دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.
روز ده دی به اتفاق بابارستمی صبح از خانه بیرون آمده و به چهارراه شهداء جلوی خانه آیت ا... شیرازی رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم جلوی نیروی پایداری سابق شلوغ است. مردم می خواستند نیروی پایداری را بگیرند. از طرف نیروی پایداری هم خیلی تیراندازی می شد. در همین حین از طرف منزل آیت ا... شیرازی پیام آوردند که به طرف بیمارستان امام رضا (ع) بروید که آنجا به شما نیاز دارند. من به اتفاق بابارستمی به طرف بیمارستان امام رضا (ع) حرکت کردیم، دیدیم آنجا هم خیلی شلوغ است. به داخل بخش مراجعه کردیم. گفته شد نیازی به شما نیست. شما اگر اینجا باشید بیشتر مزاحم هستید. ما به اندازه کافی پرسنل داریم. به اتفاق بابارستمی دوباره به طرف چهارراه شهدا برگشتیم که اعلام شد تانک ها از پادگان خارج شده و هر کس را در خیابان ببینند به سمت او تیراندازی می کنند. هر چه در مسیر تانکها بود از روی آن رد می شدند. ظهر شد و مثل این که اعلام کردند حکومت نظامی اعلام شده است. کمتر کسی داخل خیابان دیده می شد. من به بابارستمی گفتم: به خانه برویم، اینجا جای ایستادن نیست. یک ماشین قراضه ای هم داشتم که در خیابان آزادی پارک کرده بودم. گفت: برویم ماشین را برداریم که از بین نبرند. گفتم: نه. هر چه گفت: بیا برویم. من ترسیدم و به زور بابارستمی را به خانه آوردم. ساعت 2 _ 3 بعد از ظهر بود که دیدم درب خانه به صدا درآمد. وقتی رفتم دیدم بابارستمی است. گفت: برویم ماشین را برداریم بیاوریم و در ضمن ببینیم در شهر چه خبر است؟ پیاده به چهارراه شهدا آمدیم. کمتر کسی در خیابان دیده می شد. هر چه ماشین اطراف خیابان پارک شده بود همه را له کرده بودند. فقط ژیان قراضه ما سالم مانده بود. خلاصه ماشین را سوار شده و به اتفاق ایشان دور حرم یک دوری زدیم که باز دیدم تانکها به اطراف حرم حمله کردند. البته درگیری پیش نیامد. یک ساعتی بودیم و بعد به طرف خانه برگشتیم
X