هنوز مجروحیت حسن آقا تمام نشده بود و به بهبودی کامل نرسیده بود و از یک طرف هم دکترها از رفتن ایشان به جبهه ممانعت می کردند. ولی حسن آقا مخالف بود و می گفت: من در آنجا راحت هستم. وقتی اصرار ایشان را برای رفتن دیدم گفتم: وای دکترت که هنوز به تو اجازه نداده به جبهه بروی. گفت: از قول من به دکتر بگویید: من از حال و روز خود بیشتر از ایشان آکاهم. به هر حال با اینکه با عصا راه می رفت ولی با همان خال ساکش را بست و دوباره به جبهه رفت.