دفاع مقدس
درباره وبلاگ
بسیجی پانزد ساله ای که باید در تهران تیله بازی می کرد از پشت خاکریز تانک دشمن را نشانه می گیرد و امام بر دست و بازوی او بوسه می زند.

چاپ ششم « زمین سوخته» نوشتۀ احمد محمود سال 1382 در 2200 نسخه به قیمت 2200 تومان در 329 صفحه توسط انتشارات معین منتشر شد. در رمان « زمین سوخته» راوی به همراه خانواده اش در اهواز زندگی می کند. او که شاهد بروز جنگ، مهاجرت خانواده و دیگر همسایه ها و ماندن عدۀ دیگری در شهر است داستان را روایت می کند. خالد، برادر راوی براثر گلوله باران های اهواز به شهادت می رسد. برادر دیگر راوی دچار ناراحتی اعضاب شده و به تهران می رود. پس ازآن راوی به محلۀ فقیر نشین اهواز می رود ودرخانۀ ننه باران، سکنی می گزیند. دراین محله اتفاقاتی می افتد. شبی راوی از خانۀ ننه باران به منزل خود می رود تا با خانواده اش در تهران تماس بگیرد. آن شب مادرش خبر از شدت بیماری روانی برادرش می دهد و از او می خواهد به تهران برگردد. سحرگاه همان شب موشکی به اهواز اصابت می کند. راوی که قصد دارد به تهران برود، قبل از بازگشت به دنبال محل اصابت موشک می گردد و بعد متوجه می شود که موشک به خانۀ ننه باران جایی که روزها و شب های زیادی را گذرانده، اصابت کرده است. « زمین سوخته» به شیوۀ من راوی( اول شخص) نوشته شده است. پس از بمباران های مکرر، همۀ اعضای خانواده راوی با نارضایتی خانه وکاشانه را رها می کنند وبه شهر دیگری می گریزند. داستان با توصیف یکی از روزهای پایان تابستان 1359 آغاز می شود. راوی اینجا و آنجا خبرها و شایعاتی دربارۀ درگیری های مرزی ایران و عراق می شنود و جنگ با بمباران فرودگاه های چند شهر ایران توسط هواپیماهای عراقی آغاز می شود. خبر سقوط شهرهای مرزی وبمباران و گلوله باران شهر اهواز باعث می شود تا خانوادۀ راوی، یکی پس از دیگری، همراه با بسیاری از مردم،شهر را ترک کنند. برادر کوچک راوی (محسن)، که تازه سربازی را تمام کرده است، با اعتقاد به این که باید ازشهر و میهن دفاع کرد، به جبهه می رود. خالد وشاهد، برادرهای دیگر راوی به دلیل وضعیت شغلی شان درشهر می مانند. خالد نگران بخشنامه های استانداری است که درآن کسانی را که محل خدمت خود را ترک کنند تهدید به محاکمۀ نظامی
می کند. بمباران و گلوله باران شهر اهواز شدت می یابد. مردم و جوانان گروه های مقاومت تشکیل می دهند و برای محافظت از شهر اقدامات ایمنی انجام می دهند. در یکی از گلوله باران های شهر، خالد که به یاری یکی از همسایگانشان شتافته است ، زخمی و به شهادت می رسد. شاهد برادر دیگر راوی، که شاهد شهادت خالد است، تعادل روانیش را از دست می دهد ودر روز تشـیع جنازۀ خالد، راوی، شاهد را به تهران می فرستد وخود به محلۀ ننه باران، که محله ای فقیر نشین است، می رود. راوی دریکی از اتاق های ننه باران درجوار محمد مکانیک، ساکن می شود. باران جوان شجاعی است که به جبهه رفته و درجبهۀ دارخوین به شهادت می رسد. ننه باران با شهادت باران در پاسداری از انقلاب راسخ تر می شود و روزها با عادل، جوانی که پدر وبرادرش را درهمان آغاز جنگ عراقی ها اسیر کرده اند، درمیدان محله نگهبانی می دهد. دریکی ازهمین روزهاست که مغازۀ کل شعبان گران فروش و محتکر محله، غارت می شود و در یکی ازهمین روزها نیز، احمدفری و یوسف سیار، که درغیاب مردم خانه های آنها را چپاول می کردند، با قضاوت محمد مکانیک به وسیله ننه باران وعادل تیر باران می شوند. بعد ازاین حادثه ننه باران و عادل از شورای محل اخراج می شوند وننه باران به قرآن روی می آورد. راوی نیز برای تماس با برادرش به منزل خود برمی گردد ودرهمان شب، محلۀ ننه باران موشک باران می شود ومحمد مکانیک و خانواده اش، ننه باران و عادل وخانواده اش و بسیاری دیگر از اهالی محل به شهادت می رسند.
رمان « زمین سوخته» اولین رمانی است که بعد ازجنگ( چاپ اول این رمان، در فروردین سال 1361، روانۀ بازار شد.) دربارۀ جنگ ایران و عراق درسـال های آغازین جنگ که هنوز نویسندگان حرفه ای خود را باز نیافته بودند ونسل جوان نویسندگان بعد از انقلاب پدید نیامده بودند و یا در ابتدای راه بودند، چاپ ومنتشر شد. برخی از منتقدان،« زمین سوخته» را همراه با رمان « همسایه ها» و « داستان یک شهر» تریلوژی به هم پیوسته می داننـد، که به نحوی می توان درآنها توصیفی از سه دورۀ تاریخی مهم معاصر را مشاهده کرد و به همین دلیل ایـن رمان ها را می توان رمان های « دوره ای» نامید. نویسنده آدم هایش را دربستر تاریخی، و در یک اجتماع خاص با مناسبات و روابط ویژه وادار به کنش می کند. و اگر گاهی نقبی به درون آنها می زند( مانند حالات راوی) تنها برای تأثیر اتقافات، رخدادها و رویدادهای اجتماعی برآدمی است. در رمان« زمین سوخته» اگر چه گاهی آدم ها سایه هایی بیش نیستند که ما آنها را درصف نانوایی ها درخیابان ها، ایستگاه قطار، قهوه خانه مهدی پاپتی و اینجا وآنجا می بینیم، و نام شان و گذشته شان را نمی دانیم. اما می دانیم که حضور داند و هستند. اعتقاد احمد محمود به مردم یک اعتقاد کاملاً ایدئولوژیک است. ازنوع ادبی« رئالیسم سوسیالیسـتی» که پایۀ آن در شوروی سابق توسط نویسندگان آن گذاشته شد. مردم در « زمین سوخته» حتی آنها که به شکل توده ای بی شکل و بی هویت حاضر می شوند، حضوری کارگشا و مؤثر دارند. در واقع محمود به مردم اعتقاد دارد به خاطر همین محمود به دلیلی نامشخص راوی خود را روانۀ محلۀ ننه باران می کندو تصویری از وضعیت، موقعیت و مناسبات مردم درآن مرحلۀ تاریخی نشان می دهد. در واقع محلۀ ننه باران کوچک شدۀ اجتماع در حال دگرگونی ایـران ویا حداقل جنوب درحال جنگ است. ودرآنجا ما با شخصیت های متفاوتی مواجه می شویم؛ از جمله شخصیت راوی که شخصیتی مبهم است ومشخصی نیست که چه نام دارد وکیست؟ رابطۀ او با نسبت هایش معرفی می شود: نظیر« برادر»، « دایی جان» و. . . او روشنفکری است که انقلاب را درک کرده است و نقش آدم ها را درانقلاب می داند اما بعد از انقلاب کاره ای نیست؛ روایت گری است بی نام و نشان، اما قابل لمس به نظر می رسد که بعد ازانقلاب هنوز خود را بازنیافته است وآدمی منفعل است؟ او دوربین و ضبط صوتی است که آنچه را می بیند و می شنود ثبت و ضبط می کند، اما خود سازنده و یا دخیل در رویدادها نیست. اگر چه محمود در آخرین جملات رمان به وسیلۀ سبابۀ محمد مکانیک قلب راوی را نشانه می رود واو را به حرکت وا می دارد. اما او همچنان منفعل به نظر می رسد. حتی در قبال فجایعی که درشهر می بیند، واکنش صحیحی ندارد. او خنثی است. مشخصه یا ویژگی اخلاقی منحصر به فردی در او یافت نمی شود وحتی نام او تا پایان اثر همچنان در پردۀ ابهام می ماند واین پرده پوشی ها در مورد شخص اصلی قصه قابل قبول و منطقی نیست. احمد محمود( محمود اعطا) متولد 1310 اهواز سال 1381 در تهران فوت کرد. نخستین اثر منتشر شده از او، مجموعه داستان « مول» بود که درسال 1338 به چاپ رسید. اما آنچه نام او را به عنوان یک داستان نویس شاخص به جامعه ادبی کشور شناساند، رمان جسورانۀ « همسایه ها» (1353) بود. او سپس با انتشار آثار دیگری همچون داستان های « دریا هنوز آرام است» (1339)،« بیهودگی» (1341)،« زایری زیر باران»(1347)، « غریبه و پسرک بومی»(1350)، « دیدار»(1369)، « قصۀ آشنا»(1370)، « از مسافر تا تب خال»، و رمان های « داستان یک شهر»(1360)، « مدار صفردرجه»(1372)، « درخت انجیر معابد» ( آخرین اثر او)، نام خود را به عنوان یکی از مطرح ترین و توانا ترین نویسندۀ کشور، تثبیـت کرد. اما محمود در رمان « زمین سوخته» اگر به جنگ و ویرانی پرداخته از طرفی به زندگی و امید به زنده بودن و حیات نیز پرداخته است. اگر رمان « زمین سوخته» را رمانی در تأیید جنگ، که
پدیده ای ویران کننده است بدانیم در « مدار صفر درجه» محمود با ساختار کاملاً چپ گرایانه به پدیدۀ انقلاب اسلامی پرداخته است. البته در « زمین سوخته» با وجود جنگ، راوی منفعل است. اما در« مدار صفر درجه» راوی حرکت می کند و عمل انجام می دهد. هرچه در« زمین سوخته» محمود خواسته است کمتر موضع بگیرد در « مدار صفر درجه» روشن و واضح موضع گرفته است. به هر حال محمود در « زمین سوخته» همۀ تلاش خود را کرده است که در کنـار پدیـدۀ بزرگی به نام جنگ، ویرانی و مرگ و از طرفی امید و زندگی را به تصویر کشد که دراین راه نیز موفق بوده است.

 سرود اروند رود» نوشتۀ منیژه آرمین سال 1368 در 5500 نسخه و183 صفحه، توسط مرکز نشر فرهنگی رجاء منتشر شد. عبدل، دراثر حملۀ هوایی عراقی ها زخمی و دربیمارستان بستری می شود به طوری که نمی تواند هیچ حرکتی کند. او مدام کابوس می بیند که ماهی هایی توی تنگ می چرخند و بعد تنگ می شکند و ماهی ها روی زمین می افتند. شبی را می بیند که قرار است خواهرش، ربابه، عروسی کند. به بازار می رود تا برای خودش لباس بخرد. بعد عروسی ربابه را می بیند و فردای عروسی که نامزدش عازم جبهه شده و بعدها جنازۀ بی سرش برگشته است. عبدل، چشم باز می کند و می بیند که تمام بدنش باند پیچی شده است. روی همۀ تخت ها و روی زمین مجروح می بیند. خمپاره درست وسط حیاط خانـه می خورد، ولی هیچ یک از افراد خانـواده اش را درآن جا نمی بیند. آمبولانس می آید و مجروح ها به بیمارستان صحرایی منتقل می شوند. بعد راننده از بمباران شدید شهر می گوید؛ از بچه های مدرسۀ ابتدایی که با اصابت خمپاره همگی یکجا شهید شده اند. دکتر بیمارستان گریه می کند که چرا کار بیشتری ازدستش برنمی آید. عبدل را به چادری می برند که مادر و خواهرهایش، ربابه و فائزه وفاطمه، آن جا هستند. از مادر می شنود که پدر دربمباران شهید شده و اصغر، برادرش، عازم خط مقدم شده است. از اکبـر، برادر دیگر عبدل، خبری نیست. مادر به او رسیدگی می کند تا زودتر خوب شود و مسوولیت خانواده را برعهده بگیرد. چند روز بعد، عبدل را به بیمارستان می برند تا دکتر پاهایش را – که تیرآهن روی شان افتاده بود- معاینه کند. نظر نهایی دکتر این است که پای چپ او باید قطع شود. عبدل برای خودش، پدرش، مردم شهر، و برای آرزوهای از دست رفته اش گریه می کند. پرستار سوزنی را دردست او فرو می کند و او دیگر نه می بیند و نه می شنود. وقتی چشم باز می کند، جای خالی پای چپش را حس می کند. اصغر از جبهه برگشته و به ملاقات او آمده است. اصغر می گوید که خرمشهر، خونین شهر شده وبه دست دشمن افتاده است. عبدل سراغ اکبر را می گیرد. اصغر می گویـد که جنگ حتی عباس ذغالی قاچاقچی را آدم کرده، ولی اکبر و دار و دسته اش به بی دینی وکارهای خود ادامه می دهند. اسلحه از پادگان می دزدند و سربازها را خلع سلاح می کنند. معلوم نیست با مهمات و اسلحه چه می کنند. لابد مردم بی گناه یا طرفداران رژیم را ترور می کنند. عبدل را مرخص می کنند و اصغر او را حاضر می کند وبیرون می برد. عبدل به اردوگاه برمی گردد. او خیلی زود به عصایش عادت می کند. مدتی بعد خبر می رسد که اکبر دریک خانۀ تیمی بوده وخمپاره ای آن خانه را به خاکستر تبدیل کرده است. عبدل، شب بعد، سایۀ مردی را روی چادر می بیند. بعد بلند می شود و ناگهان اکبر را می بیند که اسلحه به طرفش گرفته و جلو می آید. عبدل با اصغر جر و بحث می کند. سلیمه آنها را ساکت می کند و صدای انفجاری از چادرهای دیگر ناگهان به گوش آنها می رسد. اکبر هراسان فرار می کند و سلیمه بیرون را می بیند؛ اکثر چادرها سوخته و خاکستر شده اند. عبدل آخر شب برمی گردد و سلیمه را از نگرانی درمی آورد؛ از نجات دادن جوانی زخمی در تظاهرات می گوید واز دو دستگی مردم و امید به خلع رئیس جمهور می گوید. روز بعد فرا می رسد وخبر خلع رئیس جمهور پخش می شود. مدتی می گذرد وسلیمه با بچه ها در اتاق جنگ زده ای سر می کند تا این که یک روز بعد ازظهر اصغر برمی گردد و عبدل خبر شهادت دوستش سعید را می شنود وجودش را غم فرا می گیرد. فاطمه به سرفه کردن می افتد. او را دکتر می برند ودکتر دستور بستری شدن فوری او را می دهد.
