یک روز خانم بی حجابی که در محله ما زندگی می کرد برای خرید جنس به در مغازه ما مراجعه می کند در آن لحظه من در مغازه نبودم و محمود حضور داشت. وقتی می بیند این خانم بی حجاب است به ایشان جنس نمی دهد و می گوید: پدرم گفته است: جنس به امثال شما بی حجابها نفروشم . این خانم بی حجاب می رود به خانه و به شوهر یا برادرش این موضوع را می گوید . آن هم ناراحت شده و به در مغازه مراجعه می کند و می گوید شما به چه حقی به بی حجاب جنس نمی دهید؟ من الان می روم و از دست شما به ساواک شکایت می کنم. من به آن مرد گفتم : آقا جان گفتن این حرف که عیبی ندارد، برای خودش خوب است. شما نباید ناراحت شوید بلکه باید خوشحال شوید. بد است که خواهر یا دختر شما بی حجاب با سر برهنه در مغازه بیایند و بدین وسیله جوان ها را جذب خودش کند. آن مرد با ناراحتی از مغازه بیرون رفت و گفت میروم از دست شما شکایت می کنم . من هم گفتم: می خواهی شکایت کنی بو شکایت کن
در نبود آقای کاوه حاج آقای موحدی که آن زمان فرمانده سپاه بودند به اتفاق خانواده اش بعضی اوقات می آمدند خانه ما و ا ز او خبر می گرفتند . یک شب وقتی آقای موحدی به خانه ما آمدند گفتند شما همچنین جایی زندگی می کنید ؟ گفتم بله . پرسید این سالن با صاحب خانه مشترک است؟ گفتم بله . بعد گفت : ما یک چند خانه از خانه های آستان قدس که در بلوار صدا و سیما می باشد را برای مسئولین اجاره کرده ایم . بیایید در یکی از این خانه ها شما زندگی کنید. فردای آن روز من موضوع را تلفنی با آقای کاوه درمیان گذاشتم . بعد هم سپاه یک کامیون آورد و وسائلمان را جمع کردند و به محل مورد نظر بردند . بعد از جابجایی وسائل به آقای کاوه خبر داده بودند که خانه شما را به فلان منطقه برده ایم . در صورت امکان به مرخصی بیایید که ایشان گفته بودند : فعلا عازم مأموریت هستم بعد از اتمام مأموریت می آیم . وقتی هم که ایشان مرخصی آمده بودند به دلیل شباهتی که خانه های سازمانی دارد خیلی پرس و جو کرده بود تا خانه را پیدا کرده بود. و همان یک شب هم که آقای کاوه به منزل آمده بود جهت انجام مأموریت به شهرستان های استان رفتند
بعداز شهادت محمود سال 66 به من اعلام کردند که شما امسال به حج مشرف می شوید زمان کلاس حج مصادف شده بود با کلاسهای دبیرستانم صبح زود باید به کلاس حج می رفتم و بعداز ظهر به کلاس درس معمولا"صبح ها ساعت 6 صبح برادرم من را تا سر خیابان مسجد را که آموزش بود می رساند یک روز صبح که داشتم از آن خیابان می رفتم دیدم همه خانم ها به اتفاق آقایون خود دارند می روند برای لحظه ای به فکر فرورفته و با خود گفتم محمود تو الان کجایی که به اتفاق هم کلاسها را شرکت کنیم و گفتم : نگاه کن خانم ها و آقایون با هم می روند . وقتی به مسجد رسیدیم دیدم خانم هاروی بالکن مسجد نشسته اند و آقایان هم پایین . روحانی هم روی ماکت کعبه داشت مسائل را تو ضیح می داد من همین طور که داشتم نگاه می کرد لحظه ای دستم را زیر چانه ام گذاشتم و خوابم برد در همین حال دیدم از انتهای خیابان دارم به طرف مسجد می آیم یک دفعه دیدم یک نفر از پشت سر من را صدا می زند و قتی به عقب نگاه کردم دیدم محمود است به من گفت صبر کن و بایست که می خواهم با شما به مسجد بیایم من ایستادم تا این که محمود رسید و بعد به اتفاق هم به طرف مسجد رفتیم
محمود یکی از مجروحیت هایش را برادر من این گونه نقل می کرد «آقا چند نفر از نیروهای ما در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . ما از یک گردنه ای بالا رفتیم که نیروها را از محاصره نجات دهیم فشنگ های ما هم تمام شده بود وقتی بالای گردنه رفتیم دیدیم عراقی ها پشت تپه مستقر هستند با مشاهده کردن ما جلوی نیروهای ما را گرفتند . خوشبختانه اسلحه های آن هم فشنگ نداشت . در گیری با پرتاب کردن سنگ و ریک و پاشیدن خاک به طرف عراقی ها را شکست بدهند. وقتی جلو رفتیم که نیروها را از محاصره خارج کنیم یک نارنجکی که توسط دشمن به سمت ما پرتاب شد منقجر گشت . و حدود 12 عدد ترکش به سرم فرورفت که بعدبلافاصله ایشان را جهت درمان به بیمارستان امام حسین (ع)مشهد انتقال داده بودند.