دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

روزى آقا تقى به تشییع جنازه یکى از دوستان شهیدش رفته بود گویا در آنجا فرزندان شهید را به کنار پیکر مطهر پدرشان مى‏برند تا آخرین دیدار را با شهید داشته باشند. صحنه وداع فرزندان با پیکر مطهر پدر شهیدشان چنان آقا تقى را متأثر کرده بود که وقتى به خانه آمد بى هیچ مقدمه‏اى به من گفت: "مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى". من که در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نشده بودم با تعجب پرسیدم: چرا؟ نکند اتفاقى افتاده؟ و او خیلى آرام گفت: "اگر حمزه مرا در آن وضعیت نبیند خیلى بهتر است، دوست دارم براى همیشه خاطره خوبى از من درذهنش ماندگار باشد. سرانجام همانطور هم تصورش را داشتم آن روز فرا رسید و آقا تقى شهید شد وقتى که آمبولانس خواست پیکر پاک و مطهر آقا تقى را بیاورد، من گفتم: که حتماً باید ما هم با آمبولانس بیایم چون ما همیشه با آقا تقى به خانه مى‏آمدیم و نمى‏توانم این دفعه تنها بیایم. بالاخره همراه آمبولانس پیکر ایشان را آوردیم. پیکر گلگون آقا تقى را در وسط حیاط گذاشتند حیاط خیلى شلوغ بود، همه آشنایان و فامیل آمده بودند، هیاهوى عجیبى در خانه موج مى‏زد و شگفت اینکه حمزه تنها یادگار آقا تقى در میان این همه سر و صدا آرام و راحت خوابیده بود. آقا تقى نمى‏خواست که حمزه چهره خون آلود پدرش را ببیند و به خواست خدا هم حمزه با آن همه سر و صدا بیدار نشد، او خوابیده بود، آن هم چه خواب نازى. هر لحظه که چشم را باز مى‏کردم و آقا تقى را مى‏دیدم بى اختیار به یاد حمزه مى‏افتاد و وقتى سراغ او را از اطرافیان مى‏گرفتم جواب مى‏شنیدم که او خواب است. من در آنجا فهمیدم که واقعاً آقا تقى هر چه از خدا خواست به او داد.


X