دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

تقى بلافاصله بعداز ازدواج به تربت و از آنجا هم به اهواز رفت، مدت‏ها از رفتنشان گذشته بود و ما هیچ خبرى از آن‏ها نداشتیم، دل همه برایشان تنگ شده بود، دنبال فرصتى بودیم تا به دیدار تقى و همسرش برویم که الحمداللَّه خیلى طول نکشید و این فرصت با آمدن عید و تعطیلات نوروز بدست آمد و ما توانستیم سفرى به اهواز داشته باشیم. من از زندگى تقى تصور دیگرى داشتم براى همین در لحظه ورود به منزلش متحیر شده و بى اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم سرازیر شد چرا که زندگى تقى خیلى ساده‏تر از آنى بود که من فکرش را مى‏کردم. باور کردنش خیلى سخت است اما تمام زندگى آنها در دو تا پتو خلاصه شده بود، تازه آن دو تا پتو را هم از جهاد به امانت گرفته بودند که از یکى به عنوان زیر انداز و از دیگرى هم به عنوان رو انداز استفاده مى‏شد. دیدن آن صحنه عجیب دلم را به درد آورد، آنها حتى یک بالشت نداشتند که زیر سرشان بگذارند و بجاى بالشت از چادر و اورکت استفاده مى‏کردند. هنگام بازگشت به مشهد من دو تا بالشتى را که براى استفاده بچه‏ها با خودم برده بودم را به آنها دادم و گفتم: لااقل این بالشتها را زیر سرتان بگذارید


X