دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

عملیات بدر من با ایشان (شهید فرومندی ) بودم و از تیپ امام رضا (ع) مأمور شده بودم . ایشان در عملیات به عنوان مسؤل تیپ امام صادق (ع) بود . سه تا گردان داشت . من به عنوان مسؤل عملیات این تیپ بودم . وقتی می خواستیم جلو برویم، ایشان گفتند: شما نیروها را بعداً بیاورید و تا آن موقع بچه های تدارکات را آماده کنید ، من می روم. من عرض کردم حاج آقا شما چون مسؤل تیپ هستید بچه ها را بهتر می توانید ، اداره کنید بایستید، من چون نیروی عملیاتی هستم و از اول در عملیات بوده ام می روم عملیات می کنم و اگر هم قبل از عملیاتی هستم و از اول در عملیات بوده ام می روم عملیات می کنم و اگر هم قبل از عملیات طوری شدم مهم نیست. ولی شما اگر خدای نکرده طوری بشوید ، خوب یک تیپ از بین می رود. خلاصه ایشان قانع شدند که من با این نیروها جلوتر بروم. ما شب حرکت کردیم و با نیروهای عمل کننده جلو رفتیم و آنجا هم برنامه از این قرار بود که داخل این آبراهها و نی ها دو سه تا کمین بود و قرار بود که ما آنها را دور بزنیم و برویم از طرف دجله وارد عمل بشویم. و قرار شد ، وقتی گردان خط را شکست، نیروهای بعدی که از پشت سسر می آیند. این کمین ها را بردارند که ما خدای نکرده باشیم . سرانجام ما طبق این نقشه رفتیم و به اصطلاح کمین ها را دور زدیم و وارد عمل شدیم. حال آنجا داستان وارد عمل شدن به این صورت بود که بچه ها داخل آب مانده بودند . دشمن تا حدودی از عملیات با خبر بود. به طرف بچه ها به شدت تیراندازی می کرد و نیروهای ما هم هیچ راهی نداشتند. یکدفعه یادم است ، سکاندار یکی از قایقها که از مشمولین سپاه بود یکدفعه با همان حال ، گاز را گرفت و خودش را به خاکریز دشمن زد و همه نیروهای درون قایق روی خاکریز ریختند ، عراقیها با دیدن این وضعیت سراسیمه همه فرا کردند، خلاصه ما رفتیم تا به بالا رسیدیم جاده خندق را پاکسازی می کردیم. نیروهای تیپ امام رضا (ع) از دست چپ آمدند و ما از دست راست راه افتادیم . هر دو با هم آمدیم و آنها به نوک خندق آمدند ما به طرف ته خندق حرکت کردیم. این منطقه را پاکسازی کردیم . بچه ها جلوتر رفتند من تقریباً آنجا تنها مانده بودم، یادم آمد که نکند روی جاده سنگرهای عراقی باشد و نیروهایی که از پشت سر می آمدند ، غافلگیر شوند. با اینکه تنها بودم و بچه ها جلو رفته بودند من همان جا داشتم هم با بی سیم هدایت می کردم و هم همان جا قدم می زدم، رفتم سنگرها را نگاه کنم داخل سنگرها را نگاه کنم ، داخل سنگرها چراغ انداختم ، دیدم این سنگر پر از عراقی است که اینجا خوابیده اند خیلی زیاد هم هستند. من یک دفعه جا خوردم از اینکه تنها هستم و اسسلحه ای هم ندارم ، برگشتم ببینم ، نیرویی است که بیاورم و اینها را دستگیر کنم . آمدم بالای خاکریزی که آن طرفش آب بود ، تا آمدم بالا دیدم یک نفر از آن طرف دارد می آید. من خیال کردم از بچه های خودمان است. صدا زددم برادر اسلحه ات را بیاور، تا این عراقیها را بکشیم . بعد دیدم که ایشان دستش را بالا برد و گفت: (أنا دخیل) من جلو رفتم دیدم فرمانده همان خط است که یک سرهنگی بود . کلت کمری هم به کمرش بسته بود. خلاصه من هم تا دیدم این عراقی است فوری دست انداختم به کمرش و اسلحه را کشیدم و او را اسیر کردم و بعد آمدم عراقیها را از سنگر بیرون آوردم تا اینکه بچه ها رسیدند. شهید فرومندی هم که بنا بود کمین ها را بردارند و از پشت سر بیایند. ایشان با گردان شهید شجیعی می آمدند که متأسفانه نتوانسته بودند ، کمین را بزنند به نظر می رسید که از وضعیت کمین ها مطلع نبودند ایشان آنجا تیر خورده بود و شهید شجیعی هم که سینه اش تیر خورده بود و از پشت در آمده بود هر دو آنجا مجروح شدند و هم شهید فرومندی و هم شهید شجیعی هر دو برگشتند.


X