کابوس های عبدل باز شروع می شود. او می بیند که مادر بزرگ با موهای پنبه ای و پشت قوزی فاطمه را بغل می گیرد وبه راهی دور می برد و ازدست او هیچ کاری برنمی آید. سلیمه به فکر رنج ها ودردهایی که کشیده است می افتد. از طرفی باید زودتر او را شوهر دهد و مدرسه اش باعث دردسر شده است. از طرفی هم به یاد داماد و شوهر شهیدش می افتد. اکبر هم که معلوم نیست کجا رفته وچرا هیچ خبری از او نیست. او گاهی احساس عجز و ناتوانی می کند. ولی ایمانش او اجازه دست شستن از زندگی و بچه ها را نمی دهد. مدتی بعد ربابه پا توی یک کفش می کند که می خواهد با فرامرز ازدواج کند. سلیمه راضی نیست، زیرا که پسر، لاابالی و بی کار است. اما ربابه گوشش بدهکار این حرف ها نیست و با فرامرز ازدواج می کند. مدتی بعد ربابه در حالی که باردار است می آید و خبر دستگیری شوهرش را به خاطر اعتیاد می دهد. از طرفی فاطمه بیماریش بهبود یافته و از بیمارستان به خانه می آید.عبدل که شاهد رنج های سلیمه است با ربابه جر وبحث وقهر می کند. زمان می گذرد و ربابه دختری به دنیا می آورد که فضای خانه را عوض می کند. عبدل او را دوست دارد. به خاطر بچه با ربابه آشتی می کند. بعد یک روز سربازی که درجبهه همسنگر اکبر بوده، خبر شهادت او را به سلیمه می دهد. سلیمه باور ندارد که اکبر دست از کارهایش کشیده باشد. اما بعد با وصیت نامۀ او روبه رو می شود و به یقین می رسد که او ازاعمال گذشته اش توبه کرده است. سلیمه زنی است که سه پسر و دختر دارد. او دریک بمباران هوایی شوهرش را از دست داده و پای پسر کوچکش قطع شده و از طرفی جنازۀ بی سر نامزد دخترش ازخط مقدم برگشته، دچار رنج ودرد شدیدی است. از طرفی یکی از پسرانش درخط مقدم جبهه است واز سویی پسر دیگرش با گروهک های تروریستی همکاری می کند. او به همراه سه دخترش و پسرش عبدل، خرمشهر را ترک می کنند وبه تهران می آیند. دختر بزرگ تر به بیراهه می رود وگرفتار عشقی خیابانی می شود و درنهایت به یک ازدواج ناموفق منجر به شکست تن می دهد. فاطمه سل می گیرد. و مدت مدیدی را در بیمارستان بستری می شود. عبدل پایش را از دست داده است و با مشکلات روحی بسیاری دست و پنجه نرم می کند. فقر و بی سرپرستی بر آشیانۀ آنها سایه می اندازد ودل سلیمه انباری از غم و درد ورنج می شود. اما درشخصیت اکبر پرداخت خوبی نشده است. او که از اعضای گروه منافقین است و درعملیات تروریستی و ضد مردمی شرکت می کند ناگهان در پایان داستان خبر شهادت او درجبهه جنگ می رسد و این موضوع به باورمندی قصه وشخصیت اکبر لطمۀ بسیاری می زند. یعنی هیچ زمینه چینی و پیش ذهنیتی از تحول اصلاح اخلاقی در او دیده نمی شود و به یکباره واقعۀ شهادت او اتفاق می افتد. البته در مورد شخصیت ربابه نیز این گونه است. دختری که به شدت به نامزد شهیدش وابسته است و سمبل مظلومیت و معصومیت در ابتدای داستان است ناگهان با وارد شدن به شهرتهران، گرفتار عشق خیابانی شده همه چیزش تغییر می کند؛ درحالی که هیچ پرداختی روی شخصیت او نشده است. آرمین بسیار شتاب زده از وقایع وشخصیت هایش می گذرد و نتیجه می گیرد. بدون این که بر روی آنها پرداختی منسجم و مستحکم داشته باشد. شخصیت سلیمه دراین اثر بافت درشت تری دارد. البته ابتدا عبدل، به عنوان شخصیت محوری، وارد عرصۀ داستان می شود ولی شم زنانۀ نویسنده درصدد محور قراردادن یک زن است؛ اینجاست که سلیمه رخ می نماید و با صبر و اسقامتش، رفتاری باورپذیر به خواننده القاء می کند. خانواده ای که قبل از آغاز جنگ، درکنار یکدیگر به خوبی زندگی می کردند. پس از نمود تبعات جنگ، به نوعی ازهم می گسلند وهریک گرفتار عاقبتی می شوند و سرانجام به تعادلی نسبی می رسند. شهادت اکبر، مظهر ره یافتگی است. تولد دختر ربابه را می توان نماد تحول وضعیت خانواده در نظر گرفت. به طور کلی، شخصیت های داستانی ایسنا نیستند و همگی دچار تحول می شوند؛ تحولی که جنگ و تبعات آن باعث می شود منیژه آرمین نوشتن را از سال پنجاه و چهار در مجلۀ فردوسی شروع کرد. با پیروزی انقلاب در مجلۀ هفتگی « زن روز» با نوشتن قصه های « هجرت» مشغول به کار شد و کارهایش از آثار پژوهشی به داستانی نزدیک شد. آرمین ازهمان دوران دریافت که استعداد نهفته ای برای نویسندگی دارد. « آن روز که عمه خورشید مرد»،« ای کاش گُل سرخ نبود»،« بوی خاک»، « راز لحظه ها»، « شب و قلندر»، « کیمیاگران نقش» و « گزیده ادبیات معاصر» از آثار اوست. او مدارک کارشناسی روانشناسی کارشناسی هنرهای تجسمی را از دانشگاه تهران اخذ کرد. درچند ماه گذشته، او که به هنرهای تجسمی علاقه خاصی دارد « نماد تجریش» را که آمیـزه ای از فرهنگ و معماری مذهبی ما ایرانیان است درمیدان تجریش نصب کرد.

رمان « سفر به گرای 270 درجه»، اولین رمان احمد دهقان است. چاپ اول آن توسط نشر صریر، در 5000 نسخه و 272 صفحه سال 1375 منشر شد و چاپ دوم و سوم آن توسط انتشارات سورۀ مهر سال 1384 و 1385 منتشر شد. این رمان از جهاتی به شیوۀ خاطره نویسی، به نگارش درآمده است وبه همین دلیل نیز از غنای قابل توجهی برخوردار است. از طرفی دیگر این شیوۀ نگارش آسیب جدی به ساختار رمان وارد کرده است. مهم ترین ویژگی ای که این رمان را به خاطره نزدیک می کند، ویژگی « واقع بینی» یا « راست نمایی» آن است. رمان « سفربه گرای 270 درجه» حکایت ناصر است. ناصر رزمندۀ جوانی است که مشق و درس مدرسه را رها می کند وبه همراه دوستش علی روانۀ منطقۀ جنگی جنوب می شود. در آنجا ضمن دیدار مجدد با دوستان سابقش، برای یک عملیات مهم آماده می شود. درحین عملیات بسیاری از دوستانش شهید و مجروح می شوند و خود او نیز ، که جراحتی سطحی برداشته است، به پشت خط می آید و بعد از چند روز به شهر خود باز می گردد و زندگی عادی را از سرمی گیرد و مجدداً با دریافت تلگراف رسول( دوست نوجوان رزمنده اش که خبر از عملیاتی قریب الوقوع می دهد) خود را آمادۀ بازگشت به منطقه می کند. متن « سفر به گرای 270 درجه» حادثۀ عظیم دفاع مقدس است. روایتی است ملموس و صادقانه از زندگی درجنگ. این سفر بر شانه های ستبر حوادث عینی استوار است. خاطراتی است از منظر یک جوان، جوانی که در کوران نفس گیر مرگ و زندگی، تجربه های بزرگ از سر می گذراند. دهقان سعی کرده است با مخاطبش رو راست باشد وآنچه را که ازجنگ می داند صادقانه با مخاطبش درمیان بگذارد. ناصر در ابتدا محصلی است که به امتحانات خود می اندیشـد ولی در مراحل بعدی مخاطب در می یابد دغدغۀ اصلی ذهن او چیز دیگری است؛ یعنی رفتن به مناطق جنگی و شرکت در عملیات جنگ.این دغدغه های درونی در نهایت به آرزوهایی تبدیل می شود واز آن جایی که این آرزوها یکی پس ازدیگری تحقق می یابد نوعی ارضا شدن در شخصیت ناصر به چشم می آید. او در بحبوحۀ عملیات حضور می یابد و می رزمد و مجروح می شود و در پایان عملیات باز به سراغ دفتر و کتاب و مشق های خود می رود واین را هم نوعی رزم می داند؛ رزم با قلم. برگشت ناصر با بازگشت به سمت کتاب هایش سادگی طرح را بیش ازپیش رو می کند. این سادگی طرح باعث می شود بیشتر توجه مخاطب به مضمون مورد نظر نویسنده معطوف شود. تعداد شخصیت های حاضر در رمان در بافت داستانی اثر خوب ننشسـته است. خواننده نمی تواند با تمامی شخصیت های حاضر در رمـان ارتباط برقرار کند واین از نقاط ضعف زمان به حساب می آید، چرا که با ورود هر شخصیت تازه ای به فضای رمان، مخاطب خود را ملزم می دانـد، تمام حرکات و گفته های او را به حافظه بسپارد تا در مراحلی از رمان در گره گشایی طرح از آنها استفاده کند. اما تعداد شخصیت ها این امکان را از مخاطب سلب کرده است و او نمی تواند همۀ آدم ها را آن گونه که هستند بشناسد و لمس کند. با این حال شخصیت های داستانی در « سفر به گرای 270 درجه» حضوری عینی دارند و از هر نظر حقیقی به نظر می رسند. دهقان از زاویه دید من راوی استفاده کرده است؛ هرچند در این رمان به خاطر تعداد صحنه ها و شخصیت های بسیاری که وجود دارند، بهتر بود از زاویه دید سوم شخص استفاده می کرد. اما به نظر می رسد دهقان با هوشمندی این زاویه دید را انتخاب کرده تا کشمکش راوی با خود و اطرافیان را درموقعیت عادی و موقعیت غیر عادی جنگ به تصویر کشد و اصولاً اهل قلم براین عقیده هستند که یک اثر ارزشمند ادبی آینه ای تمام عیار از واقعیت است؛ واقعیتی که در ریشۀ در متن قرار دارد وبه اثر، ارزش و بهای خاص اعطا می کند. دهقان با انتخاب شخصیتی چون ناصر و زاویه دید اول شخص به واقعیتی که ریشۀ متن دارد نقب زده است و به عمق حوادث وشخصیت ها می رود و خواننده را صحنه به صحنه و شخصیت به شخصیت به ارزش های عینی دفاع مقدس می کشاند واز دل آنها شخصیت ناصر را که میان زندگی و شهادت سیر می کند به حقیقت زندگی در دفاع و تقدس آن می رساند. به دور از هرگونه شعار و شعار زدگی بسیار ساده و درعین حال عمیق، از زندگی و روزمرگی آن به دفاع و ارزش های والای آن می کشاند این اثر یکی از رمان های خوب زنده و ملموس هشت سال دفاع مقدس است که از غنای تصویری بالایی برخوردار است. درکارهای دهقان صداقت موج می زند. دهقان، تکلیفش با خود و خواننده اش روشن است. توصیف دقیق و گستردۀ او از صحنه هایی که مبتنی بر تجربه های شخصی خودش بوده، حال و هوایی خاص به کار می دهد و به درک خواننده از وقایع جنگی که با نثری زیبا با صمیمیت تمام و ویژۀ خودش ارایه می شود، کمک می کند. تصاویر شفاف، شخصیت پردازی قابل لمس و روایت بی تکلف، این سفر را درخاطره ها ماندگار می کند. دهقان در داستان « گردان چهار نفره» نیز به داستان چهار رزمنده به فرماندهی حاج نصرت می پردازند که به شناسایی منطقه در نیمه شب می روند و درآن جا نیز صحنه ها را به گونه ای روایت می کنند که بسیاری از خوانندگان به خصوص نوجوانـان که جنگ را ندیده اند، ارتباطی عینی و حسی با آن صحنه ها و فضاها برقرار می کنند. دهقان در کتاب خاطره « روزهای آخر» نیز خاطرات تلخ و شیرین خود را از عملیات بیت المقدس 7 و غدیر و همچنین روزهای آخر دفاع مقدس و قبول قطعنامه را به زیبایی به تصویر می کشد. تسلط دهقان دراین اثر در ترسیم مقاطع مختلف زمانی، نگرشی واقع گرا به روحیات و تفکرات رزمندگان، پرهیز ازهرگونه شعارگرایی و زبان ساده و روان از ویژگی های دیگر این اثر محسوب می شوند.
دهقان در « بازگشت» به زندگی شهید حاج نظرنژاد می پردازد و با نثری داستان گونه و زیبا زندگی، پرماجرا و پرفراز و نشیب آن شهید را، پس ازسال ها زندگی در شرایط پر درد و رنج جانبازی، به تصویر می کشد و خواننده را کاملاً به عمق شخصیت بزرگ، رشید و شجاع فرمانده ارشد دفاع مقدس می برد. دهقان درآخرین اثر خود مجموعه داستان « من قاتل پسـرتان هستم» به فضای متفاوتی از جنگ می رسد. در داستان های این مجموعه نشانه ای که ازهمه چیز قابل لمس تر است انتظار، صبر ویقین است. در مجموع دهقان، چه درآثار داستانی اش و چه در خاطراتش، با خواننده صادق است و این صداقت از رزمنده بودن او نشأت گرفته است. کسی که با گوشت و پوست خود جنگ را دیده و احساس کرده است و مشاهدات خود رابا صداقت تمام نشان خواننده می دهد. احمد دهقان متولد 1345 کرج است. او فارغ التحصیل مهندسی برق و کارشناس ارشد علوم ارتباطات است. دهقان پایان نامۀ کارشناسی ارشد خود را در رشتۀ مردم شناسی، به دفاع مقدس و خاطره اختصاص داده است.

