دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

حسن دورة آموزش سپاه را در پادگان آموزشی سردادور دید. پس از اتمام آموزش، به علت این که از جثه و بدن ورزیده ای برخوردار بود، محافظ دادستان مشهد شد. مدتی گذشت تا این که یک شب دیروقت به منزل آمد و گفت:« داداش آمده ام خداحافظی و می خواهم به جبهه بروم.» چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و هر چه به ایشان گفتم به تو در اینجا نیاز است و خرج پدر و مادر را تو می دهی و باید در کنارشان باشی، قبول نکرد و می گفت:« من وقتی وارد سپاه شدم، قسم خوردم از اسلام و کشور دفاع کنم، آنجا برای خوردن و خوابیدن نرفته ام.» به هر حال فردای آن روز ساکش را بست و به جبهه اعزام شد.

یک روز حسن خواجه روشنایی پیش ما آمد و عکسی را ایشان به من داد و گفت: می دانی می خواهم شهید بشوم؟ گفتم: والله من یقین ندارم در ادامه گفت: شما که اینقدر به من علاقه داری تنها عکسی که توی جیبم است و تنها عکسی هم هست که توی جبهه از من گرفته اند به عنوان یادگاری به شما می دهم. عکس را از ایشان گرفتم اما حالت عجیبی در من پیدا شد. این قضیه گذشت تا این که شب عملیات فرا رسید. در آن شب تقسیم کار کردیم و گروههای گشتمان را مشخص کردیم. بعد حسن آقا جلو آمد و گفت: مرا چرا تقسیم نکردید؟ به ایشان گفتم: کار فراوان است برای شما هم کاری در نظر گرفته ایم. در شب های عملیات بردن ادوات مهندسی اعم از لودر و بولدوزر به خط مقدم برای باز کردن معبر و ... کار بسیار سختی است ایشان به شدت تأکید داشت که این کار را به من محول کنید تا انجام دهم. گفتم: این کار را به شما نمی دهم. نهایتاً با پیشنهاد ایشان این مأموریت را به عباس خزایی که بعداً شهید شد دادیم. ما یک قرارگاهی داشتیم بین تپه های ماهوری که تا آن زمان عراقی ها حتی یک گلوله به آنجا نزده بودند و فاصلة این قرارگاه تا خط مقدم هشت کیلومتر بود. شب عملیات بعد از این که گروههای گشتی را مشخص کردیم بعد از دعا و توسلات آخرین صحبت ها را آقای خواجه روشنایی برای نیروها انجام دادند و توصیه های لازم را کردند و با نیروها خداحافظی کردند. ایشان با تمام قوا می گفت که من امشب شهید می شوم. ما سنگری داشتیم که در وقت اعزام نیروها به عملیات افراد می آمدند و مدارکشان را تحویل می دادند حتی یک سکه پول هم توی جیبشان در حین شرکت در عملیات نمی گذاشتند و به قول خودشان خود را از متعلقات دنیا خارج می کردند و می گفتند: این لباس لباس احرام است. حسن خواجه روشنایی هم مقداری پول خوردی که در جیب داشت و چند عدد عکس و دفترچه هم را تحویل داد. با این حرکاتی که انجام می داد برایم روشن شده بود که حسن شهید می شود. عجیب تر این بود که می گفت: من با عباس خزایی شهید می شوم. از ساعت سه و چهار بعدازظهر به سمت خط حرکت کردیم و نماز مغرب و عشاء را پشت خاکریز خواندیم و از آنجا نیروها را جمع و جور کردیم و به سمت خط مقدم دشمن حرکت کردیم. حسن آقا را تأکید کردیم که حتماً داخل قرارگاه بماند با توجه به این که مطمئن بودیم ایشان شهید خواهد شد به همین دلیل اصرار داشتیم که به خط مقدم نیاید. ایشان می گفت: تو قرارگاه چه کار کنم؟ وقتی اصرار کردیم ایشان گفتند: چون شما به عنوان مسئول می گویید بمان می مانم ولی این را بدان اگر من اینجا هم بمانم و قسمتم باشد شهید خواهم شد بعد با هم خداحافظی کردیم و رفتیم. وقتی از ایشان جدا شدیم گریة شدیدی کرد و گفت: مثل این که قسمت نیست ما در خط مقدم به شهادت برسیم. آن شب عملیات انجام شد و پیروزی خوبی هم کسب شد. روز بعد عملیات که به عقب برگشتیم دیدم مسئول تدارکات ما دارد گریه می کند. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ می گفت: شهید شد، شهید شد. پرسیدم کی شهید شد؟ بندة خدا زبانش بند آمده بود و نمی توانست درست صحبت کند. پس از کلی زحمت گفت: خواجه روشنایی در قرارگاه شهید شد. گفتم: چطوری شهید شد؟ من ایشان را اینجا گذاشته بودم که مشکلی پیش نیاید. آن لحظه با خودم گفتم: چقدر ایشان به یقین رسیده بود که شهادت خودش را پیش بینی کرد. بعد از چند روزی که فرصتی پیدا شد و من نحوة چگونگی شهادت ایشان را بررسی کردم دیدم توی آن قرارگاه تنها یک گلوله آمده است و آن هم کنار سنگر ایشان اصابت کرده و به شهادت رسیده است. پشت بی سیم از بی سیم چی خواسته بودیم که برود دنبال حسن آقا تا بیاید پشت بی سیم با هم صحبت کنیم وقتی بی سیم چی می رود و ایشان را صدا می زند و از سنگر بیرون می آید به وسیلة ترکش گلوله که به آنجا اصابت می کند شهید می شود.

