دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

روزی یک خانم و آقایی به خانه ما آمدند و گفتند: می خواهیم یک چیز ی رابرای شما بگوییم . بعد آن خانم مرا به خانه دیگر برد و گفت : حسن شما مجروح شده است . گفتم : بر ای چی می گویید مجروح شده است ؟ حسن شهید شده است . من اصلاً به خاطر شهادتش ناراحت نیستم . او آنقدر زمینه را برای ما آماده کرده است که من آمادگی کامل برای شهادتش را دارم . شهادتش برای ما افتخار است . بعد گفت : حسن شما شهید شده است . گفتم خیلی خوب جنازه اش را به ما نشان بدهید . چون مردم گفته اند جنازه سوخته است . گفت : به پادگان بیائید . به محض اینکه چشمم به جنازه سوخته افتاد شهید چشمهایش راباز کرد و لبخندی زد . من گفتم : حسن ما که زنده است . گفتند: به خاطر علاقه زیادش به شماست . گفتم : این امانت را تقدیم خدا کردیم . انشاء... که در آخرت شفاعت ما را بکند.


X