مجموعه داستان « سه دختر گل فروش» نوشتۀ مجید قیصری، سال 1384 توسط نشر سورۀ مهر، در 2200 جلد، به قیمت 2400 تومان، در 267 صفحه انتشار یافت. سه داستان کوتاه اول آن « بار، بوم غلتون و صلح» در مجموعه داستان صلح در سال 1374 توسط حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی چاپ گردید. « بار » داستان مجروحی است که بر بالای کوه مانده است و با کمک یک امدادگر، اسیرمجروح عراقی را به آمبولانس می رساند. در« بوم غلتون» بـوم غلتانی، درهنگام مرمت جاده در زمین فرو می رود و گور دسته جمعی شهیدان با پیکرهایی غیرقابل شناسایی نمایان می شود و مادر راوی همچنان به دنبال جنازۀ دختر ربوده شدۀ خود است. « صلح » داستان پناه دادن نگهبانی ساحلی، درهنگام صلح، به یک سرباز عراقی مجروح و سرانجام بازگرداندن او به عراق است. هفت داستان بعدی سه دخترگل فروش یعنی « دیدگاه، نفرسوم از سمت چپ، ماندگاری، آداب سفر، عطر عربی فردوس، گیرندۀ شناخته نشده، نیستان» در مجموعه داستان « طعم باروت» در تابستان 1377 توسط نشر صریر انتشار یافت. « دیدگاه»، داستان عزیمت غواص ها برای شناسایی منطقۀ هور و بازنگشتن آنهاست. « نفرسوم ازچپ» فردی درعکس یادگاری در جبهه سومین نفر از سمت چپ است و پس از گذشت سال ها، عکاس عکس، او را با مادری بیمار، در فقر می یابد. در «ماندگاری» داستان رزمنده ای است که خبر شهادت فردی را درمنطقۀ کرخه- که طبق وصیتش درهمان جا دفن شده- همراه دارد. در« آداب سفر» ترکشی در بدن رزمنده ای مانده است، ولی خانوادۀ او ( حتی هسرش) تا هنگام بستری شدنش، به علت عارضه ای، در بیمارستان، ازاین موضوع بی اطلاع هستند. در « عطر عربی فردوس» فردی مرزنشین، پس از تجاوز عراق و ویرانی خانه های شهر، تنهاست و حال به یاد خاطراتش ازآبادی شهر است. در « گیرنده شناخته نشد» نامه رسانی درجبهه با شهادت گیرندگان نامه ها آنها را برگشت می دهد و در « نیستان» داستانی است از گروه تفحص شهدا در سه راه نیستان. پنج داستان بعدی « سه دختر گل فروش» یعنی « پدر ساکت ما، ماهی آزاد، کُرک جوانی، لک لک ها، یک اسم عربی» درمجموعه داستان « نفرسوم از دست چپ» درسال 1379 توسط نشر کمان انتشار یافته است. در« پدرساکت ما» شرح زندگی جانبازی است که ترکشی دربدن دارد و درپایان به شهادت می رسد. « ماهی آزاد» داستان رزمنده ای است که درجبهه فرمانده بوده است وپس ازجنگ او را باز خرید، یا محترمانه از اداره بیرون کرده اند. ولی او به عقاید خود پای بند مانده است. « کُرک جوانی» هجوم دشمن به پایگاه است و حضور بی موقع یک جوان در میدان صبحگاه که نقشۀ دشمن را خنثی می کند.
« لک لک ها» ماجرای فردی است ازیک شهر جنگ زده که در سرکشی به منزل، وسایل خانه را دست خورده وکم شده می یابد و نامه ای از برادر رزمنده اش پیدا می کند که گفته است برخی از وسایل را برای محفوظ ماندن به منطقۀ دیگری برده است. « یک اسم عربی» یافتن کوله پشتی امداد در انبارخانه و کنجکاوی همسر یک رزمنده است که بارها از او دربارۀ خاطراتش سؤال کرده است، ولی او هربار از پاسخ دادن طفره رفته است.
ازداستان « بنویس تا دیر نشده» تا داستان « جنگ بس است» این یازده داستان یعنی « بنویس تا دیر نشده، نقش نعش، برف، مواظب باش، سیب کال، چاپ فوری، یونس بر لب آب، جنگل بلوط، چیزی که بوده و دیگر نیست، سه دختر گل فروش، جنگ بس است» تاکنون در مجموعه ای به طور یک جا جمع نشده بودند. در « بنویس تا دیرنشده» جوانی در رمادیه اسیر می شود. و هنگامی که به او می گویند که می تواند برای خانواده اش نامه ای بنویسد هرچه سعی می کند چیزی بنویسد نمی تواند. بنابراین پس ازیک شب کلنجار رفتن تصمیم می گیرد بنویسد « هیچ ملالی نیست جز دوری شما». همین چند کلمه تکراری کافی بود تا خط و خبرش به دست پیرزن برسد. « نقش نعش» رزمنده ای روزهای تعطیل برای دختر چهارساله اش به جای قایم باشک بازی با پتو بازمانده از زمان جنگ نقش یک نعش را بازی می کند و به همین شکل گذشته خود را به یاد می آورد وبا آن زندگی می کند. « برف »، مهندس و همراهانش در سرمای شدید و زمین پوشیده شده از برف تصمیم می گیرند برای شناسایی منطقه به آن سوی رود بروند. قرارشان قبل از سپیده دم است و تک درختی را آن طرف رود نشان می کنند واین سوی رود تنۀ تیرۀ بلوطی را که ساقه هایش زیر فشار برف خم شده. راوی وقتی صبح برای نماز بیدار می شود می بیند که پستچی برایش پیغام محرمانه آورده است و مهندس و همراهش به آن طرف رود رفته انـد. او وقتی می رسد، همراه مهندس، که به جای او رفته است، را می بیند که طناب را جمع می کند تا جای پای شان نماند. « مواظب باش» داستان شنا کردن روای در رود گل آلود و ماهی گرفتن آنها توسط نارنجک است؛ درحالی که مردی دوربین به دست برگشتن آنها را تا سنگر می پاید. تـا این که یک روز صدای بلدوزر می آید و راوی به همراه دوستانش به روی آب می آیند و مرد دوربین به دست به همراه بلدوزر را می بینند و متوجه می شوند آن مرد دنبال پسرش می گردد.
« سیب کال»، مردی که دنبال دو جنازه می گردد با مردی کلاه پوستی در مغازه ای در جاده قرار می گذارد که دو جنازه را در دو کیسه تحویل بگیرد و به جای آن دو کیسه آرد بدهد. صاحب مغازه مخالف بازکردن آن دو گونی است اما مرد کلاه پوستی دو گونی را باز می کند وازآن یک کلاه مچاله و استخوان های انسان بیرون می ریزد و کارت شناسایی که هردو به نام سـلمان است. مرد می گوید که این یک جنازه است و مرد کلاه پوستی می گوید: تو اون منطقه سه روز عقب نشـینی همراه با درگیری بوده حالا خودت حسـاب کن تو این برف چه طوری من می توانسـتم جنازه ای پیدا کنم. درآخر مرد دو گونی آرد را به مرد کلاه پوستی می دهد و خود گونی استخوان ها را برمی دارد و سوار ماشین می شود و می رود.
« چاپ فوری»، مردی که اعلامیۀ ترحیم چاپ می کند سه روز به دادن اجاره خانـه اش مانده و پولی ندارد، به دنبال چاپ آگهی ترحیم می رود و به خانه ای می رسد که صدای قاری می آید. پیرمردی می آید. پیرمردی می آید و مشخص می شود که شانزده سال پیش پسـرش مفقود شده و حالا جنازه اش را آورده اند و می خواهد مراسم ختم بگیرند. مرد پس از مشخص کردن متن و زمان، حالا از پیرمرد عکس تکی می خواهد و پیرمرد با آوردن آلبوم به او نشان می دهد که پسرش عکس تکی ندارد. مرد نگاهش به عکس پسر وسطی پیرمرد می افتد که به نظر فرقی با پسر شهید پیرمرد ندارد. مرد تقاضای عکس پسر وسطی را می کند. پیرمرد جواب نمی دهد و نگاهش به بیرون است و می خواهد ببیند پسرش هست یا نه.
« یونس برلب آب»، داستان پسری است که لب کارون مغازه ای دارد و ماهی می فروشد. پسری کنار کارون پشت به مغازه نشسته به آب نگاه می کند. یونس درمغازه ماهی کبابی درست می کند. یونس به طرف پسرک می رود و ازپسرک می خواهد او را کمک کند. اما پسرک می گوید او ماهی نمی فروشد زیرا که مادرش گفته درون شکم هرماهی چند تا پلاک از همونا که گردن پدرم بوده، هست و خدا می داند چند نفر تو این آب غرق شده اند.
« جنگل بلوط»، قاطره ها را آورده بودیم که کمک حال مان بشـوند اما شب ها باعث آزار واذیت می شدند و حمله می کردند تا این که تصمیم گرفتیم آنها را با تیر بزنیم. اما یک روز یک مادیان سفید یال پیدایش شد و ازآن شب قاطرها آرام گرفتند.
« چیزی که بوده و دیگر نیست»، مردی که پای چپش را درجبهۀ جُفیر از دست داده در فکر این است که پایش چه شده است. وگذشته را مرور می کند و این مرور همزمان است با جیغ زدن همسرش و ترسش را سوسکی که وارد آشپزخانه شده است.
در « سه دختر گل فروش»، راوی داستان گرفتن شهر محمره و افسر تجسس، سروان ثامر شرهان، را که شاهد همدستی سه دختر ایرانی با سرگرد یاسین برای کُشتن سرهنگ خمیس طالع بوده است روایت می کند. درحین این که سروان مرا به بهداری می رساند سروان موضوع همدستی سه دختر را می خواهد بگوید و راوی کشته شدن سرهنگ خمیس طالع توسط یک نارنجک چهل تکه ای ایرانی را می گوید.
« جنگ بس است»، نویسنده ای که می خواهد از عیـد و عید دیدنی خلاص شود به سراغ دوستش می رود که او نیست و سرایدار آنها سید صالح که از اهالی جنوب است او را به اتاقش دعوت می کند. او از سرایدار کاغذ و قلم می خواهد تا برای دوستش نامه ای بنویسد. سرایدار از پسرش در جنگ و خرمشهر می گوید و از خودش که درجبهه تدارکاتچی بوده و حالا درتهران سرایدار شده. نویسنده یاد دوستش می افتد که اگر الان بود می گفت جنگ بس است، دیگر از جنگ ننویس و حالا می خواهد برای او چند خط بنویسد حالا شده است چند صفحه.
و داستان بلند « جنگی بود جنگی بود» 86 صفحه است و حسب حال فردی است که ازخانواده گریزان و قصد جبهه کرده است. او هیچ تمایلی به ماندن ندارد. او به پدر و مادر خود گرایش ندارد و قصد دارد از محیط ناسالم خانواده فرار کند. با این حال در تالار ایستگاه راه آهن هنگامی که بدرقه کنندگان سایر رزمندگان را می بیند ناراحت می شود و از این که خانواده اش برای بدرقۀ او نیامده اند احساس دلتنگی می کند. بقیۀ حوادث داستانی مربوط به حضور این افراد در جبهه می شود. او صرفاً به روایت محیط پیرامون خود مشغول است. نویسنده روابط زیبای موجود بین رزمندگان، دلبستگی آنها به یکدیگر، نماز، و راز ونیاز و شوخی آنها را به تصویر می کشد. همچنین راوی وضع منطقه و نیروها و مواضع عراقی ها را تشریح می کند. با وجود رشادت فراوان رزمندگان، عملیات با شکست مواجه می شود. عراقی ها از حمله با خبر می شوند. راوی به دنبال دوستان و همرزمان می گردد و شهدا را به یاد می آورد.
درمجموعه داستان « سه دختر گل فروش» اسکلت بندی داستان ها بر پایۀ مستند سازی استوار است، پس زمینه های اجتماعی جنگ در بستر داستانی به خوبی طرح شده است. مجید قیصری به عنوان یک نویسنده توانسته مبنای کار خود را برپایۀ ارزش ها، عقاید و باورهای مردمانی که به نوعی جنگ را تجربه کرده اند، استوار سازد.
در داستان « دیدگاه»، قیصری بیشتر به روایت مشاهداتش می پردازد و خواننده را از بعضی مسایل آگاه می سازد. باید اذعان داشت اولین مشکلی که درجبهه وجود داشته، فقدان سلاح سنگین و مهمات بوده است. رزمندگان گاه درهنگام رویا رویی با دشمن درطول روز بیشتر ازیک گلوله توپ نمی توانسته اند شلیک کنند. قیصری دراین داستان و داستان های دیگر در توصیف صحنه ها، به عمد ویا غیر عمد، گاه به مبهم نویسی روی آورده است. در زمانی که دو غواص توسط عراقی ها تعقیب می شوند، توصیف ماجرا بسیار مبهم است. استفادۀ به جای قیصری از حواس پنجگانه هم باعث جذابیت داستان می شود.
در « نفرسوم ازچپ» دنیای جبهه با دنیا و جامعۀ شهری بسیار متفاوت بوده است. درآن جا مقولاتی چون ایثار، شهادت، رشادت و. . .معنایی خاص داشته اشت. و حالا شاید به وجود آمدن مصائب زندگی و دست پنجه نرم کردن با مشکلات مالی شاید هم دیگر مسایل در به یاد آوردن خاطرات ناخوشایند است.
نکتۀ قابل توجه دراین اثر، استفاده از خانۀ خراب به عنوان نمادی از شرایط موجود است. نویسنده معتقد است این شرایط باید تغییر کند و مجدداً بازسازی شود؛ همچون خانه ای که در داستان می بایست تعمیر شود و دوباره نقاشی شود.
در« ماندگاری» عدم حضور فعال خانوادۀ شهید در داستان به نوعی حکایت از مظلومیت آنها می کند؛ نقش مادران و صبـوری آنها در طول هشت سال دفاع مقدس ازنکات بسیار مهمی است که نمی توان فراموش کرد. در « ماندگاری» قیصری به خوبی توانسته این مسأله را با نبودن مادر در صحنه و ترس بسیجی از مواجه شدن با او نشان دهد.
در« آداب سفر» زن شخصیت اصلی داستان است. او به خانه بازگشته تا عکس های قدیمی شوهرش را بیابد. زن از وجود ترکش بی اطلاع بوده و حالا که فهمیده شوهرش این مسأله را سالیان متمادی پنهان ساخته ناراحت و دچار کینه و خشم شده است. زن بیشتر ازآن که نگران سرنوشت شوهرش باشد. ازاین مسأله ناراحت است . اواحساس می کند سعید با او صمیمی و صادق نبـوده و همین مضمون به عنوان درونمایۀ داستان در نظر گرفته شده است.
در« عطرعربی فردوس» داستان در زمانۀ جنگ رخ می دهد، اما این داستان چون دیگر داستان های این مجموعه برآن نیست تا عملیاتی جنگی را به تصویر کشد. درداستان جریات سیال ذهن، رزمنده را به تدریج به دختری که در دورۀ تحصیل دوستش داشته، می رساند. هنر قیصری دراین اثر زمانی کاملاً مشخص می شود که رزمندۀ بومی به خانۀ فردوس، دختری که دوستش داشته، پای می گذارد. او که نمی تواند به راحتی از خاطرات گذشتۀ خود دست بردارد با ماندنش ممکن است باعث شود جان بسیاری به خطر افتد. درخانۀ دختر تصاویر زیـادی بر دیواره خانه مانده. رزمنده فردوس را درمیان عکس ها می یابد، اما از سرنوشت او مطلع نیست.
در « گیرنده شناخته نشد» قیصری به جنبه های روانشناختی شخصیت پستچی بیشتر توجه دارد و کنش های او را با توجه به حرفه ای که برگزیده به دقت به تصویر کشیده است. زمانی که پستچی دست بر کیسۀ پاکت ها می کند تا نامه ها را درآورد، حکایت گر این مسأله است که او برای دوام آوردن نیازمند تکیه گاهی است.
