چون ما با هم همکار بودیم. زمانی که برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، به او گفتم: مگر می شود من اینجا تنهایی زحمت بکشم و تو به جبهه بروی و درس هم بخوانی؟. گفت: نگاه کن ما 5 برادر هستیم که یکی از ما باید در جبهه باشد. یا باید تو بروی یا من. حالا که من از همه کوچکترم و خانواده ( همسر و فرزندی ) ندارم، سهم من است که به جبهه بروم. من دیدم در جواب او چیزی برای گفتن ندارم. گفتم: خوب تو برو.