دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

اخلاق و رفتار حسن در آخرین مرخصی که آمده بود، خیلی تغییر کرده بود. یک دگرگونی عمیقی در او ایجاد شده بود. یادم است آخرین روز برای خداحافظی به منزل ما آمد. در نگاهش مشخص بود چیزی می خواهد بگوید: ولی هر بار که می خواست حرفی بزند، برای اینکه حرفی از شهادت نزند سخنش را قطع می کردم. بهر حال به اتفاق هم به منزل مادرمان رفتیم. آنروز دوست داشتم لحظه ای چشم از حسن بر ندارم، گویی حسن هم اینگونه بود. ساکش را بست و هنگام خداحافظی مقداری تخکه کدو برایش گرفته بودم. گفت: خواهر جان می دانی که من تخمه دوست ندارم ولی چون شما گرفتی با خودم می برم."سپس خداحافظی کرد و رفت." 1- آخرین وداع از خانواده 2- محبوبیت شهیدنزد دیگران

یکبار حسنن در حین تظاهرات و راهپیمایی علیه شاه خائن از ناحیه پا هدف گلوله نیروهای امنیتی قرار می گیرد. برادرم که حال حسن را وخیم می بیند، به منزلیکی از دوستانش می برد و در آنجا حسن مدتی بستری می گردد تا اینکه حالش بهتر می شود دوباره فعالیتهای خود را بر علیه شاه خائن و حکومت شاهنشاهی از سر می گیرد. 1- خاطرات مبارزات سیاسی 2- شجاعت و شهامت

سه روز بعد از شهادت حسن تعدادی از برادران پاسدار برای عرض تبریک و تسلیت به منزل پدرم آمدند. یکی از برادران حاضر آقای موسوی بودند که لحظه شهادت حسن در کنارش حضور داشتند. ایشان که خود در آن حادثه مجروح شده بود، نحوه شهادت حسن را اینگونه برایمان نقل کرد:" شب قبل از عملیات والفجر مقدماتی به اتفاق حسن آقاو یکی دو نفر از برادران جهت شناسایی، به خاک عراق اعزام شدیم. بعد از اتمام مأموریت و جمع آوری اطلاعات لازمه: هنگامیکه می خواستیم با موتور سیکلت به عقب برگردیم، نیروهای عراقی محل اختفاء ما را شناسایی و شروع به ریختن آتش با خمپاره شصت به طرف ما کردند در همین حین حسن از ناحیه پا دچار مجروحیت شد. من هم که بوسیله ترکش خمپاره مجروح شده بودم، به زحمت خودم را به کنار جاده رساندم. صدای یا زهرای حسن لحظه ای قطع نمی شد ماشین جیپی که مجروحین زیادی را به عقب منتقل می کرد با دیدن من ترمز زد. برادران ارتش بودند می خواستند مرا سوار بر جیپ کنند، اما گفتم: حال من خوب است شما بروید حسن را نجات دهید. یکی از برادران ارتش گفت: شما سوار شوید تا به عقب منتقلتان کنیم بعد به دنبال ایشان می آییم. به هر حال سوار ماشین شدم. بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم که از طریق رادیو نام آقای جوادی روشنائی را در بین شهدایی که قرار بود تشییع گردند، شنیدم." 1- لحظه و نحوه شهادت 2- آخرین جملات شهید

یک روز که حسن به مرخصی آمده بود، برای احوال پرسی به مغازه ام آمد. موقع ناهار بود. سفره را پهن کرده و برای اینکه از جبهه آمده بود، مفصّل تحویلش گرفتم. حسن که متوجه شد گفت:" برادر آنقدر در جبهه نعمت و غذا فراوان است که ما چشم و دلمان سیر است." وقتی سر صحبت باز شد به او گفتم:" خوب الحمدلله، شغل مناسبی داری و درآمدت هم کفاف زندگیت را می کند، پس چرا به فکر ازدواج نیستی." حسن گفت:" برادرم، خدمت در سپاه مانند شخصی است که در وسط اتوبان ایستاده و می گوید هیچ ماشینی به من برخورد نمی کند که امکان ندارد و آخر او تصادف می کند ما هم فعلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ایم. کار ما آنجاست و عاقبت شهادت.

مدتی از شهادت حسن گذشته بود. روزی جلوی مغازه نشسته بودم که زن و مرد جوانی در حالی که آدرس در دست داشتند نزدیک آمدند و نشانی آدرس را می خواستند. دیدم دست خط حسن است که آدرس مغازة مرا داده بود. گفتم: آدرس همینجا است. مرد جوان گفت:" راستش ما مدتی در تهران همکار حسن آقا بودیم ـ حسن قبل از انقلاب در تهران مغازة خیاطی داشت ـ در این مدت خیلی با ایشان صمیمی شدیم به همین دلیل خواستیم از احوال ایشان باخبر شویم. به داخل مغازه دعوتشان کردم. نمی دانستم چگونه جریان شهادت حسن را بگویم که آن مرد گفت:" راستش چند شب قبل من خواب شهادت حسن را دیده ام و خیلی نگران ایشان شدم." وقتی دیدم که آمادگی شنیدن خبر شهادت حسن را دارد گفتم:" درست است. حسن آقا به آرزویش که شهادت بود رسیده است." با اتمام حرفم اشک از چشمانشان جاری شد و خیلی متأثر شدند سپس از من خواستند تا به مزارش برویم و به اتفاق بر سر مزار حسن رفتیم. در بین راه فقط از خوبیها و خصوصیات حسن برایم نقل می کرد.

