یک دفعه حسن یک موتور اماتن گرفته بود . بچه هایش را سوار موتورکرد و به مغازه برد و چیزی برایشان خرید . بعد از مدتی بچه ها را آورد و جلوی درب حیاط پیاده کرد . قصد داشت که موتور را جلوی درب حیاط بگذارد و به خانه بیاید که در همین حین ، موتور روی زمین افتاد و طلقش شکست . خیلی ناراحت شد و گفت : این موتور امانت و از مردم است . باید بروم و آنرا درست کنم . بلافاصله از جلوی درب حیاط برگشت و به شهر رفت و طلق موتور را عوض کرد و برگشت و به من گفت : ناراحت نباش بیا موتور را درست کردم و دیگر به خانه نیامد و گفت : باید بروم و امانت مردم را پس بدهم .