دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

در سال 1356 عملیاتی به نام تک مهران آغاز شد. ما دو سه گروهان از لشکر 5 نصر و منطقه ایلام بودیم که آموزشهای مختلفی می دیدیم و شناسایی های مختلفی را انجام می دادیم. در اطراف مهران عراق عملیاتهای تحریک آمیزی انجام می داد و به هر جا که حمله می کرد قطعه ای از خاک جمهوری اسلامی ایران را جدا می کرد. ما توسط بچه های اطلاعات شناسایی های را در اطراف مهران داشتیم و اخبار مبنی بر نزدیک بودن حمله عراق جهت تصرف مهران به ما رسید. این به خاطر ضرباتی بود که در عملیات والفجر 8 متحمل شده بودند که در آن شهر فاو با آن موقعیت سوق الجیشی شمال خلیج فارس توسط نیروهای ایران آزاد شده بود. بنابراین می خواست به هر صورتی شده یک ضربه ای به ما بزند. بنابراین روی مهران خیلی خیلی مانور داد تا سرانجام توانست مهران را بگیرد. موقعی که خبر رسید عراق عملیات انجام داده، مهران را تصرف کرده سریعاً گردانهایی را که در منطقه ایلام بود آماده کردیم و به طرف خط عملیاتی حرکت نمودیم. منطقه ای در اطراف مهران وجود دارد به نام صالح آباد که وابسته به مهران می باشد. از صالح آباد که بگذریم مقر عملیاتی در کنار رودخانه کنجان چم بود. ما بعد از توقف کوتاه تقسیم کاری کردیم و نیروها را به طرف خط مقدم حرکت دادیم. در صورتی که نیروهای عمده لشکر 5 نصر در اهواز بود و فقط 3 گردان در ایلام بودیم. ماشین های وانت و تویوتا می آمدند و بچه ها را سوار می کردند و به طرف خط مهران می بردند. در آن موقع مسئولیت گروهان را به عهده داشتم. نیروها را سوار تویوتا کردیم و از پل فلزی که نرسیده به مهران است عبور کردیم. کله قندی مهران آن موقع سقوط کرده بود ولی دشمن می آمد که جاده مهران _ دهلران را ببندد و به طرف خوزستان حرکت کند. مأموریت گردان ما در پشت کله قندی در یک شیاری که به خاک عراق منتهی می شد بود و ما آنجا شناسایی خیلی کم انجام داده بودیم و مأموریت آنجا را به ما محول کردند. ما سه تا گروهان بودیم که بنا به دستور هر گروهان از یک منطقه وارد عمل می شد. گروهان ما را جلو بردند تا به یک نقطه ای رسیدیم. گفتند: از اینجا به بعد نمی توانید با ماشین بروید. ما نیروها را پیاده کردیم. یک صد متری که رفتیم بعد به یک مقری برخورد کردیم که در اختیار ارتش بود. 4 _ 5 خمپاره 120 میلی متری در این مقر جاسازی کرده بودند. شهید فرومندی با یک سرگرد ارتشی و چند نفر سرباز بالای ارتفاع بودند و به قول خودش سینه به سینه با دشمن می جنگیدند. تعجب کردم که شهید فرومندی از اهواز چگونه خودش را اینجا رسانده است و چه طور خودش تک و تنها اینجا است. به محض اینکه شهید فرومندی چشمش به ما افتاد با خوشحالی صدا زد فلانی آمدی؟ گفتم: بله حاج آقا. از بالای تپه سریع آمد و مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: چقدر نیرو داری. گفتم: همین نیرو. دو سه تویوتا بیشتر نیست که در حال حاضر می بینی. فلانی من می خواهم یک کلمه به تو بگویم. این را به گوش بگیر و برو دنبالش. نیروها را از ماشین پیاده کن دنبال من بیا. نیروها را از ماشین پیاده کردم. آن وقت خودم با شهید فرومندی بالای تپه رفتیم. گفت: فلانی دشمن الان روبروست دارد می آید. از تو می خواهم که شجاعانه و دلیرانه سینه به سینه دشمن بروی و تمام این ارتفاعاتی که دشمن از ما گرفته همه را پس بگیری و از پا ننشینی تا به یک ارتفاع برسی که مشرف به دشت عراق باشد. ما هم گفتیم چشم. با توجه به اینکه از منطقه آگاهی نداشتم و شناسایی هم نداشتیم و روی آن منطقه هم کاری انجام نداده بودیم. سریع نیروها را سازماندهی کردیم و سینه به سینه دشمن به قول شهید فرومندی نبرد کردیم. آنها می زدند گاهی هم ما می زدیم. تا این تپه ها را به لطف خدا یکی یکی گرفتیم و تا خودمان را رساندیم به یک ارتفاعی که از آنجا سه تا از شهرهای عراق به نام والمهار، بدره و یکی از