دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در حمله خیبر چند تن از عراقیها را با یک ماشین اسیر می کند و آنها را به پشت جبهه می آورد. بعد لباس یکی از عراقیها را می پوشد و به سمت کربلا می رسد، سلامی می دهد و برای اینکه عراقیها او را نشناسند برمی گردد. یکی از دوستانش می گفت: وقتی ایشان از عراق برگشت، من فکر کردم عراقی است، نزدیک بود به طرفش شلیک کنم، سپس به او ایست دادم. ایستاد و گفت: من خوری هستم. جلوتر دیدم که حسین زاده است.

تازه وارد سپاه شده بودم ولی چون قبلا" در بسیج مشغول خدمت بودم ، با شهید بزرگوار سعید ا... قائمی آشنایی داشتم . برادر قائمی به من گفت: جبهه به چند نفر که بتوانند مسئولیت قبول کنند نیاز دارد . آیا حاضری با ما بیایی ؟ گفتم: بله این آرزوی من بود. روز بعد همین که وارد سپاه شدم ،شهید قائمی به طرف من آمد و با خوشهالی گفت : قرار است به جبهه برویم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : کار خوبی کردی . رفتم ساکم را بر داشتم و بر گشتیم . موقعی که حکم ماموریت را نوشتند به ما گفتد :ماشین بنیاد شهید می خواهد به مشهد برود . من ، شهید قائمی ، شهید زنده و برادر پیرامی با هم دیگر به مشهد رفتیم . برادر عزیز ، شهید قائمی گفت: بوی شهادت می آید چه خوب است که هر 3 نفر با هم شهید شویم و جنازة ما را با همین ماشین بنیاد شهید بر گردانند . شهید فایده بعنوان فرمانده گردان ،شهیدقائمی بعنوان فرمانده گردان و من بعنوان دستیار گروهان شهید قائمی برگزیده شدم . موقعی که می خواستیم به خط مقدم اعزام شویم ، شهید قائمی پولهایش را به من داد و گفت : اگر من شهید شدم آن را به خانواده ام برگردان . پوتینهایش را به شهید جان احمدی داد و پیراهنی را که در مشهد خریده بود به برادر پیرامی داد . در آخرین لحظات حساس با شهید قائمی در یک سنگر بودیم و منتظر بودیم که فرمان حمله را کی صادر می کنند . شهید قائمی در سنگر نشست و وصیت نامه اش را نوشت . نزدیک غروب مسئولین خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچه ها سرکشی کنند و از روحیات بچه ها مطلع گردند . گفتند : آماده باشید که امشب حمله می کنیم. در سنگر نشسته بودیم و با یکدیگر شوخی و صحبت می کردیم .شهید قائمی گفت: برادر حسین زاده تو شهید می شوی . گفتم :نه برادر ،من شایستگی شهادت را ندارم . ولی تو از چهره ات مشخص است که شهید می شوی . اگر شهید شدی مرا هم پیش خدا شفاعت کــــــــــن. پس از مدتی ناگاه شهید سعید داخل سنگر شد و گفت : بچه ها خودتان را آماده کنید که می خواهیم جلو تر از بچه ها برویم تا محوری را که می خواهیم در آن عملیات انجام دهیم ،شناسایی کنیم . پس از شناسایی بر گشتیم و هر کس به سنگری رفت .ساعت شش و نیم ،هفت بود که دستور حرکت صادر شد .من به شهید قائمی گفتم :در کجای محور باشم . گفت : بیا جلو تر و پشت سر بی سیم چی حرکت کن . چون دشمن از حرکت ما آگاه شده بود ما را زیر آتش توپخانه گرفت . پشت سر هم منور می زدند و هوا از نور منور ها روشن شده بود .ولی بچه ها بدون اینکه حتی کوچکترین ترسی به خود راه بدهندبه طرف جلو حرکت می کردند . شهید فایده (فرمانده گردان )به بچه ها گفته بود : اگر کسی حتی روی مین رفت و دست و پایش قطع شد نباید صدای خود را بلند بکنند زیرا دشمن ممکن است متوجه شود و ما را هدف بگیرد . اگر کسی که سر وصدا می کند،کشته شود شهید نیست چون او باعث ریخته شدن خون چند نفردیگر هم می شود و چنین کسی مثل یک جاسوس است که به دشمن اطلاع می دهد. و به همین جهت بچه ها با سکوت هر چه تمامتر حرکت می کردند. شهید قائمی در حالیکه با سرنیزه اش سیم خارداری را که سر راه رزمندگان بود قطع می کرد ،ناگهان تیری خورد و به زمین افتاد . گویی این تیر از صدامیان ماموریت داشت که او را به طرف معشوقش به پرواز در آورد . شهید فایده دست در پشت همان سیم ها از ناحیه پا مجروح شده بود و کسی متوجه نشده بود و از آنجا صدا می زد جلو بروید فایده اینجاست . بروید جلو که عراقیها فرار کرده اند. بچه ها داخل کانال رسیده بودند ولی گویی کسی را گم کرده بودند و به دنبالش می گشتند . گفتم برادر ها بروید جلو . یک نفر گفت : فرمانده شهید شد . من خودم دیدم . ما دیگر فرمانده نداریم .صدا ها در داخل کانال پچید و همه متوجه شدند . گفتم برادران بروید جلو ، فرمانده واقعی امام زمان است . امام زمان فرماندهی را به عهده دارد . با گفتن این جمله، بچه ها قدرت قلبی گرفتند و ازکانال سیم خار دار که مین هم داشت گذشتند . برای من جای تعجب بود که چگونه از کانال گذشتیم و به خاکریز رسیدیم ، عراقیها فرار کرده بودند و کسی آنجا نبود . اینجا بود که من یقین پیدا کردم که امام زمان کمکمان کرده است