او به دقت به چهرۀ رزمندگان به هنگام دریافت نامه توجه می کند و احساس آنها را زمانی که نامه ای ندارند درک می کند. شاید اگر خود نیز به طور مستقیم در عملیات های رزمی شرکت می کرد چنین احساسی به او دست نمی داد. در « نیستان» قیصری بیشتر تمایل داشته به خواننده تا پایان داستان اطلاعات دقیق ندهد. این داستان حول و حوش افرادی است که در جست وجوی جنازۀ شهدای جنگ هستند. نویسنده به عمد نخواسته دیدگاه ها، احساسات و عقاید افرادی که به نوعی با جنگ درتماس بوده اند را بازگو کند. درنظر او بیان احساس رزمنده مهم ترین مسألۀ قابل طرح بوده است. حضور آتش درکنار نیستان نیز بی دلیل نیست. آتش پیوسته درصدد است تا به نیستان هجوم آورد و آن جا را به آتش کشد. در حقیقت آتش نمادی ازجنگ است. جنگی که باعث شده تمام نی ها آتش بگیرند و نابود شوند. آخرین اثر قیصری به نام « گوسالۀ سرگردان» که مجموعه داستانی است که باز به مسایل جنگ پرداخته است توسط نشر افق در سال 1386 منتشر گردید. و قبل ازآن رمان « باغ تلو» را توسط نشر علم منتشر کرد که به مسأله اسارت می پردازد.

« شب ملخ» نوشتۀ جواد مجابی، درسال 1369 توسط انتشارات اسپرک، در 270 صفحه منتشر شد. داستان از انفجار سه بمب که به محل های پزشکی قانونی، گورستان شهر و یک نقطۀ نامشخص دیگر اصابت کرده آغاز می شود. بعد اوهام مردگان بر زبان آورده می شود. سپس از اصابت بمب به سینما آزادی و خانوادۀ سه نفری راوی حرف می زند. بعد از آن به بمب باران تهران، کنسرت اشباح، کودکان جنگ زده، سربازان جبهه ها، عمارت سه طبقۀ شقه شده ای که پیرزنی درآن مشغول کلاف بافی است و کسانی که فرزند شهیدشان عوض شده می پردازد و بالاخره آخرین فصل با این جمله به پایان می رسد:« چه چیزهای بی معنایی!».
« شب ملخ» با داستان های این ژانر از جنبه های مختلف تفاوت های اساسی دارد. فضای فراواقعی رمان زمینۀ استفادۀ نویسنده از عناصر ضد داستان را در اثرش فراهم آورده است. نویسنده دربیان زمان و مکان و توصیف آنها خست به خرج می دهد؛ که این مهم در داستان تأثیر بسیار دارد. نوع خاصی از شخصیت پردازی، بیان متفاوت حوادث و حضور گاه و بی گاه راوی و تغییر شکل زاویه دید، از جمله تفاوت های اساسی « شب ملخ» با رمان های متداول دیگر است. رابطۀ درونی فصل های آن، گرچه چندان محکم نیست، ولی تازه و کمی غیر معمول است؛ اما با فضای مورد نظر نویسنده هم خوانی دارد.
شخصیت های اصلی داستان و یا فیلم مورد بحث راوی، خانوادۀ راوی، همسرش، پسرش و گاه دخترش است که درفصل های بعدی، افراد دیگری نیز به آنها ملحق می شوند. داستان از اصابت بمب به سه نقطۀ شهر، از جمله محل پزشکی قانونی و ادارۀ کل سردخانۀ تهران شروع می شود. مرده ها داخل شهر رها می شوند، حتی داخل سینما آزادی که راوی با همسر و پسرش مشغول تماشای فیلم اند. مشغول تماشای فیلمی از فیلم های جشنوارۀ فیلم و منتظر دیدن فیلم « شب ملخ». در ابتدا معلوم نیست که مردگانند که حرف می زنند یا نه. البته این نامعلومی در آخرین بخش داستان، که خبر مرگ این سه تن( خانوادۀ راوی) در جریان بمباران می رسد، از بین می رود و شکی باقی نمی ماند مردگانند که حرف می زنند و آنها هستند که رمان را می نویسند:«. . . چهل روزگذشت. بیست وهشتم این ماه مصادف است با چهلمین روز درگذشت قربانیان بمباران کوی نویسندگان. اسم سه نفر درآن درج شده بود. عابر فکر کرد اسم ها چه اهمیتی دارند، اعضای خانواده ای سه نفری که بر اثر اصابت بمب . . . باد ورقه را از دست عابر ربود و برد. کودکی که از بازی برمی گشت و ترجیح می داد دیرتر به خانه برود. در تاریک ترین دقایق روز، صدای بال زدن کبوتر را شنید، سر بالا کرد. دفتری پر ورق از بالای سرش عبور می کرد. پرید آن را گرفت. فقط صفحۀ اولش سیاه شده بود. طفل خوشحال شد که بهانه ای برای دیر رفتن و خوشحال کردن والدینش یافته است. سعی کرد آنچه که به خطی شتاب زده در صفحۀ اول آمده بود را بخواند و خواند. در نخستین ساعات اداری، انفجاری مهیب پایتخت را لرزاند.
موشک درست به ساختمان پزشکی قانونی خورد. مرده های توی سردخانه پرتاب شدند بیرون توی خیابان ها، کوچه ها، توی زندگی مردم.»
محور داستان « شب ملخ»، جنگ و خصوصاً جنگ شهرها و بازتاب آن است. فیلم هایی که در جشنواره نمایش می دهند، گاه داستان مردم آواره ای ست که درحواشی شهرها و دهات دیگر و شهری چون قزوین روزهای سخت آوارگی را می گذرانند. دعواها و برخوردهای بازیگران فیلم های جشنواره اغلب حوادث مستندی ست که نویسنده خود در اغلب آنها حضور فعال دارد. فجایع آنقدر گیج کننده است که گویی جز با زبان اوهام نمی توان آنها را بیان کرد؛ زبانی که هیچ این زمانی نیست، ناشناخته، گیج و منگ، غیرعادی، پرابهام و سرشار از استعاره. در این زبان وحشت و دلهره، اضطراب و دلشوره کابوس ها و افکار تلخ کشتگان و ومجروحان صحنه های غیر طبیعی می آفرینند. در« شب ملخ»، اصابت بمب به محله های مختلف شهر و برخورد مردم با جنگ شهرها توصیف شده است. مجابی در اثرش گاه به جبهه می رود و به دنبال مفقودی می گردد. گاه نیز اوج استیصال مادران و پدران شهدا را می نمایاند. او در دیالوگ هاش در بعضی صحنه ها، با توجه به آشنایی او با نمایش، نمونه هایی از گروتسک را ارائه می دهد؛ دیالوگ هایی خنده دار و دردناک. در« شب ملخ» بسیاری از شخصیت ها، فضای داستانی و زمان و مکان، حالتی نمادین دارند. مجابی کوشیده است تا ازاین طریق به کنایه مفاهیم مورد نظرش را به مخاطب القاء کند. اما در پایان داستان، با دفتر سفید پسرک خواهان صلح می شود. صلح از زبان او برای نسلی که می آیند و جنگ را به بازی می گیرند:« طفل از خواندن بقیۀ آن سطرها خودداری می کرد. ورق را کند، مچاله کرد و دور انداخت. کاغذ مچاله شده پیشاپیش او می دوید. تا درخانه اش. کودک زنـگ زد، در باز شد. پدر و مادر هراسان به سوی او دویدند. کودک دفتر سفید را چون پرچم بی گناهیش بالای سر برد.» جواد مجابی متولد مهرماه 1318 قزوین است. او شاعر و طنزپرداز نیز هست. ازکارهایش می توان به: فصلی برای تو( مجموعه شعر)، ذره بینی برقلب پاییز( مجموعه شعر)، آقای ذوزنقه(مجموعه داستان طنـز)، آدم پرمدعا(طنز)، لطفاً درب را ببندید(رمان)، قصۀ روشن( مجموعه داستان)، روایت عور(داستان) اشاره کرد.

رمان « شطرنج با ماشین قیامت» نوشتۀ حبیب احمدزاده، چاپ اول آن، توسط انتشارات سورۀ مهر در 3300 نسخه و 312 صفحه، به قیمت 2800 تومان، درسال 1384 منتشر شد. بعد از پیام به کلی سری دربارۀ موقعیت رادار سامبلین، رمان این گونه آغاز می شود:
«- باشه؟. . . باشه؟. . . فقط چهار روز!
تلألؤ غمناک پالایشگاه بر صورتش افتاده و خیره گی چشم مصنوعی اش را بیشتر می کرد.
دومین بار بود که بدخواب می شدم. بار اول، صدای انفجار مخزن بزرگ بیدارم کرد. بالاخره مورد هدف قرار گرفت و میلیون ها لیتر بنزین هواپیما را، هم چون قارچ آتشین، به آسمان فرستاد. حرارتش را- همان طور که بر سایه بان سیمانی پشت بام دراز کشیده بودم- بر پوست صورتم حس می کردم و نور شدیدش، پردۀ هر دو پلکم را بی اثر می کرد.
این بـار دوم بود. . . درحال آتش گرفتن خوابـم برده بود که با تکان دستش بیدارم کرد. ازهیچ چیز بیش ازبد خوابی شبانه منزجر نبودم. این را آقا قاسم- مسئول مقرلب آب- می دانست و همیشه مراعاتم می کرد.
- چیزی صید کردی؟
- پروییییز!. . . نمی دیدی که خواب بودم؟
سر جا نیم خیز شدم. دیوار کوتاه آجری مانع می شد که دشمن ما را دراین ارتفاع ببیند. چهار زانو پشت سرم نشست و شروع کرد به مالش دادن هر دو شانه ام.
- مرد هفده ساله! باید بیدار باشی! اون دست رو نگاه کنی! گرفتی خوابیدی؟ می دانستم متلکش بابت حرف آن روز آقا قاسم است که به من گفت:
« آفرین! دیگه داری مرد می شی!»
ولی سکوت کردم. از سر شب- که این بالا دراز کشیده بودم- تا به حال، محل چند توپ خانۀ دشمن را پیدا کرده بودم؟»
وقایع رمان درشهر آبادان و طی سه روز محاصرۀ آن توسط نیروهای بعثی اتفاق می افتد. قهرمان این رمان دیده بان نوجوان بسیجی است که به ناچار به جای دوست مجروحش- پرویز- رانندۀ ماشین حمل غذا می شود. او این شغل را درحد خود نمی داند و سعی دارد افراد کمتری ازآن باخبر شوند. از طرفی مأمور به انجام دیده بانی برای عملیاتی می شود که طی آن قرار است یک رادار عراقی موسوم به« سامبلین» را گمراه کنند؛ راداری که آن را« ماشین قیامت ساز» می نامند. او دراین سه روز به واسطۀ در او به وجود می آیـد؛ آدم هایی مثل یک مهندس نیمه دیوانه، زنی به نام گیتی و دخترش مهتاب، دو کشیش ارمنی و . . . خلاصه داستان به گونه ای طراحی شده که انگار شطرنجی شروع می شود؛ ظریف و خواندنی با ماشین قیامتی که نامش « سامبلین» است؛ اما فکر اصلی شطرنج با ماشین قیامت که درطول رمان جریان دارد، راوی دیده بان است و این که رانندۀ ماشین غذا شده برایش بسیار افت شخصیت و تنزل روحی دارد. او دائم با این موضوع کلنجار می رود. اما همین تغییر باعث می شود که او با آدم ها و چیزهایی آشنا شود که او را از هئیت یـک رزمنده صرف در می آورد و افق های جدیدی را برایش می گشاید. او که از بازی شطرنج سر در نمی آورد، کمی حرف مهندس( برخی اصیل) در دلش اثر می گذارد. آن جا که می گوید همه تان مهره های سرباز صفحۀ شطرنج این جنگ هستند. اما جانمایۀ رمان حرف های قاسم- فرمانده اش- است. در پایان می گوید: درست، شاید که مهرۀ سرباز باشیم، ولی بدان همۀ این جنگ و گریزها در صفحۀ شطرنج، گاهی به آن مهرۀ سرباز خجالتی ختم می شود که صفحه را تا به انتها رفته و ناگهان تبدیل می شود به شاه مهره بازی که وزیر است. یعنی تنها آن که تا انتها می رود، می رود. اما رمان به ما می گویـد مانده های این جنگ، ای با قدر و قیمتی برابر یا شاید بیشتر از آنان که رفته اند دارند قدرشان را بدانیم و بیشتر ازهمه خودشان بدانند. بدانند که آنها سربازهایی هستند که وزیر شده اند تا شأنشان را در حد همان مهره های سیاه سرباز پایین نیاورند و سرشان را با یک میز، یک ماشین، یک ویلا و چیزهای دیگر گرم نکنند. حبیب احمدزاده رمانش را با این فکر اصلی شروع می کند که رزمندگان ما، حداقل آنهایی که بسیجی رفتند، انگار ذهن شان هنگام رفتن به جنگ با بقیۀ رفتگان پیشین فرق می کرد. دربازی شطرنج، مهرۀ سفید است که بازی را آغاز می کند. در واقع اوست که جنگ را شروع می کند. از این رو کسی که اختیار مطلق دارد مهرۀ سفید است وآن که بالاجبار رو به روست مهرۀ سیاه است . با این توضیح می توان گفت دراین رمان مهرۀ سفید ماشین قیامت« سامبلین» و بعثی ها هستند و سیاه نیروهای خودی و ما آدم ها همیشه منتظریم سفید سیاه را مات کند. اما واقعیت همیشه به این شکل نیست. یعنی گاهی سفید برنده است و گاهی سیاه. این رمان اشاره به این دارد که اختیار مطلق هم می تواند انسان را ازحرکت باز دارد. جبر و اختیار با هم انسان را به حرکت درمی آورد و باعث رشد می شود. همۀ اینها به خاطر تک بعدی نگریستن به مسائل و انسان ها و درنتیجه ندیدن پویایی در انسان هاست. یعنی آدم ها را یا سفید می بینیم یا سیاه. در صورتی که انسان خاکستری است. نیمی سیاه است و نیمی سفید. دیده بان نوجوان داستان درمدت کوتاهی رشد می کند. او با آدم های متفاوت مواجه می شود و درشرایطی خاص قرار می گیرد. ازاین رو به یک پویایی همه جانبه دست پیدا می کند. او اسم ندارد اما با یک وجه تسمیه بی سیمی مورد خطاب قرار می گیرد وآن « موسی» است. این اسم را نویسنده با هدف انتخاب کرده است و به نوعی اشاره دارد به داستان « خضر و موسی». چون رابطۀ قهرمان نوجوان داستان با فرمانده اش- قاسم- شبیه این دو است. می توان این نوجوان سرکش و بی صبر را مثالی دانست برای موسای داستان « خضر و موسی». یعنی کسی که زودتر از موعد سؤال می پرسد و پر حرفی می کند. دراین داستان قاسم همانند خضر که موسی را رها کرد، قهرمان داستان را به سمت اجتماع می راند تا چیزهایی را ببیند که قبلاً نمی دیده است. از طرفی هوشمندی احمدزاده در نگذاشتن اسم روی راوی باعث می شود که خواننده راحت تر با او همذات پنداری کند. قهرمان این داستان، با درایت و استادی هرچه تمام تر احمدزاده در شخصیت پردازی، از کلیشه ای شدن و تک بعدی بودن به انسانی روبه رشد تبدیل می شود تا مسائل را بهتر بفهمد؛ به طوری که درآخر داستان، شکستن و گریۀ غیر منتظرۀ او را می بینیم. « شطرنج با ماشین قیامت» رمانی است که درنگاه اول حادثۀ چشمگیری درآن اتفاق نمی افتد و انگار سیر حوادث آن فراز و نشیب ندارد. اما آن چنان از صحنه های پر جاذبه و زیبا و تکان دهنده پر است که خواننده را به دنبال خود می کشاند و در بعضی از صحنه ها نفسش را حبس می کند؛ زنی بازنشسته در ساختمانی هفت طبقه، که هفت طبقۀ آفرینش روز قیامت را به یاد می آورد. بستنی هایی در سردخانه که حالا محل نگه داری جنازه است. درکنار هم قراردادن مهندس، کشیش های مؤمن و زن بازنشسته. صحنۀ که راوی زیر باران، صدای نوحه خوانی و سینه زنی یاران را از پشت بی سیم می شنود. منزلگه این جاست! میدان سواران این جاست! تشنه لبان را برگویید! سرچشمۀ باران این جاست!
