دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
بابارستمی به بالای پشت بام سپاه می رفت و شهید نیک عیش، تیربار دستش بود و آماده بود که به داخل خیابان برود که ضد انقلاب انگشت نیک عیش را هدف قرار داد. نیک عیش می خواست تیراندازی کند اما بابا رستمی گفت: دست نگهدارید. تیراندازی نکنید تا من یک هشداری به ضد انقلاب بدهم. درهمین هنگام یک سرگردی که به نظر می رسید فرمانده ژاندارمری سقز بود داشت از آن محل عبور می کرد که بابا رستمی بلند فریاد کشید آقای قاسمی، به این مردم هشدار دهید به این گروه بگویید اگر چنانچه ما تیراندازی را شروع کنیم تمام شهر را با خاک یکسان می کنیم. در آن صورت خشک و تر به پای یکدیگر می سوزند و چهار دقیقه هم زمان بیشتر معین نکردند. سرگرد قاسمی گفت: حداقل 15 _ 20 دقیقه به من فرصت بدهید. اما بابارستمی به بیش از 4 دقیقه راضی نشد. این چهار دقیقه تمام سلاحهایی که ما داشتیم در محل های تعیین شده مستقر کردیم و آماده شلیک شدیم. چهار دقیقه که تمام شد سرگرد قاسمی گفت: اجازه می دهید داخل بیایم باهم صحبت کنیم؟ بابارستمی گفت: نه، همان بیرون بایست باهم صحبت می کنیم. چون شما معلوم نیست طرفدار کدام گروه هستی. به هر صورت مسائل خاتمه پیدا کرد
X