اهواز معمولاً غروبهای دلگیری داشت به همین جهت بچه ها یا به پارک می رفتند و یا در شهر قدم می زدند و شب برمی گشتند. شهید حسین زاده هر روز عصر جلوی واحد بسیج می آمدند و در امورات بسیج کار می کردند و ما را هم صدا می زدند و می گفتند: بیا به گردش برویم. برادرانی که در جریان نبودند، می گفتند: این چه گردشی است که شما هر روز می روید؟ در هر هفته دو سه روز هم با ایشان به مزار شهدا می رفتیم. ایشان در آنجا می نشستند و به عکس و قبر شهدا نگاه می کردند این بهترین تفریح و گردش شهید بود که در غروبهای دلگیر اهواز داشتند و ما هم از معنویات ایشان استفاده می کردیم.

خواب دیدم که فرشته ای به شکل یکی از برادران سپاهی که فرم و آرمی بر سینه داشت در آسمان در حال پرواز بود. من روی زمین بودم و نگاهش می کردم و در حالیکه بلند بلند می خندید به او گفتم: بیا! پایین می افتی. در این هنگام گلولة توپی از طرف دشمن به سمت او شلیک شد ولی به او آسیبی نرسید گلوله در هوا منفجر شد. بعد بلافاصله آن فرشته پایین آمد و در کنار ما نشست. من داشتم همانطور با صدای بلند می خندیدم. کسانیکه در اطاق کنارم بودند، خندة مرا شنیده بودند. در همین موقع بود که از خواب بیدار شدم و برادران به من گفتند که در خواب می خندیدم. من تاکنون خوابم را برای آنها تعریف نکرده ام، ولی خودم به کتاب تعبیر خواب مراجعه کردم و طبق جملات کتاب، خواب خودم را تعبیر کردم که انشاء الله خیر است. و فکر می کنم اگر سعادت نصیبم شود مرگم نزدیک است. و از خداوند می خواهم که مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و از گناهانم درگذرد. و از تمامی کسانیکه مرا می شناسند طلب بخشش می کنم.

