لحظاتی گذشت سرباز راننده تویوتا رو به من کرد و گفت: این که اسلحه کشید، کی بود؟ گفتم: برادر کاوه، محمود کاوه. تا اسم کاوه را بردم گفت: کاوه ای که می گویند، همین است. من هم تعریف هایی که از کاوه شنیده بودم را برایش تعریف کردم. گفت: این آدم که الان مرا کشته بود. گفتم: دو تا از خودروهای عبوری از کنار ما رد شدند ولی نگه نداشتند، او هم مجبور شد به تهدید متوسّل شود. وضعیت من را هم که می بینی که روده هایم از شکمم بیرون ریخته است. گفت: می دانی اینجا کجاست؟ اینجا جنگل آلواتان است. اینجا جایی نیست که هر کس هر کس تردّد کند. دو روز قبل در همین نقطه یک آمبولانس را با آر پی جی هدف قرار داده و چهار نفر به شهادت رسانده اند. بله. اینجا یک موقعیّت بسیار خطرناکی است. راننده ها هم حق دارند که بترسند و به هر ایستی توجه نکنند. به قرارگاه رسیدیم. دکتر مولوی که تنها پزشک مستقر در تیپ بود مرا معاینه کرد و گفت: باید به بیمارستان منتقل شوی. مرا به بیمارستان منتقل کردند. از آن طرف کاوه با بی سیم تقاضای هلی کوپتر کرده بود. با تدابیری که بعمل آورده بود توانست مواضع از دست رفته را باز پس گرفته و تلفات سنگینی ای نیروهای دشمن بگیرد. واقعاً ضرب شتی جانانه از دشمن در آن عملیات گرفت
یادم است در یکی از عملیاتها که برای پاکسازی می رفتیم حدود پنج شبانه روز زاه رفتیم تا اینکه سحرگاه روز پنجم به منطقة مورد نظر رسیدیم. هوا داشت روشن می شد و محسن دوربین را برداشته و یک نگاهی به منطقه انداختم، دیدم دشمن دارد منطقه را تخلیه می کند بدون این که از خود مقاومتی نشان بدهد یا این که با ما درگیر شود. به هر حال روی یک قله ای مستقر شده بودیم و اطرافمان هم دو قلة دیگر بود که نیروهای خود و مستقر شده بودند یادم است جیپ فرماندهی که برادر کاوه سوار آن بود دیدم وارد سمت قله می آید خیلی تلاش کرد که بالای کوه بیاید اما راننده نتوانست ماشین را کنترل کند و ماشین سقوط کرد من به سرعت دویدم که کمک کنم و کاوه را بیروه بیاورم تا وقتی ما به مالشین رسیدیم دیدم خوشبختانه خودشان از ماشین بیرون آمده اند. در حالی که دست کاوه مجروح و آستین بلوزش پاره شده بود بلند شدند و نگاهی به اطراف کردند و با دوربین منطقه را زیر مظر گرفتند. در ادامه قرار شد به اتفاق کاوه به منطقه ای برویم که زندانی های ما در دست کومله و دمکرات اسیر بودند من و یک نفر دیگر از نیورها به همراه کاوه راه افتادیم در واقع ما دو نفر در حکم محافظ کاوه بودیم. من تصمیم گرفتم جلوی کاوه حرکت کنم و دوست دیگرم پشت سر کاوه تا خطری ایشان را تهدید نکند. هر قدر که از نیروهای خودی دورتر شدیم احساس خطر و ترس بیشتری می کردم. احساس می کردم قدمهایم دارد سست می شود به نحوی که برادر کاوه از من جلو افتاد و من نفر دوم شدم. در آن لحظه همة امید و قوت قلب من کاوه بود و درست قدم را جایی می گذاشتم که کاوه می گذاشت به جایی رسیدیم که دیدیم به طرف ما تیر اندازی شد. شهید کاوه با شجاعت روی تپه قرار گرفت و منطقه را با دوربین نگاه کرد. آن لحظات به خاطر ترسی که داشتم برای ما خیلی دیر می گذشتو در برگشت هم بجای این که پشت سر کاوه راه برویم از ترس جلوی ایشان راه می رفتیم ایشان هم با بزرگواری که داشت به روی ما نمی آورد