گوینده :

قبل از این که به اتفاق حسن خواجه روشنایی جهت شناسایی برویم، سه چهار دفعه نیروهای ما رفته بودند و در همین راستا دو نفر از برادران پاهایشان روی مین رفته و قطع شده بود و نتوانسته بودند به هدف برسند ـ به قول معروف راهکار قفل شده بود ـ از طرفی هم عملیات نزدیک می شد و مسئولین فشار می آوردند که این راهکار باید زودتر باز شود. یک حالت ناامید کننده ای در ما ایجاد شده بود. سرانجام تصمیم گرفتیم به اتفاق حسن خواجه روشنایی برویم شاید بتوانیم راهکار را بازش کنیم به سمت مقصد حرکت کنیم تا به ارتفاعی رسیدیم که دو قله ماهوری که آن ها را به خط دشمن وصل می کرد رسیدیم یک دفعه حسن آقا دست مرا گرفت و گفت: بایست. از این برخورد ایشان تعجب زده شده بودم زیرا در تاریکی شب نه کسی دیده می شد و نه کسی را ما دیده بودیم و یا صدایی شنیدیم که به خاطر آن بایستیم. پس از این که ایستادم دیدم ایشان حدود بیست قدمی جلو رفت و برگشت و گفت: پیدایش کردم. پرسیدم چه چیز را پیدا کردی؟ گفت: مشکلی را که تا به حال چند مجروح و شهید به خاطر آن داده ایم. وقتی مقداری جلوتر رفتیم دیدم عراقی ها آمده اند برای اولین بار مینی را بین دو ارتفاع با سیم تله کرده اند چون تا آن شب ما مین را روی زمین پیدا می کردیم یا جلوی مین سیم خاردار می چیدند یا جلوی مین منور می گذاشتند که با برخورد پایمان با آن هوا روشن شود. و این اولین نوآوری بود که عراقی ها داشتند زیرا چون می دانستند تنها راه عبور ما از بین آن دو تپة ماهوری است آمده بودند چند مین را تله کرده بودند و این تله ها را روی زمین قرار نداده بودند و بالاتر آورده بودند به نحوی که در موقع حرکت مین به سینه ات برخورد می کرد و منفجر می شد. حسن خواجه روشنایی به شکرانة این کشفی که کرده بود شروع به خواندن نماز کرد. ما عجله داشتیم که زودتر به کارمان برسیم و مرتب از ایشان می خواستیم که زودتر نمازش را تمام کند. چقدر باید انسان از لحاظ معنوی توانمند باشد که در چنین محل و شرایطی سجاده اش را پهن کند و نماز بخواند.

تازه به عنوان بسیجی وارد واحد اطلاعات شده بودم. یک روز با تعدادی دیگر از برادران بسیجی کنار خاکریزی نشسته بودیم. کتاب معراج السعاده مرحوم نراقی دستم بود. آقای جوادی از کنار ما عبور می کرد که کتاب دستم نظرش را جلب کرد. نزدیک آمد و بعد از احوال پرسی اسم و فامیل مرا پرسید. بعد از آن گفت: « شما که کتاب معراج السعاده را مطالعه می کنید قدری از مطالب و محتوی کتاب صحبت کنید.» گفتم: « راستش ما برای بحث کردن اینجا ننشسته ایم بلکه منتظر مانده ایم تا تقسیم شویم.» آقای جوادی گفتند: « به هر حال هر قسمتی که باشید، کم کم با این واقعیت آشنا می شوید که در اطلاعات زندگی لحظه ایست و هرگز نباید کاری را به آینده موکول کنید و هر کاری را همان موقع خودش به اتمام برسانید و بدانید د اطلاعات زندگی هر لحظه اش ارزشمند است.»

X