دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در یکی از روزهایی که کاظم از جبهه به مرخصی آمده بود به من می گفت: برادر جان دلم گرفته فکر می کنم وقتی به مرخصی می آیم من را از زندانی کرده اند. گفتم چرا؟ گفت: به جبهه می رئم و آن حال و هوا و نورانیت بچه ها را که با جان و دل با پروردگار حویش به راز و نیاز پرداحته اند را مشاهده می کنم دلم باز می شود و می گویی در این دنیا نیستم.


(0) نظر
1389/6/16 14:44
X