دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
من یادم هست نزدیک نماز مغرب و عشاء بود و ما داشتیم برای نماز آماده می شدیم . سر گرم آماده شدن برای نماز بودیم که یکدفعه شهید رستمی آمد و گفت : بچه های سپاه جمع بشوند که کارشان داریم . بچه ها را جمع کرد وبه همه گفت بچه ها درست است که خسته اید ، از صبح خیلی جنگیده اید و راه رفته اید اما آقای جوان می گوید که : در پاسگاه با این وضعیت و شرایط خواص که دارد نخوابید . گفت : بچه ها به چهار گروه تقسیم شوید و بروید بالای تپه ها بخوابید و همانجا هم نگهبانی بدهید . ما رفتیم روی تپه ها و مستقر شدیم . آماده نماز خواندن شدیم . در حال خواندن نماز بودیم . از سمت مقابل ما تیر اندازی شروع شد . این درگیری تا ساعت دو بامداد ادامه داشت . این لطف خدا بود که ما شب را بالای تپه ها رفتیم و گرنه تعداد زیادی تلفات می دادیم صبح که به دیدن شهید چمران رفتیم ، خیلی خوشحال بود و تشکر کرد از این که بچه ها بر روی قله ها مستقر شده بودند
X