شهریور 1361، بچههای طبقهء بالا را به آسایشگاه ما آوردند. در بین آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را دیدم. او به من گفت که رادیو دارند. آنها به طور مخفیانه رادیو داشتند و اخبار را گوش میکردند. مسئول رادیو، شبها زیر پتو میرفت و با میخ یا خودکاری که جوهرش تمام شده بود روی کاغذ سیگار (که اثرش روی آن میماند) اخبار را مینوشت و روز در مقابل نور آنها را برای همه میخواند.
دوماهی آنجا بودیم. روزی در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغریب بیرون آوردند. فکر میکردیم ما را به اردوگاه اسرا میبرند. آفتاب غروب کرده بود که ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زندانی که در ابتدای اسارت در آنجا بودیم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس کرده بودند. آن شب را آنجا ماندیم. دوباره ما را به ابوغریب بردند. دو روز بعد، چند افسر نیروی هوایی عراق آمدند و ما را تحویل گرفتند. آنجا متوجه شدیم که ما 25 نفر را تحویل نیروی هوایی عراق دادهاند.
رادیویی که داشتیم، هنگام مخفی کردن، خراب شد. یک روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدی» (خلبان اف-4 پایگاه شاهرخی) با زرنگی یک رادیو از محل خوابگاه سربازان عراقی برداشت. مسئولیت رادیو را به سروان خلبان «ابراهیم باباجانی» (از خلبانان هوانیروز) سپردیم چون ایشان اطلاعات بسیار خوبی از الکترونیک داشت. مشکل رادیو، باطری بود که آن را هم از باطری ساعت دیواری تامین میکردیم.