روزى آقا تقى به تشییع جنازه یکى از دوستان شهیدش رفته بود گویا در آنجا فرزندان شهید را به کنار پیکر مطهر پدرشان مىبرند تا آخرین دیدار را با شهید داشته باشند. صحنه وداع فرزندان با پیکر مطهر پدر شهیدشان چنان آقا تقى را متأثر کرده بود که وقتى به خانه آمد بى هیچ مقدمهاى به من گفت: "مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى". من که در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نشده بودم با تعجب پرسیدم: چرا؟ نکند اتفاقى افتاده؟ و او خیلى آرام گفت: "اگر حمزه مرا در آن وضعیت نبیند خیلى بهتر است، دوست دارم براى همیشه خاطره خوبى از من درذهنش ماندگار باشد. سرانجام همانطور هم تصورش را داشتم آن روز فرا رسید و آقا تقى شهید شد وقتى که آمبولانس خواست پیکر پاک و مطهر آقا تقى را بیاورد، من گفتم: که حتماً باید ما هم با آمبولانس بیایم چون ما همیشه با آقا تقى به خانه مىآمدیم و نمىتوانم این دفعه تنها بیایم. بالاخره همراه آمبولانس پیکر ایشان را آوردیم. پیکر گلگون آقا تقى را در وسط حیاط گذاشتند حیاط خیلى شلوغ بود، همه آشنایان و فامیل آمده بودند، هیاهوى عجیبى در خانه موج مىزد و شگفت اینکه حمزه تنها یادگار آقا تقى در میان این همه سر و صدا آرام و راحت خوابیده بود. آقا تقى نمىخواست که حمزه چهره خون آلود پدرش را ببیند و به خواست خدا هم حمزه با آن همه سر و صدا بیدار نشد، او خوابیده بود، آن هم چه خواب نازى. هر لحظه که چشم را باز مىکردم و آقا تقى را مىدیدم بى اختیار به یاد حمزه مىافتاد و وقتى سراغ او را از اطرافیان مىگرفتم جواب مىشنیدم که او خواب است. من در آنجا فهمیدم که واقعاً آقا تقى هر چه از خدا خواست به او داد.