حبیب احمدزاده 42 سال سن دارد و متولد آبادان است. دغدغۀ اصلی ام فیلم سازی، آن هم به صورت مستند است . تاکنون موفقیت هایی را هم دراین حوزه به دست آورده است. در عرصۀ نویسندگی در ابتدا او را با مجموعه داستان « داستان های شهر جنگی» شناختیم؛ کتابی که در فاصلۀ سال های 1375 تا 1379 هفت بار تجدید چاپ شده است. این مجموعه تعداد شش داستان کوتاه دارد. داستان اول بیان تفکرات و وضعیت های ذهنی یک دیده بان خودی با دشمنی است که به زودی در تیررس دید او قرار خواهد گرفت. عنوان این داستان « پرشهاب» برگرفته ازهمان آرم پرچم عراق است. بعثیون تصور می کردند همۀ شهرها و کشور ایران، زیر پر و بال آنها خواهند رفت. داستان دوم دربارۀ خاطرات کودکی است که به دنبال خرید یک هواپیما از مغازۀ اسباب بازی فروشی است موقع مراجعه با پدرش برای خرید متوجه می شود آن هواپیما فروشی نیست. اما وقتی در زمان جنگ از همان پاساژ می گذرد، می بیند که شیشه های مغازه خرد شده و از آدم های داخل مغازه هیچ خبری نیست. همه چیز به حال خود رها شده و آن هواپیما در کنار سایر اسباب بازی هاست. دیگر داستان های این کتاب عبارتند از: « چتری برای کارگردان»،« سی و نه و یک اسیر»،« فرار مرد جنگی»و« نامه ای به خانوادۀ سعد». احمدزاده هشت سال از جوانی اش را درجنگ گذرانده و با توجه به تجربۀ شخصی خود از دیده بانی، رمان « شطرنج با ماشین قیامت» را نوشته است و ده سال بعد هم آن را به چاپ رساند. ذهن دیده بانی او به ذهن تصویری در قالب داستان تبدیل می شود و اثـر را به یکی از رمان های پر جاذبه و زیبا تبدیل می کند. رمانی که پر است از صحنه های تکان دهنده و عمیق. بازی این شطرنج در صفحۀ جنگ است؛ مهره های سفید متجاوز و مهره های سیاه مدافع، سامبلین، ماشین قیامت. نوجوان بسیجی هم روبه رشد است و به کمال نزدیک می شود.

رمان « شعم خدا» نوشتۀ محمدعلی قاسمی، توسط نشر صریر با همکاری انتشارات نسیم حیات، سال 1384 در 2500 جلد به قیمت 900 تومان منتشر شد. این رمان از دولایه و چندین زیر لایه تشکیل شده است. داستان در مورد سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری است. در لایۀ اول واگویه های ذهنی روای بیان می شود، که او مادر احمد، فاطمه است. خوابگردی، تصویرهایی را که از پسرش به یاد دارد به نوعی بازخوانی می کند. دراین رمان، شکست زمان مدام در جریان است و تکرار می شود. مکان نیز به نوعی درگردش است و گاه انگار که اصلاً مکانی درمیان نیست و آنچه هست شکل گیری ذهنی از شخصیت احمد و حوادث گوناگون است. اما این بار در لایۀ دوم، شخصی که واگویه های ذهنی اش را بیان می کند کسی نیست جز شیرین همسر احمد که به سخن می آید و سیرگذشته و حال خود را با روایتی ساختارشکن بازگو می کند. دربین لایه های این رمان اشخاصی دیگری نیز هستند که به نوعی درگیر ماجرا می باشند. اولین چیزی که دراین اثر جلب نظر می کند روی جلد آن است. روی جلد رمان نوشته شده است: رمان« فرانو». اما قاسمی برای خواننده مشخص نکرده است که منظور از فرانو چیست؟! آیا گوشه چشمی به ادبیات پست مدرن و یا رمان نو داشته است و یا چون به نوعی ساختاری متفاوت و گونه ای مبهم به وجود بیاورد، آن را با سبک و سیاقی شاعرانه پیوند زده و « فرانو» نام گذاری می کند. قاسمی انگار بیش از آن که نویسنده باشد شاعر است و این را در سروده هایش نشان داده است. در شعرهایش هم به نوعی خواسته، متفاوت باشد. قاسمی شاعر است و داستان هایش نیز به خود رنگ و بویی شاعرانه گرفته است و از نثری شاعرانه برخوردار است و شاید این « فرانو»- رمان طعم خدا- شاعرانه بودن آثارش باشد. و اگر بخواهیم سیر تحول آن را بررسی کنیم و مکاتب ادبی ای که تاکنون به وجود آمده اند را بررسی کنیم مکتبی به نام « فرانو» نداریم. در ادبیات پست مدرن که پایه گذاران آن آلن رب گریه تا میشل بوتور و مارگریت دوراس هرکدام سبک و سیاق شان بر اساس آن چیزی ست که ازپشت سرگذاشتن دوره های پیشین- مکتب های ادبی- به حال رسیده اند. اما درایران ما هنوز نتوانسته ایم از غنای آثار کهن استفاده مطلوب ببریم و نتوانسته ایم پیوندی بین ادبیات کهن و نو برقرار کنیم. پشت سرگذاشتن آنها ساختارشکنی و مبهم نویسی دردی را دوا نمی کند. با آن نمی توان طرحی نو در انداخت. اما قاسمی تمام تلاش خود را کرده است که این پیوند را برقرار کند. او در« طعم خدا» با فرورفتن در ذهنیت مادر، فاطمه، و همسر شهید کشوری به بازآفرینی شخصیت شهید کشوری می پردازد. وقتی لایۀ اول به فاطمه می پردازد، واگویه های او برای این نیست که فهرستی از اطلاعات دربارۀ احمد فرارویمان باشد، بلکه به خاطرآن است که احمد « ادامۀ مادر خویش» است و قاسمی این را به خواننده انتقال می دهد. انتقال شخصیت احمد از طریق مادری که زنده است به معنای را ه یافتن به عمق معمای وجودی اوست. این به معنای راه یافتن در عمق موقعیت ها، انگیزه ها، و حتی کلماتی است که شخصیت احمد را ساخته و پرداخته اند. شیوۀ اندیشیدن رمان نویس با شیوۀ اندیشیدن فیلسـوف و نویسنده متفاوت است. تفکر با ورود به کالبد رمان، ماهیت خود را تغییر می دهد. تفکر در قالب رمان، ذاتاً قیاسی است ودراین مسیر رمان مالک حقیقی نیست بلکه در جستجوی حقیقت است. جستجو و تلاشی که هرگز پایان نمی یابد و در« طعم خدا » قاسمی تمام تلاش خود را برای کشف حقیقت وجودی شخصیت شهید احمد کشوری- از منظر مادر و همسرش- کرده است. او تلاش کرده تا سراسر رمان از خصلتی شاعرانه برخوردار باشد. احساسات شخصیت ها، توصیف موقعیت ها، به کاربردن استعاره ها با تخیلی شاعرانه، و در بسیاری موارد با زبان و نثر شاعرانه بیان می شوند. اما دراین میان مبهم نویسی بزرگ ترین ضربه را به نثر شاعرانه آن زده است. اما نباید جسارت را نادیده گرفت. قاسمی دراین رمان در پی آن است، به نوعی ساختار متفاوت و نو دست یابد. او با لایه لایه کردن اثر خود و نثری شاعرانه به دنبال کشف ساختاری نو بوده است. اما نه تنها نثر را از دست داده است بلکه مبهم بودن ساختار کمکی به اندیشیدن و کشف و شهود خواننده برای دست یافتن به حقیقت شخصیت احمد نمی کند و شاید بیشتر خواننده را خسته و گیج کند. ای کاش قاسمی در تجربۀ اولین رمان خود به متفاوت نویسی و کشف و شهود و پنهان شدن در پشت اثر روی نمی آورد که برای بازآفرینی شخصیت واقعی خلبان شجاع و بزرگ کشور شهید احمد کشوری به سمت ساختاری فرا واقعی رود و به ساختاری مبهم برسد که برای خوانندۀ حرفه ای خسته کننده شود.
محمد علی قاسمی متولد سال 1348 ایلام است. او تاکنون مجموعه شعرهای « ازگلوی گل و گلولـه» 1381، « برانگیخته به عشق» 1382 و« راپرت های عاشقانه»1383 را منتشر کرده است. داستان « حیرت سرو» را ویژۀ نوجوانان در سال 1377 و مجموعه داستان 6 جلدی « نام تمام کشتگان یحیاست» را درسال 1384 توسط نشر شاهد منتشر کرد. این مجموعه بخشی از زندگی شهیدان گران قدری است که در صبح امید انقلاب جان دادنـد و با وضوی خون به مبارزه با کفر و سیاهی پرداختند. محمد علی قاسمی دراین مجموعه نقطه عطفی از زندگی هر شهید را انتخاب کرده و آن را به صورت داستانی کوتاه درآورده است. دراین مجموعه، حوادث گاه از زبان اول شخص مفرد روایت می شوند و گاه توسط راوی روایت صورت می گیرد. قاسمی دراین مجموعه 6 جلدی- جمعاً 58 داستان کوتاه از 58 شهید- به زیبایی تمام برشی از زندگی بعضی از شهیدان استان ایلام را روایت می کند. زیبایی این مجموعه صمیمی بودن آن است و خواننده به راحتی با داستان و شخصیت شهید و یا شهیده ارتباط برقرار می کند. قاسمی مانند اولین رمان خود « طعم خدا» خواننده را گیج وخسته نمی کند. بلکه بخشی از زندگی بعضی ازشهیدان استان ایلام را به سادگی و شاعرانه و به زیبایی برای خواننده با نثری روان بازگو می کند. داستان کوتاه « پرنده» ابتدایش این گونه آغاز می شود:
« دژ دوئی جی در شلمچه قرص و محکم ایستاده بود و حریف می طلبید. دژ مثل همیشه سکوی پرواز پرنده هایی بود که می خواستند از قفس تنگ تن بیرون بروند و درآسمان عشق پرواز کنند. هرشب تعدادی از کبوترها که هوای ماندن در قفس تن را نداشتند و می خواستند آزاد بشوند به طرف دژ می رفتند. لحظاتی بعد با بال های خونین و پیکر پاره پاره به آسمان پرواز می کردند. آن شب آسمان ابری و باران زده بود. از این که نتوانسته بودند از دژ بگذرند و طلسم آن را بشکنند ناراحت بودند. به این فکر می کردند که باید کاری کنند . . ..»
محمد علی قاسمی اگربه زیاده نویسی نیفتد، با توجه به ایلامی و شاعر بودنش درآینده ای نزدیک می توان از او شاهد داستان و یا رمانی زیبا و ماندگار دربارۀ دفاع مقدس باشیم.

داستان بلند « عشق و نفرت» نوشتۀ نعمت ا. . . سلیمانی، سال 1383 در 3000 نسخه و 343 صفحه به قیمت 1500 تومان، توسط مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه منتشر شد. سلیمانی دربارۀ کتابش این گونه که می نویسـد: مطالعۀ گزارش های دو شهید بزرگوار سید ناصر سید نور و محمد سالمی، از سوی اینجانب منجر به آفرینش یک داستان بلند به نام « عشق و نفرت» شد. داستان ازآنجا آغاز می شود که عده ای از نیروهای زبدۀ اطلاعات عملیات سپاه، تحت عنوان جهادسازندگی و زیرپوشش مزرعۀ آزمایشی نمونـه، درکنار هورالعظیم قرارگاهی بـرپا کرده اند. دو روز پیش قرارگاه آنها که توسط یکی از زبده ترین مأموران استخبارات دشمن شناسایی شده بود، در دل شب گلوله باران شد و ازبین رفت، اما آنها به موقع مطلع شده بود، وآن جا را تخلیه کـرده بودند. قرارگاه جدید در محل دیگری در کنار هور برپا شده است. بهنام و سید قاسم از فرماندهان قرارگاه درفکر دستگیری دیده بان زیرک و مکار دشمن هستند. خضیر و حمزه، دو برادر دوقلو و کاملاً شبیه به هم هر دو از دانشکدۀ افسری بغداد فارغ التحصیل شده اند. اولی (خضیر) مأمور ویژۀ استخبارات عراق بسیار مکار، قسی القلب و فاسد و دومی (حمزه) سه سال پیش از راه هور به ایران می گریزد و به همراه نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی است. او هردو هور را مثل کف دست می شناسد. دو سه روز دیگر قرار است چند نفر از نیروها، به همراه حمزه، برای شناسایی انتقالات جدید دشمن در هور و شهر ساحلی القرنه، به سوی عمق چهل کیلومتری دشمن عزیمت کنند. اما گلوله باران اردوگاه پناهندگان عراقی در کنار هور و نیز موشک باران شهر دزفول در همان شب، تصمیم بهنام و دیگران را تغییر
می دهد؛ آنها ترجیح می دهند که شناسایی با دو مأموریت دیگر همراه باشد:
1- دستیابی به دیده بان عراقی و کشتن او. 2- در صورت امکان، منهدم کردن پایگاه موشکی دشمن.