شهرها که در ذهنم نیست. در تیررس ما قرار داشت. یکی از شهرها که جمعیت اندکی داشت را تخلیه کرده بودند و ساکنان آن وارد شهر بصره شده بودند. نزدیک غروب ما پیام دادیم که آقای فرومندی ما اینکار را کردیم. ایشان تقدیر و تشکر کردند. خیلی هم خوشحال بودیم. حدود 20 دقیقه به غروب مانده بود که بچه ها گفتند حاجی مثل اینکه از بالای سر ما نیروی عراقی دارد می آید. ما با توجه به اینکه دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم تماس گرفتیم. ببینید آن نیروهایی که از بالای می آیند خودی هستن یا نه. چون فرمانده گردان یک مقدار عقب تر بود نتوانست آنها را شناسایی کند. یک گروه فرستادیم. دنبال آنها که ببیند اینها کی هستند. شاید به فاصله 100 متری نرسیده بودند که بچه ها فریاد زدند حاجی آقا آنها عراقی هستند و بلا فاصله عراقی ها به طرف بچه ها تیراندازی کردند. ما دستور عقب نشینی به همین ارتفاعی که خودمان مستقر بودیم دادیم. داشتیم در محاصره قرار می گرفتیم. یک محاصره ای که اصلاً فکرش را نمی کردیم. ارتفاعات عقبی را ما گرفته بودیم. و به طور کامل پاک سازی کرده بودیم. اما درست غرب آن ارتفاعات یک شیارهای خیلی بزرگی بود که روی ارتفاعات آنجا عراقی ها مستقر بودند. ما تصورش را نمی کردیم که عراق به این سرعت خودش را از آن ارتفاعات بالا بکشد. به هر حال ما در محاصره ناخواسته افتاده بودیم. مانده بودیم که چکار کنیم. دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم. تماس گرفتیم، اتفاقاً تنها کسی که با ما تماس داشت شهید فرومندی بود. گفتیم خلاصه حاجی ما چکار کنیم. اینجا ماندیم. حاجی گفت: هر طور است خودتان را نجات بدهید که جایتان نامناسب است و اگر می توانید خودتان را بالا بکشید. بالایی که مورد نظر شهید فرومندی بود را هم عراق گرفته بود. ما سه ضلعمان تقریباً در محاصره عراق بود. شمال غرب و جنوب. فقط مانده بود سمت شرق که اگر بنا بود از سمت شرق عبور کنیم و خودمان را از محاصره نجات بدهیم، یک شیار عمیقی بود که خیلی وقت می گرفت. شهید فرومندی از طریق بی سیم گفت: عقب بیایید. گفتم آقای فرومندی ما راه را گم کرده ایم. اصلا راه را نمی توانیم پیدا کنیم. چطوری بیاییم. ایشان گفتند من شما را راهنمایی می کنم و پیامی که با بی سیم دادند این بود که قرار شد یک دو گلوله منور شلیک کند یا گلوله رسام شلیک کند که ما بتوانیم با حرکت به طرف آن خودمان را از محاصره نجات دهیم. با ایشان تماس گرفتیم گفت آماده باشید. ما تماشا کردیم دیدیم دو تا گلوله ایشان زد و دیگر داشتیم خودمان را آماده می کردیم که به طرف گلوله ها برویم که دیدیم عراق رمز ما را گرفته و دارد به سوی ما شلیک می کند. و ما در جا میخ کوب شدیم. گفتیم آقای فرومندی ما چکار کنیم. این گلوله ها مال چه کسی است؟ گفت: این گلوله ها مال آن خوکهای صحرایی است. شما به آنها توجه نکیند. فقط آن مسیری که ما به شما علامت می دهیم از آن مسیر بیایید. خلاصه با آن پیام های رمزی توانست ما را از محاصره حتمی دشمن نجات دهد. بعد به بچه ها گفتم اگر تلاش و فداکاری شهید فرومندی نبود آن شب خلاصه ما روز بعدش می بایست حتما در شهر بدره عراق برای نیروهای عراقی رژه می رفتیم و دست ها را می بستند و مثل اسیر ما را از منطقه خارج می کردند. آن شب حدود ساعت 5 _ 6 صبح بود که ما توانستیم دست شهید فرومندی را بگیریم و از محاصره نجات پیدا کنیم. وقتی رسیدیم شهید فرومندی با خنده گفت: حاجی من گفتم برو آن ارتفاع را بگیر که مشرف بشود به دشت عراق. تو هم حرف مرا گوش نکردی. گفتم: آقای فرومندی خودت گفتی ما که به این منطقه آشنایی نداشتیم گفتی برو تا آن ارتفاع که مشرف بر دشت و شهر بدره است. ما هم رفتیم کار را انجام دادیم و از ارتفاع بعدش خبر نداشتیم که عراق می آید ما را از پشت محاصره می کند. خلاصه چند تا متلک به حالت خنده به ما گفت و ما از آن روحیه ای که داشتیم درآمدیم.


X