یادم است یک بار قرار شد به همراه حسن آقا و تعداد دیگری از برادران از معبر گروه گشتیها بازدیدی به عمل آوریم. در بین راه با شنیدن صدای اذان ـ حسن آقا که به نماز اول وقت خیلی مقید بود ـ گفتند: در همین جا نماز را بخوانیم بعد حرکت کنیم. چون منطقه ای که استقرار یافته بودیم از لحاظ استتار امن نبود و فاصله مان هم با عراقی ها کم بود، تعدادی از بچه ها اعتراض کردند. ولی حسن آقا گودی را انتخاب کرد و همگی برای اقامة نماز به آنجا رفتیم. هنوز نمازمان به اتمام نرسیده بود که سر و کلة چند گشتی عراقی پیدا شد. دقیقاً تا نزدیکی های ما که رسیدند بدون اینکه متوجه حضور ما شوند برگشتند. آنجا بود که تمامی بچه ها متوجه شدند نماز اول وقت چقدر به انسان کمک می کند و ما به عظمت الهی پی بردیم.

با قطار به سمت تهران جهت آموزش می رفتیم. در کوپه علاوه بر من آقای جوادی و یک برادر دیگر نشسته بودند. هنوز آقای جوادی را نمی شناختم ولی آن شخص دیگر را چندین بار دیده بودم به همین دلیل با ایشان صحبت و گهگاهی شوخی نیز می کردیم. ولی آقای جوادی گویی در حال و هوای خودش بود و هیچگونه صحبتی نمی کرد. به هر حال اندکی از مسافت که طی شد، آن شخص برای لحظاتی کوپة قطار را ترک کرد. در همین حال آقای جوادی به من گفت:" از شما معذرت می خواهم اگر زیاد صحبت نمی کنم ولی خوب باید مراقب باشیم با هر کسی گرم نگیریم و طرف را کاملاً بشناسیم." زیاد متوجه حرف های ایشان نشدم. مدتی از این ماجرا گذشت و ما هر روز بیشتر شیفتة شخصیت آقای جوادی می شدیم. نیمه های دورة آموزش بودیم که همان شخص که در کوپة قطار با ما بود ابتدا از دوره و سپس از سپاه اخراج شد.

یادم است آقای جوادی به شعر علاقة خاصی داشت و همیشه دفتری همراه داشت و داخل آن شعر می نوشت. یک بار از ایشان خواستم یکی از شعرهای زیبای دفترش را برایم بازگو کند که ایشان این ابیات شعر را برایم نوشت: " شب های دراز، بی عبادت چه کنم طبعم به گناه کرده عادت ، چه کنم گویند خدای گناه مردم بخشد او بخشدو من از این خجالت چه کنم" 00000000000000000 " یارب به علی بن ابی طالب و آل آن شیر خداوندی و آن جلّ جلال کاندر سه مکان برس به فریاد همه اندر دم نزع و قبر و هنگام سؤال

یک بار حسن تعریف می کرد: برای شناسایی رفته بودیم. در حین کار رزمنده ای که همراهم بود از ناحیه پا مجروح گردید و توان راه رفتن نداشت. به من گفت: شما به راهتان ادامه بدهید و نگران من نباشید. گفتم:« هردو با هم آمده ایم و هردو با هم برمی گردیم اگر هم قرار است شهید شویم، هردو با هم باید شهید شویم.» بهرحال حسن آن رزمنده را به دوش می گیرد و پس از دو روز پیاده روی به پشت جبهه می رسند.

در یکی از تظاهراتی که علیه رژیو شاهنشاهی در خیابان گاراژدارها صورت گرفته بود، به اتفاق حسن شرکت کردیم. یادم است ارتش تمام خیابان ها را بسته بود و به سمت مردم تیراندازی می کرد. در همین گیرودار حسن از ناحیه پا دچار مجروحیت شد. ما هم جرأت نداشتیم کمک بطلبیم. به همین خاطر مخفیانه ایشان را به منزل یکی از دوستان بردیم و به مداوای پای مجروحش پرداختیم.

حسن دورة آموزش سپاه را در پادگان آموزشی سردادور دید. پس از اتمام آموزش، به علت این که از جثه و بدن ورزیده ای برخوردار بود، محافظ دادستان مشهد شد. مدتی گذشت تا این که یک شب دیروقت به منزل آمد و گفت:« داداش آمده ام خداحافظی و می خواهم به جبهه بروم.» چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و هر چه به ایشان گفتم به تو در اینجا نیاز است و خرج پدر و مادر را تو می دهی و باید در کنارشان باشی، قبول نکرد و می گفت:« من وقتی وارد سپاه شدم، قسم خوردم از اسلام و کشور دفاع کنم، آنجا برای خوردن و خوابیدن نرفته ام.» به هر حال فردای آن روز ساکش را بست و به جبهه اعزام شد.

X