دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

ما در منطقه بدی بودیم که ما می خواستیم اسلحه هایمان را به دوستانمان بدهیم و با پنجه هایمان بالا برویم که این برای بچه ها خیلی مشکل است برادر فرومندی گفت: به هر صورتی که هست باید این منطقه را بگیرید حتی اگر همه شما خدا بشوید . بعد دوباره بچه ها رفتند و به هر صورتی که بود بچه ها دستهایشان را قلاب می کردند و با قلاب بالا می رفتند ولی چون خیلی منطقه صعب العبور بود دوباره به عقب برگشتیم . آن زمان ساعت 11/5 نصف شب بود برای سومین بار خود فرمانده لشکر گفت: اگر نروید تمام این بچه ها که تپ را فتح کردند در خطر هستند . مجبور شدیم این دفعه از جاده تدارکاتی خود عراق دور زدیم و از جاده تدارکاتی حمله کردیم اول فکر می کردیم سی یا چهل عراقی آنجا است بعد دیدیم سیصد یا چهارصد عراقی هست. بعد بچه ها دیدند اصلاً امکان اینکه این جا پیروز بشویم نیست و من چون بی سیم چی بودم فرمانده لشکر با من تماس گرفت و گفت زود عقب بیایید که شما محاصره هستید ولی من این خبر را به بچه ها ندادم چون باید اطلاعات را حفظ بکنیم و با فرمانده گردان در میان گذاشتیم و گفتیم به آقای فرومندی قائم مقام لشکر بگویید که در محاصره هستیم حالا باید چه کار کنیم . بعد چون فرمانده گردان زمینه قبلی از این منطقه نداشت خودش بیست متر جلوتر رفت که اگر خطر باشد اول برای خودش باشد و راه را پیدا کرد و ما هم تماس گرفتیم و گفتیم گلوله منور بزنید تا ما هم تپه به تپه راه بیاییم ساعت 2 بعد از نصفه شب بود ما به جای قائم مقام لشکر برگشتیم که صبح ساعت 5 که هوا هنوز روشن نشده حمله کنیم و صبح ساعت 5 از روبرو حمله کردیم و تعدادی هم شهید و مجروح دادیم و الحمدا... پیروز شدیم.


X