حمزه نیز جزء این گروه چهار نفره است که شب هنگام با قایق پارویی به سمت القرنه به راه می افتند. نیروهای شناسایی غروب فردا به القرنه می رسند و پس از مواجهه با گشتی های عراق، بدون درگیری وارد نیزارهای مشرف به شهر می شوند و در باغ سید هاشم مستقر می گردند. ستوان خضیر نزد سرهنگ قصام فرمانده استخبارات القرنه می رود و گزارش گلوله باران قرارگاه و اردوگاه را می دهد. سرهنگ نیز طبق قولی که قبلاً داده، پاداش شایسته ای( یک ماشین تویوتای دوکابین) به او می دهد. سرهنگ قصام از طریق فرمانده گشت آبی( سروان حمودی) مطلع می شود که چهار نفر مأمور ایرانی موسوم به گروه روباه( لقب حمزه) وارد آب ها و سرزمین القرنه شده اند. درجسـت و جوی آنها، تمام نیروهای خود را بسیج می کند و آنها اطراف هور و نیزارهـای آن را وجب به وجب می گردند. از طرفی خانوادۀ سید قاری(پدر زن حمزه) بسیار انقلابی و متدین و مبارز هستند. حمزه، نیمه شب به آنها سری می زند و با گروهبان سید هاشم( برادر زن خود) جهت شناسایی و نابودی پایگاه موشکی، قرار می گذارد. سیدهاشم که خود درآن پایگاه خدمت می کند، این کار را غیرممکن می داند. زیرا یـک گردان از نیروهای زبـدۀ تکاور عراقی ازآن جا محافظت می کنند. صبح فردا سید عدنان، پسر شانزده سالۀ سیدقاری، که هر روز گاومیش ها را بـه نیزار می برد، برای گروه شناسایی( ناصر فرمانده گروه، ظهراب و احمد) غذا و آب می برد. پسر دیگر سید قاری، سید صادق، رانندۀ تاکسی است. او هر روز به العماره می رود و غروب بر می گردد. به هنگام بازگشت از العماره، مسافری را در سه راهی البتیره سوار می کند که یک مأمور جوان بعثی است. ستوان سعد، که اصالتاً ایرانی است، مأمور ویژۀ ژنرال یاسین فرمانده استخبارات استان العماره است. ژنرال از طریق سرهنگ قصام از ورود گروه روباه مطلع می گردد و به بی عرضگی سرهنگ قصام و گروه او واقف است، ستوان سعد را از طریق پزشکی به نام دکتر شاطی، که سه سال قبل حمزه را از مرگ حتمی نجات داده و بدین طریق درمیان مبارزین نفوذکرده، مأمور می کند تا به درون گروه روباه نفوذ کند. ستوان سعد پس از سوار شدن به تاکسی سید صادق، یک میکروفون در تاکسی کار می گذارد . فردا صبح زود، نیروهای شناسایی با تاکسی سید صادق به العماره می روند و تا عصر آن جا می مانند. درایـن مأموریت حمزه نقش خضیر را بازی می کند. گروه به هنگام عصر با تاکسی به سه راهی البتیـره می آینـد. درآن جا یک کامیون آیفای نظامی با سه تن از مبارزین منتظر آنهاست. گروه شناسایی درعین ناباوری متوجه می شوند که تمام ورودی های مسیر مقابل به راحتی به رویشان باز می شوند تا به پایگاه موشکی برسند. درآن جا متوجه حیلۀ دشمن شده و با نیروهای دژبان درگیر می شوند نیروهای خودی از مهلکه می گریزند و به سختی خود را به میان نیزارهای اطراف هور می رسانند. شب، هنگام درگیری مسلحانه با گشتی های دشمن احمد به شدت زخمی می شود. ناصر هم یک تیر به پایش می خورد. احمد و ظهراب که از بچه ها عقب می مانند اسیر می شوند. ناصر و حمزه به میان نیزارهای هور می گریزند و مخفی می شوند. ناصر که خون زیادی از دست داده روی شانه های حمزه و لابه لای گاومیش ها به زیرزمین مخفی خانۀ سید قاری انتقال می یابد. صفیه، دختر سید قاری، که پرستار بیمارستان القرنه است، از ناصر پرستاری می کند و تیر را از پای او درمی آورد. آن دو به هم دل می بندند و عاشق هم می شوند. ناصرکم کم بهبودی می یابد. احمد و ظهراب در پادگان القرنه به شیوه های بسیار خشنی شکنجه می شوند و احمد که خون زیادی از دست داده زیر شکنجه به شهادت می رسد.
ظهراب توسط سعد، که رفته رفته یاد وطنش ایران در او زنده می شود، از زندان فرار می کند. اما ظهراب که به سعد اطمینان ندارد، در راه فرار، او را با یک ضربه بیهوش می کند و به هور می گریزد. ستوان سعد توسط استخبارات القرنه دستگیر و شکنجه می شود. از سوی دیگر خضیر که یک شب به همراه سرهنگ کاملاً مست کرده، شب هنگام دزدانه به خانۀ سید قاری می آید تا هرجور شده صفیه را تصاحب کند. درمنزل سید قاری بین خضیر و صفیه جدالی پیش می آید و هنگام فرار خضیر پدر و مادر صفیه را می کشد. خضیر، صفیه را که با کارد زخمی و بیهوش شده، به بیمارستان القرنه انتقال می دهد. گروه مبارزین عراقی طبق نقشه، سعد را از آمبولانسی که دارد او را به بیمارستان منتقل می کند، می ربایند و حمزه به همراه سعد که به شدت مجروح شده است، عازم ایران می شوند. در راه ایران سعد تمام ماجرا را به حمزه می گوید و ضمناً افشا می کند که دکتر شاطی یک نفوذی است. ستوان سعد براثر خون ریزی در راه می میرد و حمزه برای آگاهی دادن به دوستانش از حیلۀ دشمن، به شتاب به سوی القرنه برمی گردد. اما برادرش خضیر در هور به کمین او نشسته است. ناصر و ظهراب در لباس مأموران استخبارات، صفیه را به سختی از بیمارستان می ربایند و همراه حلیمه( زن حمزه و خواهر صفیه) بر قایق موتوری به سوی ایران می برند. خضیر در تعقیب حمزه در هور حرکت می کند. شب هنگام به حمزه می رسد، اما ناصر و گروه او می رسند و خضیر کشته می شود. حمزه او را درآغوش می گیرد و می گرید.
عملیات بزرگ خیبر که منجر به آزادسازی جزایر شمالی و جنوبی مجنون در هورالعظیم گردید مستلزم مقدمات زیاد و ویـژه ای از جمله شناسایی های دقیق در عمق سرزمین دشمن بود.نعمت الله سلیمانی با آگاهی به این موضوع دست به نوشتن داستان بلند « عشق و نفـرت» زد. درو نمایۀ داستان همان گونه که از عنوان آن پیداست، تقابل دو جبهۀ عشق و نفرت و شناخت دقیق تر دشمنی است که ملت ایران هشت سال با او جنگید. طرح داستان، طرحی تکراری در قالب جنگ است؛ دوقلوهای ازهم جدا افتاده؛ یکی خیر، یکی شر، یکی گدا، یکی پولدار، یکی تمیز، یکی کثیف و این داستان بارها و بارها در تمام نقاط جهان از قارۀ آمریکا تا اروپا، آسیا و آفریقا تکرار شده است؛ در صلح و آرامش و درجنگ و خشونت و درآخر این برادر خیر است که بر برادر شر غالب می شود و شر نابود می شود . اما آیا سلیمانی توانسته است این طرح تکراری را با واقعیت جنگ تحمیلی درهم بیامیزد و ساختاری محکم برای بیان یک داستان به وجود آورد. یادآوری حمزه( که او عشق است) و سیر او درگذشته و دور افتادن او از کشورش و خانواده اش چیزی که می توانست در داستان پر رنگ باشد و از طرفی یادآوری خضیر(که او نفرت است و شر) از خانواده و برادرش و گذشته اش با برادر و خانواده اش و زمان حال و علت انتقام از برادر در طرح داستان کم رنگ است و می توانست پر رنگ شود. داستان با یادآوری دو برادر از گذشته و درهم تنیده شدن حال و آینده شروع شود. اما سلیمانی چون این داستان بلند را براساس گزارش های نیروهای اطلاعات و عملیات سپاه نوشته خواسته است به اصل واقعیت و رویدادهای اتفاق افتاده در دفاع مقدس وفادار باشد، واقعیت رویدادها را فدای طرح و ساختار داستان نکرده است و این بزرگترین حسن این داستان بلند است که جاذبۀ خاصی به آن داده است. سلیمانی در ابتدا نوشتن را با مجموعه خاطرات « آبادان من» درسال 1374 شروع کرد. او دراین اثر تلاش کرده است که عمدۀ خاطراتش را از وقایع تلخ و شیرینی که بر مردم صبور آبادان، خرمشهر و دزفول در روزهای آغازین جنگ و پس از آن رفته، انتخاب و نقل کند. طوری که یک صد خاطرۀ « آبادان من» هرکدام به تنهایی تصویر ناگفته ای ازجنگ است. سلیمانی روند خاطره گونۀ خود را در داستان بلند « نخل ها و آدم ها» که سال 1380 نوشته شد حفظ کرد. این اثر روایتی مستند گونه از وقایع و مقاومت، و پایداری مردم خرمشهر است.
نعمت الله سلیمانی متولد اردیبهشت ماه 1339 آبادان است . او جزو اولین کسانی بود که سپاه آبادان را تشکیل داد. قبل از شروع جنگ تحمیلی، دورۀ عالی خنثی سازی بمب را درپادگان سعدآباد تهران گذراند و موفق شد بسیاری از بمب ها را که توسط ضد انقلاب در آبادان کار گذاشته می شد، خنثی سازد. با شروع جنگ در درگیری ها و عملیات های مختلف شرکت داشت. او در سال 1362 دانشگاه را رها کرد و به جبهه رفت. در سال 1369 در مقطع فوق لیسانس دانشگاه تربیت مدرس به ادامۀ تحصیل پرداخت و درسال 1372 فارغ التحصیل شد. ایشان به عنوان عضو هیأت علمی دانشگاه امام حسین(ع)، در گروه معارف اسلامی مشغول تدریس می باشـد. سلیمانی در هر سه اثرش « آبادان من» « نخل ها و آدم ها» و « عشق و نفرت» با یادآوری خاطرات خود و دیگر رزمندگان ادای دین خود را به جبهه و جنگ و برای نسل جوان کرده است.

« کودکی های زمین» نوشتۀ جمشید خانیان، توسط نشر صریر در 120 صفحه، خرداد ماه 1376 و تیراژ 5000 جلد به چاپ رسید. چاپ دوم آن پائیز 1377 در 5000 جلد منتشر شد. این خود نشانۀ موفق بودن اثر نزد خوانندگان است که در فاصلۀ کمی بیش از یک سال به چاپ دوم می رسد.داستان دربارۀ کودکی- چمل- است که خواهرش – مریمی- به زودی به خانۀ بخت می رود. چمل خواهرش را بسیار دوست دارد و به همین خاطر، دوری از او برایش سخت است. وقتی مریمی به همراه شوهرش- کُنار- و ننه برای خرید عروسی به بازار می رونـد، او از خانه بیرون می آید و کنج دیوار کز می کند. دراین موقع دود عجیب و غریبی را می بیند. او در ذهن خود دود را شبیه غولی می بیند و با او به گفت وگو می نشیند. وقتی که ننه، خواهر و پسرعموی چمل از خرید باز می گردند، غول که نام او« کل کل اشتر» است ازچشم آنها ناپدید می شود. کل کل اشتر از چمل می خواهد او را با خود به خانه ببرد. « چمل» نیز به کل کل اشتر می گوید کوچک تر شود تا بتواند وارد خانه شود. یک شب بزرگ ترها همه دور هم جمع می شوند تا تاریخ عروسی را مشخص کنند. در شب عروسی، خواهر چمل خبر گرفتن جاسوسان عراقی در جزیرۀ مینو را بازگو می کند. هفت روز بعد از عروسی مریمی، وقتی که چمل با برادر بزرگ ترش بتیل برای خرید نان و . . . از خانه بیرون می رود، ناگهان صدای وحشتناکی شنیده می شود و دود از کوچۀ آنها به هوا بلند می شود. خانۀ آنها دراین بمباران به
کپه ای از خاک تبدیل می شود. او درمیان شلوغی، بتیل را گم می کند. وقتی از یافتن برادرش عاجز می شود به محله و خانۀ خود برمی گردد. در آن جا یکی از همسایه ها او را می بیند. چمل در می یابد مریمی به همراه شوهر و پدر و ماردش همگی شهید شده اند و بتیل و او تنها مانده اند.جمشید خانیان دراین داستان نگاه تازه ای به بچه ها درجنگ دارد. حوادث را از دید نوجوان داستان چمل، با عنصر باورهای افسانه ای بومی پیوند می زند. ارتباط میان چمل و آن موجود خیالی- کل کل اشتر- حادثۀ تازه ای در ادبیات پایداری می باشد. خیال انگیزی، کشش و رمزوارگی، از نقاط برجسته و بدیع داستان است. انتخاب شهر آبادان، زادگاه نویسنده، نشان از شناخت نویسنده از این مکان دارد و او توانسته است شخصیت اصلی داستان کتابش، چمـل را در بافت اقلیمی آن به خوبی پیاده کند. چمل در طول رمان، مکان های عمومی آبادان را با نام بومی، یاد می کند که نویسنده برای آگاهی مخاطب از زیرنویس استفاده کرده است. این شگرد به واقع نمایی اثر کمک شایانی می کند و رویکرد واقع گرایانۀ اثر را بیش ازپیش برجسته می کند. اما نویسنده در ادامه یک شخصیت فراواقعی-کل کل اشتر- را وارد متن می کند که ورود ناگهانی این عنصر افسانه ای، بافت یک دست و مستندوار اثر را برهم می زند و اثر بیش ازپیش به قالب افسانه ای تخیلی نزدیک می شود. این درحالی است که تلاش نویسنده برای بازتاب دادن وقایع عینی و واقعی بیشتر قابل لمس است. نویسنده شخصیت اصلی رمان را ازمیان نوجوانان برمی گزیند. ولی به نظر می رسد رمان مناسب گروه سنی نوجوانان نباشد. زیرا که او از این گروه سنی، به عنوان یکی از عناصر و ابزارهای داستانی برای بیان اهداف خود در رمان سود جسته است. برای همین است که شاید خانیان دست به خلق یک شخصیت خیالی می زند که دنیای پیرامون را از منظر نوجوانی بی خبر از همه جا ببیند. امکان وقوع کل کل اشتر تنها در ذهن چمل قابل تصور است. او درمواقعی که احساس تنهایی می کند به شخصیت ساخته و پرداختۀ ذهن خود متوسل می شود و نویسنده از این منظر، سعی در نشان دادن عمق فاجعۀ جنگ دارد. جمشید خانیان ازاین طریق توانسته از شخصیت چمل به عنوان ابـزاری بینا برای ثبت حوادث جنگ بهره گیرد. چمل در نیمۀ اول داستان تا حدودی شخصیت فردی خود را دارد؛ با تمام احساسات و معنویات درونی اش. ولی در نیمۀ دوم، یعنی بعد از ناپدید شدن برادرش بتیل، فردیت خود را ازدست می دهد و به عنوان ابزار دست نویسنده در خدمت پیشبرد اهداف او قرار می گیرد. او هرجا که خانیان میل کند وارد
می شود و هرزمان که او اراده کند از صحنۀ نبرد و یا حوادث داستان خارج می شود. در جست وجوهایش برای یافتن برادر، رفته رفته مراحل تکمیلی خود را طی می کند و با هر شهیدی که می بیند یک قسمت از بدنۀ دفاعی و رزمی اش شکل می گیرد و ساخته و پرداخته برای رزمی واقعی می شود. با شهادت حجت، او به اسلحه دست می یابد و درمراحل بعدی، چفیه و پوتین را به دست می آورد ودرنهایت آمادۀ نبرد با دشمن می شود. در پایان باید گفت که داستان « کودکی های زمین» روایت گر روزهای آغازین اشغال خاک ایران توسط نیروهای بعثی است. خانیان می خواسته روزهای اول جنگ را زنده کند و دراین راستا در قید و بند ارائۀ بافت و زیر ساخت جامعۀ شهری نبوده است.
