دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
وایل سال 1361 بود، تیپ به ساختمان هنرستانی در ورودی شهر مستقر شده بود و خودش را برای انجام مأموریت ها آماده می کرد. اولین عملیاتی که در شب عید انجام می شد. عملیات محمد شاه بود که شرح آن بدینگونه است: برادران طبق طرح داده شده ارتفاعات مشرف به منطقه مورد نظر را محاصره کردند. من و عده ای از نیروها صبح عملیات وارد کار شدیم. منطقة محمد شا، مقر ضد انقلاب بود، تعداد زیادی از اشرار در آنجا حضور داشتند این روستا حد فاصل بین مناطق شیعه نشین (تُرک ها) با سُنی نشین (کُردها) بود. نزدیکی های ظهر برادر عبدی (فرمانده تیپ) از شهر به منطقه آمدند. تا عصر در منطقه بودیم، نزدیکی های غروب قرار شد به مقرمان یاز گردیم. مقدمات کار آماده شد، تعدادی از بچه های تخریب که مسئولشان برادر علم الهدی بود به همراه 8ـ7 نفر دیگر و بچه های اطلاعات با یک تویوتا وانت بدون سقف هم همراه ستون با ما حرکت می کرد، من و برادر حامد هم جلوی ستون و برادر کاوه در آخر ستون همگی به سمت مهاباد راه افتادیم. در سه راه گوش کهریز وارد مسیر شدیم و راهمان ادامه داریم. زمان چندی نگذشته بود، یکی از بچه های تخریب ناگهان از راه رسید. خیلی ناراحت و مضطرب به نظر می رسید. با دستپاچگی گفت: "گروهی که من همراه آنها بودیم و در همان ابتدای حرکت از ستون منحرف شده و به کمین ضد انقلاب افتادیم، احتمالاً رسیده باشند!" به سرعت با کاوه تماس گرفتم. بعد از مدتی مدتی کاوه با عدة دیگر از برادران آمدند، با ضد انقلاب درگیر شدیم. درگیری سختی به وقوع پیوست. شهید قمی و تعدادی از نیروها از طرف کاوه مأموریت ارتفاعات سمت راست را عهده دار شد ما هم با کاوه از روی جاده و بی طرف آن با ضد انقلاب درگیر شدیم. ضد انقلاب هم از اینکه توانسته بود در چنین موقعیتی تیپ را به کمین بینداز و کاملاً مغرور و مطمئن شده بود! فرماندهی این گروه از ضد انقلاب را رضا گوشواره و جعفر گوشواره برعهده داشتند که از عناصر مؤثر حزب دموکرات بودند و در فاصلة 2 کیلومتی همان جاده هم مقر داشتند. با تدبیر کاوه مواضع ضد انقلاب را با سلاح های مختلف مثل دوشیکا و 106 و … زیر آتش قرار دادیم. مشغول کار بودیک که در فاصلة 150 تا 200 متری یعنی همان نقطه ای که نیروهای ما کمین خورده بودند متوجه شدیم که یک نفر روی زمین خوابیده است. کاوه صدایش را بلند کرده و گفت: بلند شو بیا، بلند سو بیا. آن شخص انگار نمی شنید و یا بیهوش بود و تکان نمی خورد. من رو به کاوه کرده و گفتم: احتمالاً مجروح باشد. کاوه آمبولانس را احضار کرد. لحظاتی نگذشته بود که یکدستگاه آمبولانس آمد، من و او دو نفری دوان دوان به سمت آن شخصی که روی زمین خوابیده بود حرکت کردیم. کاوه خم شد و او را از زمین بلند کرد و همزمان گفت: این که سالم است، بدو، سریع بیا. آن شخص هم دوان دوان به راه افتاد، هیچ تیر یا ترکش به او اصابت نکرده بود و او همینطوری برای فریب دشمن روی زمین دراز کشیده بود. در حال به گشت بودیم، از همه جا تیر می آمد، من و کاره سر پا ایستاده بودیم که به ناگهان صدای ناله کاوه به گوشم خورد، برگشتم، او را دیدم که تیری به شکمش خورد و به زمین افتاد. کاوه با آمبولانسی که قرار بود مجروح را منتقل کند، به بهداری فرستادیم. وقتی به عقب برگشتیم به احوال پرسی کاوخه رفتم، پزشکیاری که آنجا حضور داشت گفت: ایشان خونریزی داخلی دارند، وضعیت خوبی از نظر جسمی ندارند. با مشورت هایی که بعمل آمد قرار شد ایشان برای مداوا به ارومیه انتقال یابند انتقال به ارومیه در آن وضعیت که ناامنی منطقه را فرا گرفته بود، کار دشواری بود و احتمال اینکه ایشان مجدداً به کمین دشمن گرفتار آید زیاد بود. از طرفی هم شدّت جراحات وارده ما را مجبور می کرد که بحث انتقال به ارومیه را در اولویت قرار دهیم. در نهایت برادر حامد به همراه عده ای از نیروهای اطلاعات به همراه دوشیکا و آمبولانس به سمت ارومیه راه افتادند. البته هماهنگی لازم هم با پاسگاه ای در مسیر به عمل آمد. همه بچه ها از این حادثه غمگین و متأثر شده بودند از طرفی تعدادی از همرزمان خود را از دست داده بودند و از طرف دیگر هم فرمانده شان مجروح شده بود. همگی دور هم جمع شده و ضمن دعا و راز و نیاز با خدا سلامتی کاوه و ؟؟؟ سپاه اسلام را خواستار شدند. به هر صورتی بود آن شب را به صبح رساندیم و اول صبح شهدا را بر ماشین ها نهاده و به سمت مهاباد حرکت کردیم
X