دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

یک دفعه حسن یک موتور اماتن گرفته بود . بچه هایش را سوار موتورکرد و به مغازه برد و چیزی برایشان خرید . بعد از مدتی بچه ها را آورد و جلوی درب حیاط پیاده کرد . قصد داشت که موتور را جلوی درب حیاط بگذارد و به خانه بیاید که در همین حین ، موتور روی زمین افتاد و طلقش شکست . خیلی ناراحت شد و گفت : این موتور امانت و از مردم است . باید بروم و آنرا درست کنم . بلافاصله از جلوی درب حیاط برگشت و به شهر رفت و طلق موتور را عوض کرد و برگشت و به من گفت : ناراحت نباش بیا موتور را درست کردم و دیگر به خانه نیامد و گفت : باید بروم و امانت مردم را پس بدهم .


(0) نظر
1389/6/24 12:8
X