دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یک روز گل محمد به مادر بزرگم گفت : مادر بزرگاین ظروف مسی را برای چه می خواهی ؟ اینها را به مسجد بده تا وقف کارهای خیر شود . مادر بزرگم از اینکه گل محمد با این سن کم از این حرفها می زد خیلی خوشش آمد و گفت : ازامروز اختیار اینها به دست توست هر کاردوست داری با اینها بکن . می توانی اسم مرا روی آن حک کنی ؟ گل محمد گفت: مادر بزرگ بدون اسم هم مردم خدا بیامرز خواهند گفت . وقتی گل محمد آنها را به مسجد برد افراد دیگر هم که خیربودند تشویق شدند که ازاین کارها بکنند . گل محمد هر چه که در روستا مورد نیاز نبود به شهر می آورد و آن را می فروخت و برای مسجد لوازم مورد نیاز را فراهم می کرد.


(0) نظر
1389/6/21 20:1
X