دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
روز بعد از اینکه بابا رستمی به جبهه رفت ساعت 9 - 10 صبح بود که درب خانه به صدا در آمد رفتم درب را باز کردم ، دیدم دو نفر از برادران سپاه خراسان با حالتی نگران ایستاده اند ، گفتند: منزل آقای رستمی همین جا است گفتم : بله ، بفرمائید ، چه کاردارید؟ این دو برادر به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه می خواستند چیزی را بگویند . گفتند: چیزی نیست ، برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی نیامده اید ، راستش را بگویید چه شده است ؟ گفتند: راستش آقای رستمی مقداری زخمی شده اند و رفته اند که ایشان را با هلی کوپتر (چرخبال ) بیاورند و در مشهد بستری کنند ، یکدفعه دیدم اشکهای این دو برادر جاری شد و دست و پایشان می لرزد ، گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم بگویید چه شده است . در این فاصله تعدادی از زنان و مردان همسایه جمع شده بودند ، من خودم را برای شنیدن خبر شهادت همسرم آماده کرده بودم ، به همسایه ها گفتم : شما ببینید این برادرها چه می گویند ، این دو برادر به همسایه ها گفته بودند که آقای رستمی شهید شده است
X