دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

ساعت پنج بعد از ظهر بود که درب منزل به صدا در آمد، وقتى درب را باز کردم چشمم به چهره ناراحت و دگرگون آقا تقى افتاد که پشت درب ایستاده بود، وقتى وارد منزل شدذ بعداز سلام و احوالپرسى خیلى جدى گفت:"پسر عمه‏ام محمد شهید شده است" مادرش ناباورانه گفت: "شوخى نکن، محمد خودش همین چند روز پیش به من گفت: که روز شنبه به اهواز مى‏آیم." اما من با شناختى که از روحیه آقا تقى داشتم مى‏دانستم که ایشان در مسایل جبهه و جنگ با کسى شوخى ندارد و باید خبر شهادت محمد را پذیرفت. با شنیدن این خبر هر دو شروع کردیم به گریه کردن و در این میان آقا تقى در حالى که سعى داشت ما را آرام کند گفت: "اینجا هر چه مى‏خواهید گریه کنید عیبى ندارد اما یادتان باشد فردا که رفتید مشهد حق گریه ندارید چون شما باید به خانواده‏اش صبر و دلدارى دهید و این کار با گریه ممکن نیست."


X