دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یک روز اسماعیل خیلی اصرار می کند که به جبهه برود پدرش به اسماعیل می گوید که الان نمی خواهد به جبهه بروی فعلا بمان تا چند وقت دیگر نادرت از سفر حج بیاید بعد می روی ولی او در جواب پدرش می گوید دیگر طاقت ماندن ندارم و باید بروم.


(0) نظر
1389/6/16 14:41
X