دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
یک شب ساعت 11_12 شب بود که آقای رستمی به منزل ما آمد . ماشین را داخل حیاط آورد هنوز به درون خانه نرسیده بود که یک مرتبه بی سیم تماس گرفت ، دیدم آقای رستمی برگشت که بیرون برود . گفتم آقای رستمی کجا می روید ؟ گفت : یک کار کوچک پیش آمده سریع می روم و برمی گردم ، یک ساعت که گذشت دیدم ماشین بوق می زند ، برادرم رفت و در را باز کرد ، برادرم یک خانم جوان را دیده بود که با یک روسری کوتاه و بلوز و شلوار داخل ماشین نشسته است . آن خانم جوان را آورد داخل و به یکی از اتاقها برد و بعد آمد و گفت : خانم یک میهمان داریم . گفتم : میهمان چه کسی است ؟ گفت ؟ یک پیر زنی است و امشب میهمان ماست ، یک دست رختخواب بده برایش ببرم . گفتم : پس بگذار من رختخواب را برایش ببرم ، گفت : شما نمی خواهد زحمت بکشید ، صبح که از خواب بیدار شدم ، درب خانة ما به صدا در آمد و گفت : با آقای رستمی کار دارم . در همین زمان که آقای رستمی دم در خانه مشغول صحبت بود ، کنجکاوی من شروع شد ، گفتم بروم از پشت شیشه نگاه کنم و ببینم که این فرد کیست ؟ تا نگاه کردم چشمم به دختر جوانی افتاد ، من ناراحت شدم . وقتی آقای رستمی به درون آشپزخانه آمد گفتم : آقای رستمی پیرزنی که می گفتی ایشان است بعد خندید ، من گفتم : یا جای من در این خانه است یا جای این دختر خانم ، گفت : نگاه کن خانم جان ایشان مثل اولادت می ماند . سپاه ایشان را گرفته بود من به خانه آوردمش که شما مادرش بشوی و من هم پدرش ، خلاصه گفت : من می روم صحبت می کنم که بیایند و ایشان را ببرند یک وقت متوجه شدم که ایشان سر از کردستان در آورده است و این خواهر را به حاج آقا صفایی سپرد این دختر خانم چهار ماه در خانه ما بود و آقای رستمی می گفت : می خواهم به شما ثابت بکنم که این خواهر این دنیا و آن دنیای من است بعد از چهار ماه این دختر را به عقد یکی از برادران سپاه در آورد و مقداری وسایل برایش تهیه کرد و عروسش کرد الان آن خواهر در مشهد زندگی می کند و 4 بچه هم دارد
X