یکروز به کاوه خبر دادند که کومله دارد وارد یکی از روستاها شده و یکی از زنانشان نیز به عنوان معلم در مدرسه نفوذ کرده؛ در صورت اقدام سریع نیروها می توانیم دستگیرشان کنیم. قبل از اذان صبح که نیروها به دستور کاوه به سمت روستا حرکت کردند و تعدادی از بچه ها بر روی ارتفاعات و جاهای بلند مستقر شدند، کاوه در حالی که همچون همیشه جلوتر از همه بود به همراه تعدادی از بچه ها از جمله من به مدرسه حرکت کرد. شهید فلاح با پریدن از روی دیوار وارد مدرسه شد و درب را به روی ما باز کرد، وقتی وارد مدرسه شدیم تنها دو زن به همراه چند بچه در آنجا بودند و گویا مردانشان به محض اطلاع از حرکت نیروها توانسته بودند به روستاهای اطراف متواری شوند. در یکی از اطاقهای مدرسه زنی را دیدیم که با اسلحه ژسه اماده شلیک بود. کاوه به محض دیدن او فوراً سرش را عقب کشید و نارنجکی را برداشت و در حالی که ضامنش را کشید دستش را به جلوی اطاق برد و با لحنی تهدید آمیز گفت: سریع اسلحه ات را کنار بینداز و گرنه نارنجک را پرت می کنم توی اطاق تا همگی از بین بروید. آن زن با دیدن نارنجک که روی ضامن بود سریع اسلحه اش را کنار انداخت و به این طریق بچه ها وارد اطاق شده و اسلحه اش را برداشتند و سپس به دستور کاوه آنها را به همراه وسایلشان سوار ماشین کردیم. وقتی از کاوه پرسیدیم که وسایلشان دیگر برای چه؟ گفت: اگر وسایلشان مصادره شد که هیچ و گرنه لااقل در این شرایطی که شوهرشان نیست وسایلشان به دست کسی نیفتند. آنها مدتی در سقز مهمان ما بودند و بعد از آن به سنندج منتقل شدند
در مراسم تشییع یکى از شهداء یکى از گروهکها که خود را مثلاً مذهبى مى‏دانستند شعارهایى مى‏دادند که مردم را تحریک مى‏کرد. آقاى فرومندى رهبر گروه را بداخل ساختمان برد و از او خواست خلوص مراسم را به لوث وجود خود کمرنگ نکند. رهبر گروهک با ورود به ساختمان صدایش را بلند کرد و فریاد زد: ما آن زمان هم در زندانهاى شاه بودیم و امروز هم باید زیر یوغ دیکتاتورى فلانى... باشیم حاج آقا فرومندى بقدرى از شنیدن این سخن به خشم آمد که با مشت محکم به پشت او کوبید و او را بداخل اطاق راند و اجازه صحبت به وى نداد. من گفتم: اولین بار است که شما را چنین عصبانى مى‏بینم . ایشان پاسخ داد: اینها افراد دورو هستند و باید با این گروهها با شدت برخورد کرد، چون اگر کوچکترین روزنه امیدى پیدا کنند به قلبهاى ناآگاه نفوذ مى‏کنند و آنها را از مسیر و راه و روش درست منحرف مى‏کنند. ایشان معتقد بود که باید با منافقین با شدّت عمل برخورد کرد
قرار بود که دو نفر خانم امدادگر به بیمارستان سقز بیایند که گویا در نزدیکى شهر ماشین آنها مورد حمله قرار مى‏گیرد و در نتیجه یکى شهید و دیگرى بشدت مجروح و به بیمارستان منتقل مى‏شود. وقتى برادر رفیعى این خبر را شنید خیلى ناراحت شد گفت: "اینها چقدر سنگدل و بى‏رحم هستند که حتى به دو تا زن هم رحم نمى‏کنند." و بعد از گفتن این حرف سریع از بیمارستان خارج شد و همراه دو تا ماشین به خطرناکترین منطقه یعنى جنگلى که در نزدیکى سقز بود رفت و با نیروهاى ضد انقلاب درگیر شد و تا سه، چهار نفر از آنها را به هلاکت نرساند برنگشت
در سال 60-61 به همراه برادر عامل و تعدادى از بچه‏ها مسئول حراست ازمرکز فرهنگى سپاه درخیابان امام خمینى بودیم. یکى از شب هایى که نوبت نگهبانى برادر عامل بود چهار نفر از منافقین که بر روى دو موتور سوار بودند نارنجکى را پشت درب ورودى که برادر عامل هم، همان جا نشسته بود پرت کردند. در آن لحظه بجز یکى دو نفر، بقیه خواب بودند وقتى با صداى انفجار از خواب بیدار شدیم برادر عامل را دیدیم که تک و تنها با یک اسلحه ژ3 در وسط خیابان امام خمینى ایستاده و به سمت دو جهت چهار طبقه خیابان مقابل مرکز فرهنگى که مسیر حرکت موتور سواران بود رگبار مى‏زد
X