وقتی من ببیمارستان رفتم تا ایشان را ملاقات کنم،دیدم حالش خیلی خراب است و بی هوش می باشد هر چه صدایش کردم نتوانست جواب من را بدهد در حالی که چشم هایش باز بود و نگاه می کرد در همین لحظه آقای منصوری از کردستان تلفنی زد که احوال محمود را بپرسید حرفی که محمود به آقای منصوری زد این بود که نیروها را از همان مسیری که من هدایت کردم ببرید تا ادامه مأموریت بدهند بعداز این که بهبودی نسبی به دست آورد دوباره به منطقه رفت
یک روز آقای بختیاری به محل کار من تلفن زدند و گفتند : یک نفر خوابی برای شما دیده است، شما باید قدرتان را بدانید. من سئوال چی شده است؟ گفت: بیایید تا برایی شما تعریف کنم. وقتی خدمت حاجی آقای بختیاری رسیدم. ایشان فرمودند: آقای آل سیدان یک روز منزل ما آمدند و خوابی را که درباره آقای کاوه دیده بودند، این گونه نقل کردند: دو ماه بعد از شهادت آقای کاوه خواب دیدم، که داخل مسجدی هستیم و شما هم در آن مسجد منبر رفته و موعظه می کردید. کنار منبر شما آقای کاوه و چند نفر دیگر از فرماندهان نشسته بودند. وقتی صحبتهای شما تمام شد و از منبر پایین آمدید، آقای کاوه به طرف شما و من آمد و گفت: حاجی آقای بختیاری و آقای آل سیدان از زمانی که من به شهادت رسیده ام شما دو بار بیشتر سر مزار من نیامده اید. آقای آل سیدان که می داند کاوه شهید شده است از ایشان می پرسد مگر شما می دانید که ما چند نفر و چند مرحله بر سر مزار شما آمده ایم. آقای کادژوه در جواب می گوید: بله که می دانم. بخصوص زمانی که همسرم همراه با زهرا دخترم سر مزار من می آیند، به روح من اجازه می دهند که به بدنم بگردد تا من بیایم و آنها را ببینم
قرار بود یک عملیات در کردستان انجام شود برای اجرای این عملیات لشگر ویژه شهدا نیاز به یک لودر داشت که سریع خریداری شده و به منطقه ارسال شود . قیمت لودر آن زمان 800 هزار تومان بود . برادران مسئول به دنبال افراد خیری می گشتند تا وجه لودر را تهیه کنند و لودر را خریداری کند . این قضیه چهار الی پنج روز قبل از شهادت کاوه اتفاق افتاد . بعد از پیگیری های انجام شده یک فرد خیری پیدا شد که وجه لودر را پرداخت کند امابرای پرداخت وجه لودر یک شرطی تعیین می کند و می گوید : من به این شرط وجه لودر را پرداخت می کنم که وقتی کاوه به مشهد آمد یک شب او را جهت میهمانی به خانه من بیاورید تا یک ساعتی بنشینم و به قیافه ایشان نگاه کنم . وقتی کاوه به شهادت رسید من به ایشان گفتم : الان بروید و به آن آقا بگویید اگر می خواهد کاوه را ببیند حالا وقتش است که بیاید پیکر مطهر ایشان را روئیت کند
مرحلة آخریکه که کاوه مجروح شده بود جهت مداوا ایشان را به مشهد منتقل کرده بودند هنور چند روزی ازبستری شدن ودرمان ایشان نگذشته بود که به من گفت : فلانی می خواهم به جبهه برگردم من با توجه به سدت جراحتی که داشت با رفتن ایشان مخالفت کردم کاوه وقتی با مخالفت من مواجه شد سخت ناراحت شد احساس کردم که کاوه به شدت نگران است به نحوی که این نگرانی در اعصاب ایشان که آزرده ومجروح است اثربگذارد لذا به کاوه گفتم : اگر قصد اگر قصد رفتن دارید می توانید بروید وقتی کاوه این سخن مرا شنید گویا بزرگترین جایزة دنیا به ایشان داده شد بسیار شاد وخندان شد وسوار ماشین شد وبه سمت فرودگاه حرکت کرد با این که ده دقیقه به پرواز هواپیما بیشتر نماده بود خودش را به هواپیما رسانده بود وبه منطقه رفت وقتی کاوه به منطقه رسیده به من خبر دادند که صورت کاوه ورم کرده است ظاهرا" ترکش های درون سرش جابجا شده بود با ایشان صحبت کردم که برگردد اما گویا ایشان چیزهای دیگری در ذهنش بود ومتوجه قضایایی شده بود گفت : نه فلانی خوب میشوم این جا به پزشک مراجعه کرده ام وانشاء الله خوب میشوم بعد ازاین تماس طولی نکشید که خبر شهادت کاوه را به ما دادند