روزی من و چند تن از دوستان از جمله آقای شبانی در خانه یکی از دوستان جمع شده بودیم . من از آقای شبانی که تازه از مرخصی آمده بود پرسیدم از آقای حسین زاده چه خبر ؟ ایشان شروع کرد به خندیدن . گفتم : موضوع چیست ؟ گفت : موقعی که در جبهه بودم ، یک روز دیدم آقای حسین زاده در حالی که دستش را روی گوشش گذاشته بود و از گوشش خون می ریخت ، به طرف من آمد . گفتم آقای حسین زاده چه شده است گفت: این نامرد (عراقی) نشانه گیری اش خوب نبود به جای اینکه سرم را نشانه گیری کند گوش مرا هدف گرفت و زخمی کرد . نگاه کردم ، تیر مستقیمی به گوشش خورده بود و لاله گوشش را از بین برده بود . در این موقع یکی از دوستان بلند شد و گفت : آقای حسین زاده آن بنده خدا (عراقی) تقصیری ندارد این گوش شماست که از سرتان بزرگتر است .

هنوز انقلاب نشده بود که به من می گفت: ننه بلند شو، برای چه نماز نمی خوانی؟ گفتم: مادر شما نماز شب می خوانید؟ گفت: بله گفتم: کی گفته باید نماز شب بخوانیم؟ گفت: آقای منصوری (آخوندی که از قم به خانة عمه آمده است.) من شوخی کردم. گفتم: یاد ندارم، گفت یازده رکعت است. بیا با هم بخوانیم. من می خوانم شما یاد بگیرید. من خندیدم گفت؛ مگر مرا مسخره می کنید. بیایید نماز شب بخوانیم تا عادت کنید. آنقدر بخوابید که دیگر حرکت نکنید. بالاخره ما را نماز شب خوان کرد، محمد حسین آنموقع 10 تا 12 سال بیشتر نداشت.

قبل از انقلاب ، محمد حسن شبی به من گفت : مادر چرا نماز شب نمی خوانی ؟ گفتم : مادر شما نماز شب می خوانی ؟ گفت بله من به شوخی گفتم : یاد ندارم . گفت : یازده رکعت است . بیائید با هم بخوانیم . من می خوانم شما هم تکرارکنید تا یاد بگیرید . من خندیدم . گفت : مادر چرا مرا مسخره می کنید . بیایید نماز شب بخوانید تا عادت کنید . آن موقع محمد حسن 10 الی 12 سال بیشتر نداشت .

شبی خواب دیدم که آقایی به خانة ما آمد . شمشیری در دستش بود و صورتی نورانی همچون ماه داشت . گفتم : درب باز بود که شما داخل آمدید ؟ فرمودند : بله ، من هدیه ای را برای رزمندة شما آوردم . گفتم : هدیه را به من بدهید ؛ من مادر ایشان هستم . گفت : هدیه را داخل ساک کتابهایش گذاشتم ، سپس رفت . من از خواب بیدار شدم درحالیکه بدنم می لرزید . خانه عجیب نورانی شده بود . گریه ام گرفت با خودم گفتم : شاید ایشان امام زمان (عج) بودند . مدّتی گذشت تا اینکه حسن آقا به مرخّصی آمد . خوابم را برایش تعریف کردم . او گفت : مادر ! من هم این خواب دیده ام . پس برایم دعا کن که به آرزویم برسم . مدّت زیادی طول نکشید که خبر شهادت ایشان را آوردند .

