یک شب حدود ساعت 11 شب پسرم (حسن) از سر کار از منطقه فاو به خانه آمد. تمام بدنش گرد و خاکی بود. خانمش گفتند: می خواهیم بیرون برویم و یک دوری بزنیم ،لباسهای خاکیتان را عوض کنید و من هم گفتم: مادر جان، زود بلند شو و لباسهای خاکیت را عوض کن تا برویم. حسن گفت: نه مادر، این لباسها به خون شهداء متبرک شده است.گفتم: مادرپس این لباسهایت را دربیاور تا ازگرد و غبار این لباس به پاهایم چون درد می کند بکشم، انشاءا... به حرمت خون شهداء شفا یابم.