روزی خیابان ضد «امام رضا (ع)» منزل پدر خانمم مهمان بود وقتی برادر کوچک خانمم از مدرسه آمد دیدم دارد گریه می کند از ایشان سوأل کردم چرا گریه می کنی ؟گفت پسر شاطره گفتم :پسر شاطره کیه ؟ گفت:پدرش سر میلان 16 مغازه ای دارد پسر او دست مرا سوزاند. گفتم با چه سوزانده است ؟ گفت : با موتور که جلوی درب مغازه پدرش بود . پرسیدم چگونه ؟گفت سر سیم را به دست من داد و خودش یک هندل زد و بر اثر جرقه زدن سیم دست من سوخت . من دست ایشان را گرفته و به مغازه شاطر رفتم در حین رفتن مادر خانم من گفت :مواظب باشی این پسر پدر مومنی دارد . پرسیدم مگر او را می شناسید ؟گفت . بله ، ولی پسرش را نمی شناسم . وقتی رفتم پدر ایشان را ندیم . پرسیدم چه کسی دستت را سوزانده گفت : همین پسر بچه ای روی موتور سیکلت نشسته است محمود پسر شاطر است من جلو رفتم و گفتم . چرا دست این بچه را سوزاندی ؟ گفت : سیم سر شمع چپقی نداشت من سیم را به دست ایشان دادم و خودم هندل زدم و بر اثر جرقه دست ایشان سوخته است . گوش محمود را گرفتم و چون سنش از من کوچکتر بود گفتم : پسر جان اگر یک مشت به شما بزنم می میری به خاطر پدرت به شما چیزی نمی گویم . بعد ها متوجه شدم که این پسر همان محمود کاوه بوده است
همه بچه ها به دنبال این بودند که بفهمند جایگاه نماز شب شهید کاوه کجاست، من نیز مدتها به دنبال فهم این قضیه بودم تا اینکه بچه ها بر حسب اتفاق در اطراف خاکریزهای پادگان گودالی که درونش شمع نیم سوخته ای بود پیدا کردند و بعد دانستیم آنجا محل نماز شب شهید کاوه می باشد
در روستای نمینجه و بادین آباد از توابع پیرانشهر عملیاتی داشتیم ، صبح زود وقتی که داشتیم به روستای نمینجه نزدیک می شدیم با عده ای از نیروهای ضد انقلاب مواجه شدیم که درگیری از همانجا آغاز شد . نیروهای ضد انقلاب از روستا به ما تیر اندازی می کردند و ما در زمینهای کشاورزی بودیم . زمینهای کشاورزی که مسطح بود و هیچ جا پناهی بجز دسته های جو و گندم که کشاورزان درو کرده بودند نداشتند. ما در تیر رس ضد انقلاب بودیم و حالت التهاب و هیجان عجیبی بر ما حاکم بود ، در وضعیت دشواری قرار گرفته بودیم . در همان حال که هر کس به فکر خودش بود ،کـــــــــــاوه به تک،تک نیروها سر می زد و آنها را آموزش می داد . حتی ایرادات تیر اندازی را رفع می کرد. از درگیری روستای نمینجه که فارغ شدیم به طرف روستای بادین آباد حرکت کردیم . در خروجی نمینجه دیدم که حدود دو دسته از نیروها یک جا جمع شده اند و گیج مانده اند که چه کار بکنند. سئوال کردم که چرا جمع شده اید ؟ گفتند: ما همراه کاوه بودیم ایشان از راه جنگل به روستای بادین آباد رفتندو ما بدلیل تیر اندازی شدید نتوانستیم همراهشان برویم.من حدود صد متری آنها را به طرف جلو هدایت کردم ولی شدت تیر اندازی باعث شد که تعداد زیادی ازنیروها مجروح شوند و من مجبور شدم دستور عقب نشینی بدهم و خودم یک تیر بار گرفتم و ماندم تا بچه ها عقب بروند در همین موقع متوجه شدم که شهید کاظمی با عصبانیت تمام از عقب رفتن نیروها جلو گیری می کند . چون خودم دستور عقب نشینی راداده بودم جرأت نکردم نزدیک آقای کاظمی بروم . مقاومت در برابر ضد انقلاب را ترجیح دادم ، مقداری که از فشار درگیری کم شد من هم پیش شهید کاظمی رفتم او خیلی نارحت بود و سر وصدایی هم با من کرد . چون آقای کاوه ناپدید بود و از او هیچ خبری نبود این مسئله همه را ناراحت کرده بود . ناگهان دیدم آقای کاوه زیربغل دو نفر مجروح را گرفته اند و از جنگل بیرون می آیند یک تیربار هم روی دوش کاوه بود که نوارش روی زمین کشیده می شد. با دیدن کاوه همه خوشحال شدیم . شهید کاظمی به اندازه ای خوشحال شده بود که از عملیات و درگیری برای چند لحظه ای فراموش کرد . موقعی که رسیدند معلوم شد که شهید کاوه همراه ده نفر از نیروها جلو رفته بودند و به محاصره افتاده بودند و فشاری که ضد انقلاب روی ما آورده بود برای جلوگیری از شکسته شدن محاصره بوده است. وقتی شهید کاوه رفته بود با ده نفررفته بود وبعد از خروج از محاصره با پنج نفر برگشت که همه مجروح بودند