روز جمعه بود که از نماز جمعه برگشته بودیم . با یکی از دوستان نزدیک قصد داشتیم بعد از نماز جمعه به سینما قدس که یک فیلم خوب و آموزنده داشت برویم . همینکه به سینما رسیدیم درب سینما بسته شده بود و فیلم آغاز گشته بود . وقتی که دیدیم درب سینما بسته شده و فیلم شروع گشته برادری که همراه من بود گفت : چطور است به سینما فردوسی برویم . هنوز تازه شروع شده است . به سینما فردوسی رفتیم چون ظهر بود گرسنه بودیم برادر همراهم چهار ساندویچ با دو بسته گرفت به هر نفر دو عدد ساندویچ رسید به داخل سالن رفتیم فیلم آغاز شده گشته بود . کنترل چی ما را هدایت کرد به روی دو صندلی که خالی بود . رفتیم نشستیم . همینکه فیلم تماشا کرددیم ساندویچ هم می خوردیم و یک پدر و فرزند کوچکش هم در کنار من نشسته بودند . من ساندویچ اول را خورده بودم بدون اینکه متوجه گردم که آنها را تعارف کنم شروع به خوردن ساندویچ دوم کردم که هنوز دو لقمه بیشتر نخورده بودم که ناگهان صدایی به گوشم رسید که بابا من گرسنه هستم . با شنیدن این صدای ظریف و غمناک در جا خشکم زد و لقمه ای که در دهانم بود پایین نمی رفت و ناگهان از خود بی خود شدم که وای بر من این از یک شکنجه بدتر بود که پدرش جواب داد گرسنه هستی ؟ برایت ساندویچ بروم بگیرم ؟ من که خشکم زده بود گفتم : خیلی ببخشید من متوجه نگشته بودم سرگرم فیلم بودم اگر چنانچه بد شما نمی آید این نصف ساندویچ را به فرزندتان بدهید که تا دستم را بطرف کودک دراز کردم او از بس که گرسنه بود ساندویچ را گرفت و شروع به خوردن کرد . بعد از خیلی معذرت خواهی ساندویچ را به کودک دادم در اینجا بود که هر دقیقه برایم یک سال می گذشت و گوشت تنم آب می شد خود و نفسم را سرزنش کردم و از خداوند طلب بخشش نمودم ولی برای چه بخشش ؟ برای اینکه یک کودک گرسنه پهلوی دستم روی پای پدرش نشسته بود و با شکمی گرسنه نگاه بدستم می نمود و من ضعیف النفس دندان بر ساندویچ می زنم و فیلم تماشا می کنم این واقعه برایم یک روحی که از نفسم بر من تحمیل گشت ولی این قضیه برایم یک درس بزرگی شد که خوردن چیزی در ملأ عام یک شکنجه برای کسانی خواهد بود که نگاه بدست آن شخص می کنند و این رفتار خدای گونه و خدای پسند نخواهد بود .

شبی ، حسین زاده چند تا اسیر عراقی گرفته بود و می خواستند آنها را به پشت خط انتقال دهند . ناگهان یکی از اسرا پا به فرار گذاشت و در حالیکه فرار می کرد به میدان مین برخورد کرد . با انفجار یک مین پایش را از دست داد و نقش بر زمین ش . هیچکس جرأت نداشت به میدان مین نزدیک شود و او را نجات دهد . حسین زاده خودش دست بکار شد و با خنثی کردن مین ها او را نجات داد و با مهربانی با او برخورد کرد .

«نمی دانستیم کجا می خواهد عملیّات بشود . سردار قالیباف ، بنده ، شهید حسین زاده و چند نفر دیگر از برادران به داخل چادر آمدیم . سردار قالی باف یک خط کشید و گفت : در اینجا باید عملیّات بشود ولی مشخّص نکرد ، که کدام منطقه است . البتّه بعدها محّل آن برای ما روشن شد . امّا در آن موقع فقط تعداد کمی از مقامات نظامی و مسئول اطّلاعات ، فرماندة لشکر (جانشینی) از آن عملیّات اطّلاع داشتند ، سردار قالی باف گفتند : یک پیچ در اینجا هست که باید سه گردان (شهید شکیب ، گردان سیف الله ) (شهید حسین زاده و گردان یدالله) در آنجا مستقر شوند . بعدها اسامی این گردانها عوض شد . نام یکی از گردانها مزیّن به نام شهید حسین زاده شد . بعد از اینکه در آن منطقه عملیّات شد از سوی عراقی ها پاتک سنگینی صورت گرفت که در آنجا حسین زاده آر پی جی برداشته بسوی دشمن شلیّک می کرد . در آن موقع ما خیلی به ایشان تذکّر دادیم که آقای حسین زاده بنشینید که اگر شما افتادید دیگر کسی نیست که نیروها را رهبری کند . ایشان در جواب می گفتند : خیلی هستند که این وظیفه را به عهده بگیرند . مگر قبلاً ما بودیم یا برای همیشه هستیم . بالاخره حسین زاده در آن محل با اصابت گلولة سیمینف به درجة رفیع شهادت نائل آمده به مولایشان حسین (ع) پیوستند .»

X