تقى بلافاصله بعداز ازدواج به تربت و از آنجا هم به اهواز رفت، مدتها از رفتنشان گذشته بود و ما هیچ خبرى از آنها نداشتیم، دل همه برایشان تنگ شده بود، دنبال فرصتى بودیم تا به دیدار تقى و همسرش برویم که الحمداللَّه خیلى طول نکشید و این فرصت با آمدن عید و تعطیلات نوروز بدست آمد و ما توانستیم سفرى به اهواز داشته باشیم. من از زندگى تقى تصور دیگرى داشتم براى همین در لحظه ورود به منزلش متحیر شده و بى اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم سرازیر شد چرا که زندگى تقى خیلى سادهتر از آنى بود که من فکرش را مىکردم. باور کردنش خیلى سخت است اما تمام زندگى آنها در دو تا پتو خلاصه شده بود، تازه آن دو تا پتو را هم از جهاد به امانت گرفته بودند که از یکى به عنوان زیر انداز و از دیگرى هم به عنوان رو انداز استفاده مىشد. دیدن آن صحنه عجیب دلم را به درد آورد، آنها حتى یک بالشت نداشتند که زیر سرشان بگذارند و بجاى بالشت از چادر و اورکت استفاده مىکردند. هنگام بازگشت به مشهد من دو تا بالشتى را که براى استفاده بچهها با خودم برده بودم را به آنها دادم و گفتم: لااقل این بالشتها را زیر سرتان بگذارید