دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

چون ما با هم همکار بودیم. زمانی که برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، به او گفتم: مگر می شود من اینجا تنهایی زحمت بکشم و تو به جبهه بروی و درس هم بخوانی؟. گفت: نگاه کن ما 5 برادر هستیم که یکی از ما باید در جبهه باشد. یا باید تو بروی یا من. حالا که من از همه کوچکترم و خانواده ( همسر و فرزندی ) ندارم، سهم من است که به جبهه بروم. من دیدم در جواب او چیزی برای گفتن ندارم. گفتم: خوب تو برو.


(0) نظر
1389/6/16 14:42
X