دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

وقتی محمد حسن به مرخصی آمد؛ ما در شما مریض هستید؟ گفتم: بله برای چی؟ گفت: در سنگر خوابیده بودم، خواب دیدم که شما مریض هستید و کسی نیست که داروهایتان را بگیرد. من آمدم تا به داد شما برسم. گفتم: قرار بود پدرت داروها را بگیرد ولی فراموش کرده است. گفت: نسخه را به من بدهید تا داروها را بگیرم. بعد رفتت داروها را گرفت و برگشت. وقتی برگشت، گفتم مادر! بنشین تا خوابی را که دیده ام برایت تعریف کنم. بعد از آنکه خواب را تعریف کردم گفت:‌ خوابی را که شما دیده اید، من هم دیده ام. دعا کنید خداوند شهادت را نصیبم بکند. من با شنیدن این حرف گریه ام گرفت و گفتم: این طوری حرف نزن مادر! گفت:‌مادر من هر وقت به جبهه می روم، مجروح برمی گردم و باعث آزار و اذیت شما می شوم. گریه نکن و دعا کن که شهادت نصیب پسرت شود. اگر شهید شدم هیچ وقت پیش ضد انقلاب گریه نکنید و خوشحال باشید شما هم دلتان را به مادران شهیدان دیگر بدهید.


X