دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یادم می آید یک شب دیروقت از جبهه آمدند برای اینکه مزاحم خواب ما نشوند از دیوار حیاط پایین آمدند وقتی من متوجه شدم آهسته از اتاق بیرون آمدم تا بچه ها بیدار نشوند . بعداً در کیفشان را که باز کردند چند تاعکس نشان دادند وبه من گفتند : اینها شهید شده اند . عکس شهید محسن حسنی و شهاب خزایی بود . پرسیدم حالا جنازه ی آنها را آورده اند گفت : بله فردا باید خانواده هایشان را برای شناسایی به معراج ببریم. فردای آن روز وقتی از معراج برگشتند گفتند : مادر شهید خزایی را در معراج دیدم که دور جنازه ی شهید می چرخید . ایشان فکر می کردند که چه بکنند؟ چون شهید تمام قست بالای بدن خود را از دست داده بود . می گفت: دیدم مادرش خم شد و پاهای شهید را بوسید . وقتی ای صحنه را دیدم بسیار متاثر شدم از آن لحظه به بعد طاقت اینکه چشمم به چشم مادر شهید بیفتد را ندارم.


(0) نظر
1389/6/21 20:5
X