ساعت پنج بعد از ظهر بود که درب منزل به صدا در آمد، وقتى درب را باز کردم چشمم به چهره ناراحت و دگرگون آقا تقى افتاد که پشت درب ایستاده بود، وقتى وارد منزل شدذ بعداز سلام و احوالپرسى خیلى جدى گفت:"پسر عمهام محمد شهید شده است" مادرش ناباورانه گفت: "شوخى نکن، محمد خودش همین چند روز پیش به من گفت: که روز شنبه به اهواز مىآیم." اما من با شناختى که از روحیه آقا تقى داشتم مىدانستم که ایشان در مسایل جبهه و جنگ با کسى شوخى ندارد و باید خبر شهادت محمد را پذیرفت. با شنیدن این خبر هر دو شروع کردیم به گریه کردن و در این میان آقا تقى در حالى که سعى داشت ما را آرام کند گفت: "اینجا هر چه مىخواهید گریه کنید عیبى ندارد اما یادتان باشد فردا که رفتید مشهد حق گریه ندارید چون شما باید به خانوادهاش صبر و دلدارى دهید و این کار با گریه ممکن نیست."