دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یک بار ایشان را در خواب دیدم که کتاب دعا دستش بود و می خواند پس از پایان دعا به او گفتم : مادر جان اینجا هستی ؟ اینجا چقدر بزرگ و خوب است . من از اول از خانه ی کوچک بدم می آمد . گل محمد دست مرا گرفت و به یک خانه ی بزرگ برد . اما اصلاً وسایل خانه نداشت گفتم : مادرجان ما که فرش نداریم اینجا بیندازیم گفت : اینجا فرش نمی خواهر اینجا همه مثل هم هستیم . این قدر آدمهای خوب اینجا زندگی می کنند که دیگر به چیزی نیاز نخواهی داشت عادت می کنی . وقتی از خواب بیدار شدم گفتم : حتماً این خانه ی آخرت بوده است .


(0) نظر
1389/6/21 20:6
X