درونمایۀ اصلی در بخش پایانی داستان، نهفته است و آن زمانی است که چمل به جای یافتن برادرش، فرد دیگری را می یابد که هم اسم بتیل است. او به چمل می گوید چه فرقی دارد، من هم برادر تو هستم. درواقع این جملۀ درونمایۀ اصلی داستان به حساب می آید. نویسنده قصد دارد بگوید در شرایط جنگ، که دشمن در خانۀ ماست، دیگر برادر خونی معنا ندارد. و همه برادر یکدیگر هستند. نکتۀ بسیار مهم این داستان حضور غولی به نام « کل کل اشتر» است. حضور این غول در کنار راوی، به داستان ابعاد پیچیده و چند بعدی داده است. نویسنده آن چنان این غول را در وادی واقعیت ها، طبیعی آفریده که خواننده در چند مرحله احساس می کند که به راستی راوی در واقعیت او را
می بیند. ذهن پرتلاطم راوی این داستان، باعث شده تا او در دنیای تخیل سیر کند و از موجودی تخیلی، با قدرتی محدود، بهره مند شود. محدود بودن قدرت غول در چند مرحله مشخص می شود. غول بعضی از کارهای غیرممکن را انجام می دهد، مثل انتقال راوی به شهر خرمشهر و پرواز او در آسمان. اما همان غول قادر نیست برادر راوی را پیدا کند. نکتۀ مهم این اثر، وجود ذهنیتی در تخیل راوی است. مقتضیات سنی راوی باعث چنین امری شده است. معمولاً نوجوانان دارای ذهن پر حجم و قابل انعطاف هستند. آنها قادرند از قدرت تخیل خود به نحو احسن سود برند و در تقابل با محیط و برای رفع مشکلات خود از این قدرت بهره مند گردند. دراین داستان راوی در بسیاری از مواقع که احتیاج به یک مونس و همدم دارد ازاین قدرت ذهنی استفاده می کند. درچنین شرایطی، او خود را تنها احساس نمی کند، چرا که در هر زمان که می خواهد کل کل اشتر مقابلش ظاهر می شود. در واقع غول پیوسته درکنار او نیست و این باعث طبیعی تر بودن ماجرا می شود. در « کودکیهـای زمین» تمام حوادث مطرح شده با واقعیات آن روزگار سازگاری دارد. تمام شخصیت ها دارای قالبی واقعی هستند و تا آن جا که نویسنده در توان داشته، حوادث روزهای آغازین اشغال خاک ایران را به تصویر درآورده است. تنها حضور غول در داستان است که غیر حقیقی جلوه گر می شود و اثر را به چارچوب و قالب داستان های رئالیسم جادویی نزدیک می کند. خانیان ازاین طریق قصد دارد بگوید که گاهی انسان ها می توانند از صدها غول بدطینت هم بدتر باشند؛ آن چنان که جنگ و تجاوز به خاک یک ملت می تواند عملکرد افراد بدطینت را نشان دهد. در زمانی که خود انسان ها چون غول ها پلید هستند جای تعجب نیست که غولی هم پیدا شود چون فرشته ها عمل کند. باید به این نکته توجه داشت که این جنبۀ نمادین شخصیت غول بر جنبه فراواقعی بودن او برتری دارد.
نباید این نکته را فراموش کرد که نویسنده به این بهانه تصویری از شهر ویران شدۀ آبادان نیز داده است. خواننده گویی بر هلی کوپتری شوار شده و نظاره گر شهر از بالاست. دراین جاست که توصیف « چمل» از سطح شهر بسیار واقعی است و این ذکاوت خانیان را می رساند که از دریچۀ چشم چمل به جنگ می نگرد.
جمشـید خانیان، متولد 1340 آبادان و هم اکنون ساکن اصفهان است. اولین مجموعۀ داستان کوتاه او درسال 1372 منتشر شد. دومین اثر او بـا نام« بازی روی خط ممنوع» درسـال 1375 و اولیـن رمانش با نام« او» در موضوع انقلاب اسـلامی در سـال 1376 منتشـر شده است. خانیان نمایشنامه نویس قابلی اسـت و تا کنون نمایشنامه های« بابور»،« عشق سال ریکن»،« روی نی بندی»،« پـرگار»،« چهارمین نامه» و « دهانی پر از کلاغ» را نوشته که درتهران و شهرستان ها به اجرا درآمده است. او دستی در نقد دارد. کتاب « از زمینه تا درونمایه» را در سال 1383 منتشر کرد که به بررسی عناصر هفت گانۀ آثار ادبی در هفت اثر داستانی کوتاه از نویسندگان ایرانی می پردازد. در زمستان همان سال کتاب « وضعیت های نمایشی دفاع مقدس» را منتشر کرد که پژوهشی پیرامون نمایشنامه نویسی و چگونگی بهره گیری از نمونه های موضوعی دوران دفاع مقدس با نگاهی به تئاتر جنگ در دیگر کشورهاسـت. خانیان در مدت عمر نویسندگی خود در زمینه های مختلف داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، نقد داستان و نمایش به خصوص در ژانر دفاع مقدس موفق عمل کرده است.

« گلاب خانم» نوشتۀ قاسمعلی فراست، سال 1385 توسط انتشارات قدیانی در 2200 نسخه به چاپ ششم رسید. چاپ اول آن سال 1374 با تیراژ 5000 نسخه و 262 صفحه منشر شد.
در آستانۀ نیمۀ شعبان، یکی از نیروهای حاضر در جبهه به نام موسی گل محمدی زخمی و دریکی از بیمارستان های اهواز بستری می شود. در روز نیمۀ شعبان ملک تاج، خاله موسی، برای آن که میرزا و آسیه، پدر و مادر موسی به نیامدن او زیاد فکرنکنند، از آنها می خواهد به خانۀ عروس بروند. درآن جا همه دل به شادی می دهند و حتی آسـیه را وادار می کننـد برای لحظاتی برقصد. سرهنگ، پدر عروس، که ازبخت دختر بزرگش سخت آزرده است و دل به این جشن و ازدواج داشته، با نیامدن موسی سخت نگران می شود. مراسم عروسی، به امید آمدن موسی برگزار می شود و دو نفر از دوستان موسی به نام های سلیم و مرتضی با گل و کادو سر می رسند. حاضران از آنها سراغ موسی را می گیرند. ولی آنها اظهار بی اطلاعی می کنند. آن دو نفر را موسی خود دعوت کرده است اما ده روزی ست که موسی را ندیده اند. مرتضی نقاش است و هدیه ای که آورده چهرۀ نقاشی شده موسی است. میرزا از مرتضی قول می گیرد تا او را با خود برای یافتن موسی ببرد و او نیز قبول می کند. آنها به طرف منطقۀ دشت عباس راه می افتند و تا جایی که می توانند جلو می روند. مرتضی می گذارد می رود و میرزا جدا می شود پوریا، رزمندۀ جانباز می ماند. روز بعد خبر می رسد که مرتضی به خط مقدم رفته او خبر می آورد که موسی چندی پیش برای گشت شناسایی رفته و دیگر برنگشته و به احتمال زیاد، یا راه را گم کرده یا زخمی و اسیر شده است. میرزا به خانه باز می گردد و ازآن پس جست وجوی او و آسیه، به تنهایی و دور از چشم یکدیگر آغاز می شود آسیه درمیان شهدای گمنام نیز به دنبال گمشده اش می گردد. موسی که دراین زمان بدون اطلاع خانواده در بیمارستانی در اهواز بستری است، دست راست و پاهایش شکسته و صورتش نیز ترکش خورده و آسیب زیادی دیده است و صدایش نیز به علت آن که چانه اش کج شده تغییر کرده و ناهنجار شده است. هیچ کس او را نمی شناسد و خودش هم حرفی نمی زند. پرستارها از پانسمان صورت موسی شانه خالی می کنند، اما خانم اقبالی، پرستار بخش، که همۀ مجروحان به او وابسته شده اند، سعی می کند موسی را به حرف بیاورد. تلاش او راه به جایی نمی برد. چون موسی نمی خواهد کسی او را بشناسد و بقیه نیز فکر می کنند که او حافظه اش را از دست داده و متوجه اطراف نمی شود. همه برای او دلسوزی می کنند و موسی از این بابت ناراحت است. موسی نمی خواهد به خانه برگردد. و ترجیح می دهد ناشناس باقی بماند. او از بیمارستان به خاطر ظاهری سالم به آسایشگاهی در تهران منتقل می شود. او نمی خواهد با خانواده اش به خصوص گلاب روبه رو شود. با این وجود نیاز به حرف زدن او را بـر آن می کند تا با کریم، جانباز نابینایی که برای درخت ها آواز می خواند، صحبت کند. حتی کریم فکر می کند اسم او وحید است. کریم پس از مرخص شدن از آسایشگاه خبر گم شدن موسی را درمحل می شنود. شبی او به خانوادۀ موسی می گوید که موسی در همان آسایشگاهی که بستری بوده به سر می برد.
خانواده اش شبانه به آسایشگاه می روند، اما هیچ اثری از موسی در آن جا نیست. درحالی که موسی پدر و مادرش را می بیند آنها او را نمی شناسـند. در روزهای بعد کریم به دیدن موسی می رود و با او صحبت می کند او راضی می شود بماند و ناچار می شود آنچه را اتفاق افتاده است برای آنها تعریف کند. با آنها به خانه برمی گردد. موسی بعد از بازگشت به خانه دچار افسردگی شدیدتری می شود و میل دیدن هیچ کس را ندارد. از طرفی جرأت روبه رو شدن با گلاب را ندارد و دائم از دیدن او طفره می رود. یک روز می گوید گلاب بهتر است دنبال بخت خود برود. اما گلاب اصرار دارد که درکنار موسی باقی بماند و موسی برعکس اصرار دارد که او ازدواج کند و برود. گلاب بر سر دو راهی قرار می گیرد. برای او هم فراموش کردن موسی سخت است و هم تحمل موسی گلاب تصمیم می گیرد با خانواده هایی که جانباز دارند معاشرت کند تا بهتر بتواند وضعیت جانبازان را درک کند. دوستان موسی نیز سعی می کنند موسی را بدون دستمالی که بر صورت می بندد از خانه بیرون بیاورند تا او را با جامعه و اطرافش مواجه کنند، تا او از حالت سکون خارج کنند. برای گلاب خواستگاران زیادی می آید ولی گلاب همۀ آنها را جواب می کند و تصمیم می گیرد با موسی ازدواج کند. موسی نیز بیش از این تحمل نمی کند و با گلاب شروع به صحبت و درد و دل می کند و راضی می شود که با گلاب ازدواج کند. او خبر ازدواج خود با گلاب و خبر بازگشتش به جبهه را به کریم می دهد. کریم به او یادآور می شود آیا بازگشتش به جبهه برای جبهه است یا به خاطر نگاه مردم.
داستان « گلاب خانم» بیشتر دربارۀ روابط و عواقب آن درپشت جبهه می پـردازد. آدم هایی که زمانی درخط مقدم نبرد حضور داشته اند و از جنگ، زخمی کاری برداشته اند. آنها اینک به میان جامعه برگشته اند و با جراحات باقی مانده ازجنگ، قدرت روبه روشدن با جامعه و اطرافیان و حتی نزدیکان خود را ندارند. دراین میان موسی، به دلیل تغییرات فیزیکی که در صورتش به وجود آمده، از مواجه شدن با نامزد خود، گلاب، هراس دارد. او تکلیف دیگران را هم سنگین کرده است. گلاب با تردیدی که دارد سرانجام خود را برای ماندن در کنار موسی آماده می کند، چرا که تغییر فیزیکی صورت موسی، چیزی ازعشق و آرمان های او کم نکرده است. هراس گلاب از جامعه پیرامون است که بعد از وصلت آن دو، نوع نگرش شان تغییر می کند. موسی با تمام علاقه ای که به گلاب دارد از او می خواهد به دنبال بخت خود برود و دست از او بردارد، آسیه، مادر موسی نمونۀ یک مادر است که می شناسیم. آسیه زمانی که باخبر می شود موسی راه گم کرده یا زخمی یا اسیرشده، خود به تنهایی و به دور ازچشم شوهرش به دنبال پسرش می گردد. او حتی برای پیدا کردن پسرش شهدای گمنام را هم جست وجو می کند و از این بابت خود را سرزنش می کند که به همین زودی از انتظار خسته شده است. خسرو، شوهر خواهر موسی، نیز نماینده یک شخصیت متزلزل و سودجو است که جنگ را به سخره گرفته است. او از نقاش، دوست موسی، می پرسد درجبهه در ازای جنگ چه مواجبی می دهند یـا جایی دیگر از جانباز بودن موسی برای گرفتن پیکان سفید یخچالی از شرکت ایران خودرو استفاده می کند و دریکی از دیالوگ ها معلوم می شود که اومقداری جنس در انبار دارد که می خواهد آنها را بفروشد. مهم ترین نکتۀ اثر این است که گرچه رمانی دربارۀ جنگ است اما فراست سعی نمی کند دربارۀ جنگ یا خوب و بد بودن آن قضاوت کند. درست است که جملاتی مبنی بر ستایش جنگ یا شوق رفتن به جبهه و استقبال از آن درجای جای داستان از زبان کریم، پویا، مرتضی و سلیم سلیم بیان می شود اما آشکار است که فراست قصد اندرزگویی ندارد.
این رمان را می توان در ردیف آثاری دانست که به پیامدهای جنگ و چالش های پس ازآن می پردازد. زیباترین جملۀ کتاب را هم در پایان از زبان کریم می شنویم. آن جا که در جواب موسی برای رفتن او به جبهه می گوید:« صبرکن، جبهه را باید به خاطر جبهه رفت. هروقت توی چشم هایت زل زدند و به صورتت خندیدند و به جای هرچیز- الحمـدالله- گفتی همان ساعت برو.» قاسمعلی فراست متولد 1338 گلپایگان است بیش از ده عنوان کتاب منتشر کرده و آخرین اثر او« آوازهای ممنوع» که توسط انتشارات قدیانی در سال 1386 منتشر گردیده است.

رمان« گنجشک ها بهشت را می فهمند» در 5000 جلد بـرای اولین بار زمستان 1376 در 415 صفحه توسط نشر صریر منتشر شد و چاپ دوم آن هم سال 1384 توسط انتشارات نیلوفر منتشر گردید.
