دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در عملیات والفجر 8 یک منطقه ای به نام کنج بود. در این کنج، دشمن یک سری نخل هایی را بریده و آنها را ریخته بود. شب عملیات تعدادی از بچه های خودمان (تخریب) آنجا مانده بودند. رفته بودند که مین بکارند. دشمن داخل نخل ها بود، شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از برادران ما در آنجا شهید شدند و پیکرهای مطهرشان در آنجا ماندند. واحد تعاون آن زمان رفته بود به خود حاج آقا(شهیدفرومندی)پیشنهاد کرده بود که تدبیری شود تا جنازه ها را از آن طرف بیاوریم. ایشان چون فرد با اخلاص و معنوی بود به ما گفت که فردا صبح ساعت 5 بیایید تا با همدیگر برویم ببینیم چکار می توانیم بکنیم. جنازه ها را به چه شکل می توانیم بیاوریم. ما باهم رفتیم آنجا. آنقدر اهمیت می داد به این قضیه که با خودش از خاکریزی که خیلی خطر داشت و تانک ها در حدود 300 _ 400 متری خاکریز ایستاده بودند حرکت کردیم و به همان کنج رفتیم و ایشان از خاکریز می خواست رد بشود، گفتم: حاجی آقا شما رد نشوید. ما رد می شویم. ولی ایشان گفت: نه به خاطر اینکه بتوانیم این کار را به نحو احسن انجام دهیم خودشان را از خاکریز عبور کردند و مقداری حدود صد متری رفتیم یک لوله ای بود که دشمن رویش خاک ریخته بود و این خاکریز هم که ما درست کرده بودیم به همان خاکریز، لوله وصل شده بود. باهم از کنار همین خاکریز رفتیم جلو و تعدادی از جنازه های شهدا را به ایشان نشان دادیم و ایشان گفتند: به هر ترتیبی که شده پیکر مطهر شهدا را باید بیرون بکشیم و در این حین می دیدم که ذکر ایشان قطع نمی شود


X