دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

به اتفاق شهید فرومندی با موتورسلکلت رفتیم از نگهبان اطراف سیلو سرکشی کردیم. به ما ایست دادند. در حین ایست دادن برادر بزرگوار شهید فرومندی درازکش کردند. نگهبان جلو در قلعه آمد و به من گفتک ایست. دستها بالا. یک قدم بیا جلو. بعد گلنگدن را کشید و به زانو نشست. یک مقداری ترسیدم و با خود گفتم: که جناب فرومندی لااقل رمز شب را باید به ایشان می داد. هر آن احتمال دادم که این بنده خدا ما را دراز کند و با یک گلوله کار را تمام کند. گفتم: هر چه خدا بخواهد همان می شود. خوشبختانه وقتی ایست داده بودند، صدای ایست را نگهبان جلو درب و بچه های اطراف دیوار شنیده بودند. خودشان را از کناره ها رساندند. وقتی رفتیم با جناب فرومندی تماس گرفتیم. این نگهبان متوجه شد که بالاخره ما آشناییم. بعد این آقا بلند شد و سریع تفنگ خودش را جمع کرد و بر پا ایستاد و من به حاج آقا گفتم که آقای فرومندی اگر اول شما رمز را می گفتید بهتر نبود. نگهبان دو م درب گفت: که من امشب می خواستم صدای یک دانه گلوله ام را امتحان کنم. ببینم چه جوری صدا می کند. یعنی می خواست به من بزند. بالاخره شهید فرومندی خنده ای کرد و ایشان این را می خواستند بفهمانند که بچه هایی که اطراف سیلو هستند چه عکس العملی را انجام دهند. ایشان تمام کارهایش حساب شده بود.


X