درمقدمۀ رمان آمده است:« داستان آتشـی است که با هیزم تجربه های انسانی افروخته می شود و نویسندۀ این نسل، کوله بارش از این تجربه پر است. او آموخته حتی اگر از آب می گوید، آن را عادی نبیند. او آموخته آن را جزیی از خود، جزیی از تو، جزیی از او، جزیی از ما، و جزیی از خدا ببیند. یعنی همان تفکر ماورایی و دست یافتنی و شیرینی که جوانان سرزمین مان را واداشت اسلحه به دست بگیرند و اول با خودشان و بعد با دشمن شان بجنگند. جنگ سرشار از این لحظه های رنگی و متضاد است و محتاج تجلی. نویسندۀ کاشف و مخاطب هوشمند، جست و جوگران اصلی این کشف و شهودند.»
رمان از دو کتاب به نام های « حریف تشنگی غواص» و « راه رفتن روی آب» تشکیل شده است. هر دو کتاب بیان یک ماجرا از زوایای گوناگون می باشند. ارائۀ خلاصۀ با حذف خواننده و قرائت خاص او از نثر، تقریباً امکان ناپذیر است. به همین دلیل می توان ماجرای این رمان را به انحاء گوناگون خلاصه کرد. برای مثال ما دو خلاصه از داستان مورد بحث را ارائه می کنیم.
خلاصـۀ اول: علی دوست دوران کودکی دانیال دلفام( فیلم ساز و خبرنگار)، زمان جنگ یکی از فرماندهان جنگ است و آعلیجان نامیده می شود، دریکی از عملیات ها در اروند به شهادت می رسد. جنازۀ آعلیجان پس از سال ها دست نخورده پیدا می شود. شب چهلم اش شخصی که خود را آعلیجان می نامد با صدایی کاملاً شبیه صدای آعلیجان به دانیال دلفام و دیگر دوستان آعلیجان تلفن می زند و خود را آعلیجان معرفی می کند این مسئله باعث می شود که دانیال دلفام با استفاده از عکس ها، مصاحبه ها و فیلم هایی که دارد، شخصیت آعلیجان را بازسازی کند.
خلاصۀ دوم: نویسنده ای به نام بنی عامری با دیدن برنامۀ روایت فتح از تلویزیون که درآن مردی گریان در ساحل اروند رود، دربارۀ یک بسیجی ساده و معمولی که جنازه اش پس ازشش سال به محل شهادتش بازگشته، سخن می گوید، برآن می شود تا آدم ها و شخصیت هایی بیافریند که به نوعی ادای سهمی به این واقعه باشد. به همین دلیل آقـای بنی عامری شخصیت هایی مانند دلفام، آعلیجان، علی اشرف، هانیا، بیوک آقا و دیگران را می آفریند تا آن چه را که در واقعیت جنگ رخ داده است، در روایتی داستانی بازآفرینی کند. او با سرپنجۀ سحرآمیز قلم رازها در می افکند، و خواننده را به تکاپو وا می دارد. آعلیجان چهره ای راز گونه دارد. او فرماندهی شجاع و عارف مسلک است که اکنون بعد از سال ها جسدش را اروند رود سالم پس داده است. کسی به نام او و با صدای او در شب چهلمش با دوستانش تلفنی سخن می گوید و همگان را به تعجب و تکاپو وا می دارد. این شخص کیست؟ اگر او آعلیجان است، پس تکلیف آن جسد که همگان او را شناسایی کردند چیست؟ نویسنده از طریق دانیال دلفام و با وسایل و ابزارهای گوناگون، شخصیت آعلیجان را بازسازی می کند تا بلکه این راز را کشف کند و راز نه با سرپنجۀ راوی اصلی که با سرپنجۀ نویسنده، که خود لحنی اقتدارگونه دارد، بازگشوده می شود. مزاحم که خود را آعلیجان می نامد کسی جـز قلوی دیگر آعلیجان که موجودی واپس مانده است، نمی باشد. این قلوی ثروتمند و درعین حال نکبت زده، حسرت موقعیت آعلیجان شهید را دارد، او و آعلیجان فرزند مردی بیمارند که هفت پسر از هفت زن دارد. اما با هیچ کدام از آنها نیست، چرا که او اسیر مادری بیمار است که خود خواهی های بیمار گونه اش او را از زندگی طبیعی محروم کرده است. چنان که از دوخلاصۀ یاد شده بر می آید. داستان از دو لایه تشکیل شده است: یک لایه مربوط به رازی است که نویسنده در آغاز داستان در خصوص بازگشت آعلیجان درافکنده است. این راز درآخر با دخالت نویسنده به شکلی مدرن بازگشوده می شود. لایۀ دیگر داستان که حجم اعظم داستان را به خود اختصاص داده است، بخش مربوط به بازآفرینی هویت فردی آعلیجان به انحاء گوناگون می باشد. این بخش چندان کمکی به گشودن راز داستان نمی کند. در نگاه اول، طرح، داستان« گنجشک ها...» طرحی معمولی به نظر می رسد که بر محور همیشگی اغلب داستان ها، یعنی تولد، رشد و مرگ شکل گرفته است. اگر چه نحوۀ بیان این دو مکرر، داستان را به نحو کاملاً بارزی ممتاز می گرداند. در حقیقت رمان حکایت تولد، رشد و بلوغ و شکل گیری شخصیت و هویت آعلیجان و مرگ اسطوره ای اوست. اما نویسنده برای بیان این مسئلۀ مکرر که خود حکایت مکرر طبیعت و تاریخ است، راهی سهل الوصل را برنگزیده است. او به شکلی کاملاً آگاهانه اثرش را با نگاه دقیقی که به شکل اثر دارد، به مرتبۀ قابل تحسینی برکشیده است.
در واقع نیروی حاکم بر داستان بنی عامری مصایبی است که مردم ایران پس از پیروزی انقلاب با آن مواجه شدند. جنایات گروه های ضد انقلاب در مناطق غربی کشور و هجوم دشمن بعثی بعد از آن به عنوان دو ستون اصلی ساختمان این داستان به حساب می آیند. دراین جریان که به تدریج مراحل تکوینی خود را طی می کند، نویسنده گاه به دشمن نزدیک شده و پای صحبت آنان می نشـیند. نفوذ دانیال و آعلیجان به عنوان دو مرد لال و کور کرد، به مناطق تحت اشغال گروه های ضد انقلاب مستمسـکی برای طرح عمکرد آنان در منطقه و توصیف اهداف و آرای دیکته شده به فرد فرد این افراد است. راوی داستان به محض شروع عملیات به شرح جز به جز حوادث می پردازد. نکتۀ قابل اهمیت دراین بخش ها برخورد و تقابل دو دیـدگاه متناقض در کنار هم است. هریـک از دو نیرو دراین مرحله از منظر خود سخن می گویند و برای عملکرد خود دلیل می آورند. اما در پایان داستان، گروه های ضدانقلاب با رفتار خشونت آمیز خود به گونه ای خاص، مشخص می سازند که چه کسانی برحق هستند و چه کسانی گمراه. نویسنده در ضمن از طریق شیوۀ نگریستن هر فرد به مقولۀ مرگ می تواند وجـه تمایزی میـان افراد و گروه هـای مختلف قائل شود و میان بعضی قسمت ها، « عرفان» و« تراژدی»، تفاوت قائل شود؛ درعین حال که وجوه تمایز شخصیت های حماسی از افراد عادی بهتر مشخص می شود. بدیهی است که فضایی که روح تراژدی درآن دمیده شده، مرگ به عنوان سرنوشتی غیرقابل تغییر برای شخصیت های داستانی درنظر گرفته می شود. دراین اثـر حضور مرگ و حاکمیت مطلق بر فضای داستانی به خوبی مشاهده می شود. گویی هیچ فردی قادر نخواهد بود بی خطر این درۀ دهشت بار را طی کند. و ازاین روست که توانایی نویسنده دراین صحنه ها مشخص می شود و تمامی صحنه های تراژیک ثبوت تصویری می یابند. از نکات بارز دیگری که دراین فضای تراژیک قابل رؤیت است، شجاعت و استقامت مردان و زنانی است که بی مهابا به استقبال مرگ می روند. درهمین وادی است که شخصیت ها خود خویشتن را می شناسند، با ماهیت درونی خود آشنا می شوند و چه بسا دراین رهگذر درسی می گیرند. در« گنجشک ها بهشت را می فهمند» شخصیت های: ننه کژال، خاله ژینو، هانیا، سروان گرگین و آعلیجان در قالب اسطوره ای طراحی شده اند. مهم ترین حصیصۀ هر یک از این افراد، شجاع بودن است. این افراد در حد غیر قابل تصوری شجاع هستند به گونه ای که خواننده وجه تمایزی میان خود وآنها احساس می کند. نحوۀ برخورد این افراد با مرگ و مشکلات بسیار سخت باعث شده تا چهرۀ فرا واقعی از آنها به دست آید. عدم پذیرش دستور و یکدندگی بیش ازحد این افراد عامل دیگری است که باعث شده تا حرف خود را پیش برند و به سخنان دیگران توجه نکنندو لاجرم به اساطیر شباهت یابند. بنی عامری به غیر از پردازش شخصیت های اساطیری و حماسی به «نماد»نیز علاقه نشان داده و برای برخی اشیاء و حیوانات معنای فراحسی قایل شده است. در داستان بنی عامری بر روی میوۀ درخت بلوط بسیار تأکید شده است. بلوط ، به نوعی نماد عظمت و پایداری است. گنجشک نماد دیگر این رمان است. گنجشک حیوان بی آزار و زیبایی است و نمادی از معصومیت را در خود دارد. در این عنصر نماد جمعی گنجشک در قالب نماد فردی قرار گرفته و به طور غیر مستقیم اما آشکار نشانۀ شهیدانی است که کاملاً با بهشت رفتن و محیط آن آشنا هستند و به راحتی می توانند بهشت را درک کنند. این توصیف با رزمندگان اسلام نیز مرتبط است. آنان قبل از شهادت کاملاً با این مقولۀ عرفانی آشنا هستند. یکی از بخش های نیرومند و متنوع داستان، شیوۀ روایتی است که درآن نویسنده کوشیده تا ساختار روایی داستان را متنوع سازد. شگرد نویسنده عدم تغییر «من راوی اول شخص» است. به عبارت دیگر ، داستان از زبان افراد بسیاری توصیف می شود. اما این سخصیت پایدار دلفام«دانیال» است که از یک زاویه دید مشحص به حوادث می نگرد. در حقیقت تمامی حوادث و ماجراها از طریق جریان سیال ذهن صورت می پذیرد و تمام آن چه که از زبان دیگران توصیف و مطرح می شود همه در ذهن دلفام در گذر هستند. زمان با ماجرای تلفن کسی که خود را آعلیجان می داند به دانیال دلفام آغاز می شود. دانیال سرگرم بازی با دوقلویش است. در همان هنگام سوسکی یا به تغییر نویسنده خزوکی «وقت نشناس» در گوشۀ اتاق ظاهر می شود. دانیال با کفشک مینا قصد کشتن آن را دارد. صحنۀ کشتن خزوک هیجان آمیز و زنده تصویر می شود. اما بالاخره دانیال با کمی صبر خزوک را کنار پر ترۀ آبرنگ آعلیجان می کشد. وقتی کفشک را بر می دارد خزوک به دیوار چسبیده و به نقاشی و پیراهن سفید آعلیجان چیزهایی قهوه ای شتک زده است. اما آعلیجان همچنان می خندد. به نظر می رسد این سوسک یا خزوک «وقت شناس »که زندگی دانیال و بازی کودکانۀ دوقلوها را به هم می ریزد،کسی جز علیشاه قلوی دیگر آعلیجان نباشد؛ کسی که به قصد برهم زدن آرامش اطرافیان و کسان آعلیجان «بی هنگام» وارد زندگی آنها می شود و سعی دارد تصویر آعلیجان را در ذهن آنها خراب کند او در این کار موفق نمی شود و تصویر آعلیجان همچنان پاک و خندان در نزد همگان باقی می ماند. رمان در واقع با جست و جوی راحله در پی «هویت» گمشدۀ خود به پایان می رسد؛ موقعیتی که می تواند خود آغاز یک ماجرا و داستان باشد. بنی عامری به شیوۀ قصه های کهن اما در عین حال مدرن( از طریق لیوان آب) رازها را آشکار و گره ها را باز می کند. او در همین چند صفحه به ما می گوید که مزاحم تلفنی چه کسی است و چرا دست به این اقدام زده است. و در واقع با این راز گشایی سروته داستان به هم می آید و خواننده که احیاناً ساعات یا لحظات نفس گیری داشته است در پایان ، نفس راحتی می کشد و با خیلا راحت کتاب را کنار می گذارد. بنی عامری در این اثر نشان می دهد که هم نگران خوانندۀ معمولی اثرش است هم به اثری متعالی می اندیشد. به نوعی این رمان را هم برای خوانندۀ عام نوشته و هم برای خوانندۀ خاص.
حسن بنی عامری، متولد 1346،شیراز است و هم اکنون ساکن ورامین. حاصل نزدیک به دو دهه از عمر ادبی اش نوشتن ده ها داستان کوتاه و بلند است؛ با شخصیتی واخد به اسم « دانیال دلفام» و عنوانی واحد به اسم « دنیای کوچک دانیال» . دانیال در رمان «گنجشک ها . . .» بزرگ شده است. دیگر آثار بنی عامری «لالایی لیلی» از این مجموعه این گونه آغاز می شود: «سرک شیدم ببینم صدا از کجاست. گفتم: گمانم آن جاست. صدا به نالۀ بچه می مانست؛ فرو خورده و پردرد. در خانه سوراخ شده بود از رگباری عجول. بازش کردم رفتم تو. نور افتاد در سایه روشن راهرو. ستون کج و معوج از نوری پر از گرد و غبار چرخان . بوی خون زد زیر دماغم. انگشت هایی آمدند گوشۀ در را چسبیدند. نمی شد دید دست کیست. فقط خونی بودنش را می شد دید. داد زدم:«این جا هنوز کسی زنده ست...» اثر بعدی بنی عامری مجموعه داستان «دلقک به دلقک نمی خندد» است و بعد از آن«نفس نکش بخند بگو سلام ».آخرین اثر او رمان«آهسته وحشی می شوم» است. بنی عامری در داستان هایش همیشه به همه چیز نگاه عجیب و غریبی دارد. این رمان هم از این قاعده مستثنی نیست. سعی او برانی است که به نوعی از نثر پیچیده دست یابد. که سختی و پیچیدگی نثر، خواننده را بپیچاند و او را دچار نوعی کنکاش و جست و جو در متن کند. در داستان آخر بنی عامری دختر جوانی دست چپش را می فروشد تا با قطع شدن تصادفی اش، دو دوست را به یاد عشقی فراموش شده بیندازد. دو دوستی که حالا به مرداب روزمرگی ها عادت کرده اند و با این اتفاق دوباره به همان دو مجنونی تبدیل می شوند که بودند. بنی عامری در داستان هایش همیشه به نثر و نوع روایت نگاه خاصی داشته است. این نوع روایت و نوع نثری را که به کار برده فقط با خواندن آثرا او می توان فهمید و درک کرد. شاید بنی عامری تلاش می کند در آثارش همچون یک آهنگساز به نوعی از موسیقی درونی برسد و یا بهتر این که به درون آدم ها رسوخ کند و آنها را به خود آورد. همچون دنیای بزرگ « دانیال دلفام».

X