دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یک شب شهید حسین زاده قضیه ازدواجش را برای ما تعریف می کرد او می گفت : ابتدا می خواستم با دختر عمویم ازدواج کنم ولی به خاطر پاره ای از مسائل با او ازدواج نکردم . بعد از آنکه به جبهه آمدم پدرم زنگ زد و گفت : به مرخصی بیا که می خواهیم برایت خواستگاری کنیم . قبل از اینکه به مرخصی بروم پدرم با یکی از دوستان کارمندش که در تهران زندگی می کرد در این باره صحبت کرده بود . و انها هم قبول کرده بودند که من با دخترشان ازدواج کنم . من به مرخصی رفتم و به همراه پدرم به خانه انها رفتیم . آنها با دیدن لباسهای بسیجی و خون آلوده من پشیمان شدند ولی به ما چیزی نگفتند . و قرار شد با دخترشان ازدواج کنم . من دوباره به جبهه رفتم . وقتی می خواستم به مرخصی بروم مستقیماً به تهران رفتم تا از خانواده نامزدم خبری بگیرم . وقتی به خانه شان رفتم با کمال تعجب دیدم که کسی خانهشان نیست و از همسایه شان سراغشان را گرفتمن . گفتند: آنها از اینجا رفته اند و در مشهد زندگی می کنند . از آنجا روانه مشهد شدم و به هر زحمتی بود آدرسشان را پیدا کردم . و به خانه شان رفتم . ولی کسی خانه شان نبودم. از یکی از همسایه ها سراغشان را گرفتم . گفت : بیرون رفته اند من که وقت زیادی نداشتم و می خواستم به بیرجند بروم گفتم : هر وقت آمدند بگویید دامادتان آمده بود . تا این حرف را شنید تعجب کرد و گفت : مگر آنهاچند تا داماد دارند ؟ گفتم : من دامادشان هستم . گفت : دختر انها با یک نفر دیگر هم ازدواج کرده است . من باشنیدن سخنان او تا آخر قضیه پی بردم و به این ترتیب قضیه ازدواج ما به پایان رسید .


X