دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

اولین مرتبه در جزیرة مینو آقای آغاسی زاده را دیدم و با ایشان آشنا شدم . به اتفاق جهت شناسایی جاده و محلی به منظور احداث پل به ساحل اروند رود رفتیم و لحظه ای در آنجا نشستیم دیدم ایشان گریه می کند . گفتم: آقای مهندس : چه شده چرا گریه می کنید ؟ گفت: دارم خدای را شکر می کنم. گفتم : پس چرا گریه می کنید ؟ گفت: بعداً برای شما توضیح می دهم. مدتی گریه کرد و با خدا راز و نیاز کرد. سپس به عقب برگشتیم در بین راه گفت: آقای شوشتری من ده روز قبل از کانادا آمده ام در آنجا وضع فرهنگی آنچنان بود که من اصلاً فکر نمی کردم یک روزی چنین توفیقی نصیبم شود که در جبهه و در مقابل دشمن قرار گیرم . من تا آن روز نمی دانستم که ایشان تحصیلات خود را در کانادا گذرانده است.


X